
روزهای شیدایی مردم

فریبا خانی ـ روزنامه نگار
پدرم مرده بود و من دچار شیدایی عجیبی شده بودم. در خیابان بیهدف راه میرفتم. الکی داخل یک مغازه شدم. زن میانسالی مرا هدایت کرد به داخل اتاق پرو و گفت: «مانتوی مناسب مراسم عزاداری میخواهی؟ برایت میآورم.» 3مانتوی ژرژت پلیسه مشکی آورد. آیا من مانتو میخواستم؟ یکی را انتخاب کردم و کارت بانکیام را به دستش دادم و او مبلغی کشید.
بعد چند بلوز مشکی، شال مشکی و دامن مشکی نشانم داد. تسلیت هم گفت صمیمانه و با مهربانی... من مبهوت و گیج با خودم میگفتم آیا من از مرگ حرفی زدم؟ این زن چه چیزی از چهره من خواندهاست... از هفته گذشته دچار آن بهت عجیب و شیداییام و عجیب همه دوستان و آشنایان همچنین حالتی دارند.
حالا ما مردمی عزاداریم. خیلی غمگین و ناباور. انگار ما مسافر آن هواپیما بودهایم و سوختیم.
یا از اقوام درجه یکی از آن عزیزان هستیم.
میلان کوندرا در کتاب مهمانی خداحافظی مینویسد:
«رسیدن به حالتی که از هرگونه امیدی دست بشویی، یکی از تعاریف جهنم است.»
کاش روانشناسان اجتماعی دست بهکار شوند؛ مثل زن فروشنده، همان زن میانسال باهوش... لباس مناسب این روزها را به ما پیشنهاد بدهند. دلجویی کنند. کاش مسئولان هوش این را داشتند به مردم داغدیده و فقدانکشیده، چه بگویند تا تسلی بخش باشد...
یاد کتاب «درخت زیبای من» نوشته ژوزه مائورو ده وانسکونسلوس برزیلی میافتم. پسرک فقیری با درخت کوچک پرتقال دوست است و با او درد دل میکند، وقتی دوست مهربانش را در سانحه قطار از دست میدهد؛ دنیا برایش تمام میشود و مدت طولانی تب میکند. در جایی پسرک میگوید: «وقتی کوچک بودم فکر میکردم؛ پرندهای در سینه دارم که او آواز میخواند.»
و باز در روزهای غم و غصهاش میگوید: «دلم نمیخواست آواز بخوانم پرندهای که در دلم آواز میخواند پر زد و رفت.»