تقدیر یا تقصیر؟
محمد بقاییماکان ـ نویسنده، مترجم و منتقد ادبی
بسیاری از مردم که گاه میشود آنان را در حد یک جامعه دانست، وقتی با معضلی خودساخته مواجه میشوند، برای آنکه از ملامت وجدان رهایی یابند به گریزگاه مألوفی پناه میبرند که نام تاریخیاش تقدیر یا قسمت است و با گفتن این جمله که «چه کنیم، تقدیر این بود» سرفرازانه از محکمه وجدان حکم برائت میگیرند، ولی حقیقت این است که تقدیر، سنت یا مشیت الهی نیست که تغییرناپذیر باشد، بلکه سرنوشت هر فرد و جامعهای بهدست خود اوست. اینکه فرد یا جامعهای به سرنوشت نیک یا ناخوشایند دچار میشود، مبتنی بر تصمیم و تدبیری است که پیشتر بهکار گرفته و بر این اساس، گام در راهی نهاده که شرایط کنونی وی را سبب شده؛ بنابراین تقدیر حاصل تدبیر درست یا تصمیم نادرست است که در هر حال بستگی به میزان آگاهی و فرهنگ فرد یا جامعه دارد. در زوایای تاریخ شواهد بیشمار میتوان یافت که نشان از بدفهمی معنای تقدیر دارد. زمانی که تازیان به ایران تاختند، برخی از مردم سادهدل غلبه آنان را به حکم تقدیر میدانستند و از اینرو هرگونه مقاومتی را در برابرشان بیثمر میشمردند. شادروان عباس اقبال در کتاب تاریخ مغول مینویسد: در ایامی که مستعصم آخرین خلیفه عباسی اسیر هولاکو شد، خان مغول طبقی زر پیش خلیفه نهاد و گفت: بخور. مستعصم گفت: نمیتوان خورد. هلاکو گفت: پس چرا نگاه داشتی و به لشکریان ندادی و این درهای آهنین را چرا پیکان نساختی و بهکنار جیحون نیامدی تا من از آب نتوانم گذشت؟ خلیفه گفت: تقدیر خدا چنین بود. هلاکو گفت: پس آنچه بر سر تو خواهد آمد نیز تقدیر خدای است. سپس او را نمدپیچ کرد و به عدم فرستاد.
هنوز هم بسیاری از مردم هر آنچه را که کم از نمدپیچ شدن نیست بر آنان میرود، متأثر از دست تقدیر میدانند؛ بیآنکه برای خود بهعنوان انسانی مختار نقشی قائل باشند. آدمیانی از این دست نمیدانند که هرچه میزان خردورزی آنان بیشتر باشد، سرنوشتی نیکوتر خواهند داشت و هرچه آگاهی و اندوختههای ذهنیشان کمتر باشد، نابسامانیشان در زندگی آینده که آن را به تقدیر تعبیر میکنند فزونی خواهد یافت؛ زیرا توان شکل بخشیدن و هدایت زندگی خود را ندارند؛ درحالیکه هر انسانی و طبیعتا هر جامعهای اگر به سلاح آگاهی و معرفت مجهز باشد، میتواند به وضعیت دلخواه خویش دست یابد. اینکه جامعهای از وضع موجود خود مینالد و علت آن را با فرافکنی به این و آن نسبت میدهد، درواقع تصمیمات و تدابیر پیشین خود را به فراموشی سپرده است. پاسخ به چنین کسانی که نتوانستند یا نمیتوانند بهدلیل نقصان معرفت در شرایط و لحظههای حیاتی و آیندهساز قدم در طریق معقول بگذارند و تصمیمی مبتنی بر اندیشه درست بگیرند، این است که بهقول سعدی:
کس را چه گنه، تو خویشتن را / بر تیغ زدی و زخم خوردی
نام دیگر این تیغ، سرنوشت ناخوشایند یا بدفرجامی است.
