• پنج شنبه 28 تیر 1403
  • الْخَمِيس 11 محرم 1446
  • 2024 Jul 18
پنج شنبه 8 اسفند 1398
کد مطلب : 96121
+
-

جای خالی آن پدرهای محکم و مهربان قدیمی

نقد و نظر
جای خالی آن پدرهای محکم و مهربان قدیمی

عیسی محمدی- روزنامه‌نگار

زلزله تهران که آمد، به سال96، کم‌کم داشت چشم‌هایم گرم می‌شد تا به خواب ناز بروم. دیدم همه‌‌چیز دارد صدا می‌کند. تنها توی خانه بودم و نیمه‌هوشیار. به همین دلیل تصویر ترس این زلزله یک‌دفعه رفت توی ضمیر ناخودآگاهم. هنوز هم گاهی فکر می‌کنم که دارد زلزله می‌آید؛ یعنی می‌خواهم بگویم این‌قدر ناخودآگاه آدمی قوی است.
از خواب پریدم و لباس‌ها را پوشیده، راهی کوچه شدم. بین راه در همسایه پایینی را هم زدم که خانواده‌ای 4نفره بودند. همه خواب بودند. پدر خانواده آمد و گفت چه شده؟ ماجرا را گفتم و سریع همه‌شان ریختند توی کوچه. توی کوچه که بودم، به همسرم زنگ زدم. صدایم به وضوح می‌لرزید. بی‌خبر بودم از همه دنیا، می‌خواستم ببینم آیا کانون زلزله همین‌جا بوده یا اصلش جای دیگری بوده. همسرم از تماس من حسابی ترسیده بود. آن‌روزها چشم‌انتظار دخترمان هم بودیم. مادرخانمم هم به همسرم گفته بود این مرد چرا مغزش کار نمی‌کند، الان باید زنگ بزنی و همسرت را در این وضعیت بترسانی؟ بیچاره همسرم هم حسابی ترسیده بود و مدام زنگ می‌زد که برو ترمینال و ماشین گیر بیاور و بیا شهرستان؛ پیش ما. تکان‌های زلزله کمی هم در قم احساس شده بود ظاهراً. همسرم قبل از تماس من، پرسیده بود که چیست. پدر همسرم همانطور که تلویزیون نگاه می‌کرد، گفته بود که ماشین سنگین رد شده و دوباره کنترل به دست، سرگرم تماشای تلویزیون شده بود؛ تا یک وقت دخترش در این وضعیت نترسد. بعدها که با خودم ماجراهای آن روز را تکرار می‌کردم، می‌گفتم عجب احمقی هستم؛ کدام آدم عاقلی این کار را می‌کند که من کردم؟ البته بخشی از این واکنش هم ناخودآگاه بود؛ چراکه من نیمه‌خواب، نیمه‌بیدار بودم، اما هرچه که بود، گذشت.
گاهی وقت‌ها احساس می‌کنم بیشتر ما آدم‌ها و مخصوصاً بیشتر ما مردها، هنوز به بلوغ لازم نرسیده‌ایم. به آن بلوغی که به ما یاد بدهد در مواقع بحران چطور باید برخورد کنیم، چطور باید خونسرد باشیم، چطور باید گفتار کنیم، چطور با واکنش‌ها برخورد کنیم، چطور به راه‌حل‌ها و پاسخ‌های دیگر بیندیشیم و در نهایت اینکه، چطور یاد بگیریم در مواقع بحرانی، لنگرگاه آرامش و حاشیه امن باشیم.
این را که می‌نویسم، یاد پدران قدیمی می‌افتم. چندتایی از آنها را توی فامیل‌مان داشتیم. آن پدرهایی که صفر تا صد کاری را که می‌کردند، حتی همسرشان هم متوجه نمی‌شد که دارند چه کار می‌کنند؛ آن‌وقت فقط از نتیجه رونمایی می‌کردند. مردان نتیجه، مردان پنهان‌کاری در مورد فرایندها، مردان دل‌بزرگ و محکم. آنهایی که حتی اگر اتفاقی می‌افتاد هم، خم به ابرو نمی‌آوردند و اگر شکستنی هم بود، توی خودشان می‌شکستند ولی ظاهرشان را حفظ می‌کردند تا دل دیگران نلرزد. شاید این چیزها افسانه باشد، اما پدران و حتی مادرانی از این دست را دیدیم و شاید هم شما هم چندتایی دیده باشید. آنها در این دریای توفانی، به راستی که لنگر آرامش و جزیره ثبات و استحکام بودند؛ که می‌شد بهشان تکیه کرد، در سایه امن مدیریت آنها، ساده آرمید و آسوده زیست.
این روزها، از این دست آدم‌های مقتدر کم داریم؛ چراکه خیلی از ماها هنوز به بلوغ روانی، رفتاری، اجتماعی و شخصی نرسیده‌ایم. کافی است اتفاقی برایمان بیفتد، 10تا رویش می‌گذاریم و می‌رویم توی خانواده برای همه تعریف می‌کنیم تا توی دل همه را، بیشتر خالی کنیم. بله، ما چنین مردان و چنین آدم‌هایی شده‌ایم. بی‌آنکه یک لحظه فکر کنیم این چیزی که من می‌گویم، ترس را بیشتر می‌کند یا اطمینان را. این روزها جای خالی عدم‌اقتدار و اطمینان را، چه در دولت و چه در سازمان‌ها و نهادها و چه حتی در زندگی‌های عادی و کلاً همه جای دیگر می‌بینیم؛ سایه آنها که پدرانه، بیایند و صفر تا صد یک ماجرا را، با اطمینان کامل جمع کنند و ما چشم باز کنیم و ببینیم که کارها به خوبی تمام شده؛ و ما حتی صدای شکستن استخوان‌ها و روان‌های آنها را درون خودشان هم نشنیده‌ایم و هرچه می‌بینیم، فقط نتیجه کارهاست.
از این به بعد، گاهی به آن فکر کنید که رفتار و گفتار شما، چقدر باعث اطمینان و تکیه دیگران می‌شود؛ آن‌وقت رفتار و گفتار کنید؛ درست‌ مثل پدرهای مقتدر و مهربان قدیمی که می‌شد سر روی شانه‌شان گذاشت و با آنها دور دنیا را گشت و هیچ وقت از هیچ دلهره‌ای بیدار نشد.


 

این خبر را به اشتراک بگذارید