• پنج شنبه 28 تیر 1403
  • الْخَمِيس 11 محرم 1446
  • 2024 Jul 18
چهار شنبه 24 فروردین 1401
کد مطلب : 158092
+
-

کباب‌شامی‌هایی برای قره

کباب‌شامی‌هایی برای قره

ابراهیم افشار - روزنامه‌نگار

1. پدر نیست نصف‌شب بیدارم کند که «پاشو سحری بخور، اذون رو خوند سیدجواد». پدر نیست من و خواهرانم را بیدار کند که «یالله پاشید سحری بخورید، من بی‌شماها لقمه‌ای از گلویم پایین نمی‌رود.» حالا دلم لک زده برای آن لگدهای نوازش‌مدل و جایش را نگاه می‌کنم که کاش کبودی‌اش به تنم مانده بود. اولش ماچ و بعدش سقلمه و آخر سر لگد. دقیق دقیق اگر بگویم در لگد شانزدهم، خواب از سرم می‌پرید و چشم‌های باباقوری کمی باز می‌شد و کورمال کورمال تا دم سفره و آن کباب‌شامی‌های وحشتناک لذیذ مادر سر می‌رفتیم که آقا با خیال راحت سحری‌اش را بخورد و بعدش هم برود زنگ خانه اقدس‌خانم را بزند که «چرا چراغ‌تان روشن نیست؟ خواب نمانده باشید همساده‌جان؟» آنها سرفه می‌کردند که بیداریم یعنی و او خیالش تخت می‌شد و برمی‌گشت که دیگر راحت بخوابد. حالا دلم برای ضربه شانزدهمش تنگ شده است؛ مخصوصا برای جایزه‌هایی که برای روزه‌های کله‌گنجشکی‌مان می‌داد. مثلا مغزاستخوان آبگوشت افطار که تنها در حوزه استحفاظی خودش بود.

2. نه. پدر نیست. نیست که در نخستین تجربه روزه‌گرفتنم، دم افطار پاشنه در خانه را از جایش دربیاورد و مادر بگوید «بدو برو ببین این غریبه نامرد کیست که به قصد قتل‌مان آمده است؟ حتم دارم از طلبکارهای پدر محترم‌تان است.» دقیق یادم هست که داشت فرنی را توی کاسه می‌کشید و کباب شامی‌ها را می‌آراست که بیاورد سر سفره که رفتم در را باز کنم و همانجا از حال رفتم. تنها با یک لحظه تماشای «قره»که از صورت سیاهش فقط دندان‌های زردش برق می‌زد؛ با آن موهای فرفری چرک‌مال و کبره‌بسته. چشم‌های مدل خروسی و زوزه‌هایی که مثلا به جای سلام از دهانش بیرون می‌آمد. فقط فریاد زدم «آننا» و از حال رفتم. پدر گفت «برو کنار الدنگ، برای افطار مهمان آوردم.»

3. مادر نمک را ریخت کف دستش و به زور لیساند به ما که رنگ‌مان به‌صورت برگردد و ملیحه و آذر و سیمین را دیدم که از ترس قره، دویدند سمت زیرزمین و سنگر گرفتند. پدر اما خوش‌خوشانش بود و وقتی نان روغنی برشته را انداخت توی سفره، به قره نهیب زد که «یالله لخت شو.» منظورش پیژامه پوشیدن بود و البته قره، معنی آن را نمی‌دانست و به عمرش نپوشیده بود. ما در زیرزمین مثل سگ می‌لرزیدیم و به پدر گلایه می‌کردیم که چرا سفره رمضان‌ آن‌هم نخستین روزه مرا این شکلی کوفت‌مان کرده است اما او می‌گفت قره هم آدم است و او را دم افطار از تونل‌های چای‌کنار دم «پل قاری» که محل خواب ولگردها بود صدا کرده و آورده است که اطعام دهد. مادر گفت یعنی هیچ‌کس را در این شهر برای اطعام پیدا نکردی؟ و پدر تحکم کرد که «اینکه چیزی نیست. شب قتل هم می‌خواهم «دَلی خَجّه» را بیاورم» که از تیمارستان فرار کرده بود و معمولا در «داش‌دربند» ویلان و سرگردان بود و موهای تیفوسی‌اش همه را می‌ترساند و بچه‌محصل‌هایی که اذیتش می‌کردند را با سنگ می‌زد و فحش می‌داد.

4. آن شب حال پدر عجیب خوب بود و نشست با قره روزه‌اش را باز کرد و ما از زیرزمین، تلاقی صدای خنده پدر و قره را مدام شنیدیم و زیرچادر مادر پنهان شدیم. آن روز نه مادر افطارش را باز کرد نه ما از وحشت و ترس، قاشقی فرنی از گلویمان پایین رفت چه رسد به کباب‌شامی. قره خورد و خورد و خورد. پدر خندید و خندید و خندید و قهقهه زد. هی برای قره لقمه‌های چوپانی گرفت. هی قربان‌صدقه‌اش رفت. هی دورسرش گشت. هی سر به سرش گذاشت که احساس غریبی نکند. وقت رفتن هم پنج تا کباب‌شامی توی ده تا لواش چپاند که این هم مال خود و سگ‌هایت. خدا می‌داند اگر آن وقت شب، کسی قره را در کوچه می‌دید رسما زهره‌ترک می‌شد و خونش می‌افتاد گردن ما. این را خدا خودش می‌داند و می‌داند که این شاهانه‌ترین سفره افطار پدر بود.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید