سلام به عالم عشق و معرفت
چگونه 24 ساعت برای تماشای «ردپای گرگ» در صف ایستادم
سعید مروتی _ روزنامهنگار
17 بهمن 1371، ساعت 7صبح، سینما آفریقا. به جای رفتن به مدرسه اینجا آمدهام تا در صف بلیتفروشی فیلم «ردپای گرگ» جا بگیرم. قرار است 10 ساعت بعد بلیتها فروخته شود. ولی حدود 40 نفر در صف هستند. صفی که پیچیده و داخل کوچه شده و من همان اوایل کوچه میایستم. خیالم راحت است که حتما بلیت گیرم میآید. مشکل فقط تحمل سرماست که به آن هم دیگر عادت کردهام. سال قبل برای «ناصرالدین شاه آکتور سینما» نزدیک به 10 ساعت در صف ایستاده بودم.
دبیرستانیام و چند سالی است که برای دیدن فیلمهای جشنواره قید مدرسهرفتن را میزنم. گاهی وقتها زنگ آخر را جیم میزنم ولی برای فیلمهای مهم باید کلا بیخیال مدرسه شد. از داخل کیفم مجله فیلم را درمیآورم و مشغول خواندن میشوم. « قسمتهای مربوط به فیلمهای ایرانی را در روزهای قبل خواندهام. سراغ مطالب فیلمهای خارجی میروم. خواندن به جای دیدن یکی از عادتهای مرسوم و متداول است. طبیعی است که همه فیلمهای جشنواره را نمیشود در این ماراتن دهروزه تماشا کرد و اولویت هم با فیلمهای مهم ایرانی است.
نقدها و یادداشتها درباره فیلمهای هنوز دیده نشده، خوانده میشوند برای اینکه اگر روزی امکان تماشایشان پیش آمد تصوری از آنها داشته باشیم؛ درست برعکس سالهای قبل که فیلمها بیواسطه دیده میشدند. حالا کمتر فیلمی بدون اطلاعات جانبی تماشا میشود. از جمله همین ردپای گرگ که از یک سال قبل منتظر دیدنش هستم؛ دقیقا از روزی که گزارش جواد طوسی از پشت صحنه ردپای گرگ در مجله فیلم چاپ شده. چند روز قبل هم در ویژهنامه جشنواره گزارش فیلم، نامه صادقخان به رضا منتشر شده که آنقدر آن را خواندهام که دیگر حفظ شدهام: «سلام به عالم عشق و معرفت. دوری من و شما به درازا و زخم و چرک کشیده است. رد و سایه شما را زحمت بسیار کشیدم تا پیدا کردم. وقتی خبر حبس شما را شنیدم که خود به حبس بودم و حزن روی حزن آمد. اما در وقت حبس من، شما آزاد شده بودید و شما خواسته بودید کسی نباید سراغ شما میآمد. این از دل سنگ و جان رعنای شما میآید که شاگردی مثل شما برای من فخر است... .»
یک سال قبل و در جشنواره دهم تکههایی از «قیصر»، «رضا موتوری» و «گوزنها». در ناصرالدینشاه آکتور سینما به نمایش درآمده. تماشای چند نما از فیلمهای قدیمی کیمیایی (که بارها روی ویدئو تماشایش کردهام) روی پرده بزرگ سینما آن قدر تکاندهنده بوده که عزمام را برای تماشای ردپای گرگ که به نظر میرسد بازگشت کیمیایی به دوران قیصر و گوزنهاست، جزم کند.
با پسر جوانی که میگوید سرباز است گرم میگیرم. مثل من شیفته کیمیایی نیست ولی کنجکاو دیدن ردپای گرگ است. اسمش حسین آریانی است که بعدها منتقد و سینمایینویس شد.
حوالی ظهر، هم طول صف به انتهای کوچه میرسد و هم بر قطر آن افزوده میشود. حالا به جای 40 نفر حدود 200نفر جلویم ایستادهاند، چون هر کس برای چند نفر جا گرفته بوده. چسبیدهایم به دیوار و کمکم نفس کشیدن سخت میشود. حال چند نفر بد میشود و از صف خارج میشوند. مشکل اصلی از وقتی شروع میشود که گیشه شروع به بلیتفروشی میکند؛ اتفاقی که تنها دستاوردش هل دادن عقبیهاست و صف هم اصلا جلو نمیرود، چون عدهای خارج از صف از سرکوچه با فشار دادن خودشان را به گیشه میرسانند. کیف مدرسهام را یک ساعتی است رها کردهام ولی جمعیت چنان فشرده است که کیفم بر زمین نمیافتد. حالم چنان بد شده که تصمیم میگیرم از صف تماشای فیلمی که 10 ساعت برایش ایستادهام خارج شوم.
ولی خارج شدن از صف هم اصلا کار راحتی نیست. صدای شکستن شیشه میآید و صف بههم میریزد. چند سرباز نیروی انتظامی هم وارد معرکه میشوند. به هر جان کندنی که شده از صف بیرون میآیم و یکی دو تا هم باتوم میخورم. تمام بدنم درد میکند. شیشه قدی سینما آفریقا شکسته و جمعیت با بلیت و بیبلیت وارد سالن میشوند. نشستهام لب جوی خیابان ولیعصر و آدمهای خوشبختی را تماشا میکنم که در حال ورود به سینما هستند؛ سینمایی که قرار است تا ساعتی بعد ردپای گرگ را نشان دهد. وارد شدن به این سینما کار من نیست. راهی خانه پدربزرگم میشوم که پایینتر از میدان انقلاب است. دنیا به آخر نرسیده. ردپای گرگ فردا در سینماهای بهمن و کریستال هم نمایش دارد. از خانه پدربزرگ تا سینما بهمن پیاده 10 دقیقه راه است. این بار باید زودتر در صف حاضر شوم. نتیجه اینکه ساعت 5صبح مقابل سینما بهمن هستم. این بار هم حدود 40 نفر زودتر از من آمدهاند. آنها که مقابل گیشه هستند مسلح به پتو هم هستند و پیداست که شب را مقابل سینما گذراندهاند. تعجب را میشود در چهره رهگذرانی که صبح زود به سر کار میروند دید. احتمالاً پیش خودشان میگویند اینها چه علافهایی هستند که این موقع صبح مقابل سینما آمدهاند. با روشنتر شدن هوا، صف هم بهتدریج طولانیتر میشد. حوالی 10 صبح حدود 400 نفر در صف ایستاده بودند و جمعیت 40، 30 نفری که زودتر از من آمده بودند حالا تقریباً 200 نفری میشدند.
مرد میانسالی که چهرهاش شباهت زیادی به دایی بزرگم دارد، کنار من ایستاده و دارد با دوستش از تجربه تماشای گوزنها در جشنواره جهانی تهران میگوید؛ از جمعیت مشتاقی که به سینما پارامونت آمده بودند و پا کوبیدنهای تماشاگران در انتهای فیلم و تشویق اساسی مسعود کیمیایی و همکارانش در فیلم که روی دست مردم از سالن خارج شدند.
در میانه صحبتهای مرد، جوانی میپرسد بالاخره گَوزنها درست است یا گُوزَنها؟ جواب پاسخ کیمیایی در نشست مطبوعاتی فیلم در جشنواره تهران است و اینکه سالها پیش از معلمش شنیده گوزن شاخهای زیبایی دارد و پاهای زشت اما در نهایت آنچه باعث نجاتش میشود پاهایش است و دلیل گرفتاریاش گیرکردن شاخهایش میان شاخههای درخت. خیلیها دیالوگهای قیصر و رضاموتوری و گوزنها و سرب را از حفظ میخواندند. پیرمردی فیلمهای کیمیایی را با تفسیر مارکسیستی بازخوانی میکند. یکی به مجله فیلم فحش میدهد که با کیمیایی سر عناد دارد. البته کنار عشاق کیمیایی، علاقهمندان مخملباف هم بودند و معمولا در صفها، میان این دو گروه مجادله لفظی پیش میآمد.
جوانی صحنه سوزن نخ کردن پیرزن طبیعت بیجان در فیلم ناصرالدین شاه آکتور سینما را به اقتصاد بیمار ایران ربط میدهد. به حوالی ظهر که رسیدیم که صف آنقدر طولانی شده بود که به نظر میرسید اگر 2برابر ظرفیت سینما بهمن هم بلیت بفروشند باز هم عدهای پشت خط بمانند.