فردوسی نیز با تأکید بر خردورزی، عمل بدفرجام را از ضعف تعقل میداند که ناشی از ناآگاهی است:
کسی کو خرد را ندارد ز پیش / دلش گردد از کرده خویش ریش
خرد چشم جان است، چون بنگری / تو بیچشم، شادان جهان نسپری
مولوی نیز تقدیر را عاملی خارجی نمیداند که بر زندگی فرد یا جامعه اثر بگذارد؛ یعنی رویدادهایی مقدر نیستند که بهصورتی اجتنابناپذیر از زهدان روزگار بیرون آیند و مهار تأثیراتشان خارج از اختیار آدمی باشد. بهعقیده وی، سرنوشت یعنی اینکه هر کنشی واکنشی دارد و هرچه بکاریم همان را درو میکنیم. او در دفتر پنجم مثنوی که اصطلاح معروف «جفالقلم» را شرح میدهد، آن را به خلاف برخی از شاعران و اندیشمندان و متألهان به این معنا نمیگیرد که هرآنچه بر قلم تقدیر رفته خشک شده و دیگر تغییر و تبدیلپذیر نیست، بلکه میگوید حکایت از قوانین تغییرناپذیر طبیعت دارد، یعنی هر کنشی واکنش خاص خود را بهدنبال میآورد، چنانکه آب در شرایط معینی به جوش میآید یا یخ میبندد؛ بنابراین آینده هر فرد یا جامعهای مبتنی بر شرایطی است که از پیش برای خود فراهم میآورد؛ یعنی خیر و شر نتایج خاص خود را دارند و هر دو تابع قانون طبیعی یا علیت هستند. اگر در هر قانونی اعم از طبیعی یا موضوعه، عادل و ظالم مرتبهای یکسان داشته باشند، نمیتوان نام قانون بر آن نهاد؛ زیرا برای خیر و شر امتیازی قائل نیست. بر این اساس است که مولوی میگوید:
کجروی، جفالقلم کج آیدت / راستی آری سعادت زایدت
ظلم آری، مدبری، جفالقلم / عدل آری، برخوری، جفالقلم
چون بدزدد دست، شد جفالقلم / خورده باده مست شد، جفالقلم
بلکه معنی آن بود جفالقلم / نیست یکسان پیش من عدل و ستم
معنی جفالقلم کی آن بود / که جفاها باوفا یکسان بود
جامعهای که براساس آموزههای نادرست معتقد به قلم خودکامه سرنوشت باشد، از زیر بار مسئولیتهای اجتماعی نیز بهآسانی شانه خالی میکند و ناملایماتی را که از سر ناآگاهی پدید آورده بهقول ناصرخسرو به چرخ نیلوفری حوالت میدهد:
چو تو خود کنی اختر خویشتن بد / مدار از فلک چشم نیک اختری را
سپیدار مانده است بیهیچ چیزی / ازیرا که بگزید او کم بری را
اگر تو از آموختن سربتابی / بجوید سر تو همی سروری را
بسوزند چوب درختان بیبر / سزا خود همین است مر بیبری را
درخت تو گر بار دانش بگیرد / به زیر آوری چرخ نیلوفری را
انسان جهان سوم بارزترین ایرادش در دنیای کنونی که معرفتاندوزی و اندیشهورزی الگوی آن است و ازهمینرو چرخ نیلوفری را بهتسخیر درآورده که یکسوی آن عرصه بیانتهای میکروسکوپی است و سوی دیگرش گستره بیکران تلسکوپی، میخواهد بدون کسب معرفت و با دورافتادن از مطالعه و دانشاندوزی یکشبه ملا شود، بیدود چراغ قلمش به آسمان ساید و بیهیچ اندوخته ذهنی چرخ نیلوفری را با لجاجتی کودکانه بهزیر آورد که چون طبق قانون طبیعی چنین نمیشود، دست تقدیر را که مخرب شوق زندگی است در کار میبیند و آن را درمیان آدمیان خالیالذهن تبلیغ میکند.