مشکل اینجا بود که در سانسهای عادی بخشی از بلیتها قبلا پیشفروش شده بود. البته در جایی که من ایستاده بودم به نظر میرسید مشکلی برای خریدن بلیت نباید وجود داشته باشد. منتها هرچه زمان میگذشت به جمعیت مقابلم اضافه میشد. تجربه تماشای «دندان مار» و «گروهبان» را در جشنواره داشتم و دیده بودم سر فیلمهای کیمیایی چه جمعیتی میآید ولی این بار همه چیز فراتر از گذشته بود. چون خیلیها به انتظار دیدن قیصر و گوزنهایی دیگر آمده بودند. چنین ازدحام جمعیتی در مورد هیچکدام از فیلمهای جشنواره اتفاق نیفتاده بود.
با آغاز بلیتفروشی هلدادنها هم شروع میشود. البته در پیادهروی وسیع خیابان انقلاب دیگر خبری از احتمال خفگی و لهشدن در زیر دست و پا نیست.
صف بهتدریج جلو میرود و باعبور از نردههای کنار سینما، اسکناس 50تومانیام را از جیب بیرون میآورم. میرسم به نزدیک گیشه. نفر جلویی من بلیتش را میخرد و نوبت که به من میرسد متصدی فروش بلیت، مقوایی که رویش نوشته شده بلیت تمام شد را مقابل دریچه کوچک گیشه میگذارد.
طوری که انگار با گیوتین گردنم را میزند. میگویند برای اعلام سانس فوقالعاده باید از ارشاد استعلام بگیرند. نیمساعتی میگذرد و گیشه دوباره باز میشود. سانس آخر فیلم «خسوف» ملاقلیپور را نمایش میدهند. باید صبر کرد تا بلیتفروشی خسوف تمام شود و بعد در صورت موافقت ارشاد، بلیتهای سانس فوقالعاده ردپای گرگ فروخته شود. جلوی چشمام آقای میانسالی از راه میرسد و از بازار سیاه بلیت ردپای گرگ را به قیمت 1000 تومان میخرد. این کل بودجه من برای تمام فیلمهای جشنواره است.
بالاخره ساعت 9شب بلیتهای سانس فوقالعاده ردپای گرگ هم فروخته میشود. 50تومانی را میدهم و بلیت را میگیرم. بلیت باارزشی که به خاطرش در 2روز 24ساعت صف ایستادهام.
داخل سینما میشوم و گرمای سالن وجودم را فرا میگیرد. حالا میشود یک ساندویچ کالباس خورد و کمی در سالن به انتظار نشست و استراحت کرد. جمعیت به مرور وارد سالن میشود؛ سالنی که آنقدر شلوغ است که جای سوزنانداختن در آن نیست. بالاخره لحظه موعود فرا میرسد و وارد سالنی میشوم که قرار است ردپای گرگ را نماش دهد. نام کیمیایی که در تیتراژ میآید کل سالن کف میزنند. فیلم شروع میشود و ما غرق در عالم عشق و معرفت میشویم. غرق در دنیایی که کیمیایی آن را آفریده و با آدمهای جذاب و حس و حال و گرمایش توقع دوستدارانش را برآورده میکند. تشویق ممتد تماشاگران در انتهای فیلم نشان میدهد مخاطب کیمیایی راضی از سالن خارج خواهد شد. 27سال از آن روزها گذشته و خوشحالم که به هر مصیبتی بود ردپای گرگ را در جشنواره دیدم. بهخصوص اینکه فیلم یک سال توقیف شد و بعد با کوتاه شدن برخی صحنهها مجوز اکران گرفت. از جمله سکانس گفتوگوی رضا (فرامرز قریبیان) با چاقوفروش پیر (سعیدپیردوست) که بیشتر دیالوگهایش از فیلم درآمد. 27سال گذشته و من هر بار ردپای گرگ را میّبینم یاد بهمن 71 میافتم و صفهای سینما آفریقا و سینما بهمن و سرمایی که به عمق جانم نفوذ کرده بود ولی گرمای فیلم کیمیایی همه آن مصائب را به خاطرهای فراموش نشدنی تبدیل کرد.