• دو شنبه 8 بهمن 1403
  • الإثْنَيْن 27 رجب 1446
  • 2025 Jan 27
شنبه 25 بهمن 1399
کد مطلب : 124221
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/Kr2QY
+
-

آقا هل نده!

کافه ماطاووس بود و ترانه آرتوش و رضا، عبد، جواد، اسی، رامین، شهباز و علی یزدانی

آقا هل نده!


مسعود پویا ـ روزنامه‌نگار

   ایستاده‌ایم ته صف و هیچ امیدی هم نداریم که بلیت سانس عادی گیرمان بیاید. ما سلاطین سانس فوق‌العاده‌ایم. معمولا فیلم‌های مهم را در سانس فوق‌العاده می‌بینیم. با فریبرز، کورش و مجید همه فیلم‌ها را باهم دیده‌ایم. قرار گذاشته‌ایم که هر روز یکی‌مان زودتر بیاید و جا بگیرد. دیشب اما بعد از تماشای «سارا» همه آمدند خانه ما. مثل بعضی از شب‌های امتحان که آخرش هم هر کاری می‌کردیم جز درس خواندن. چند ساعت به بحث درباره فیلم مهرجویی و متن ایبسن و اینکه حسام (امین تارخ) چرا این‌جوری بود و گشتاسب (خسرو شکیبایی) چرا به سارا (نیکی کریمی) کمک کرد، گذشت و تازه شش صبح خوابیدیم. نتیجه اینکه خواب ماندیم تازه ساعت دو بعدازظهر آمده‌ایم سینما آزادی که «از کرخه تا راین» را ببینیم. فیلم را دو روز پیش راحت می‌توانستیم در بهمن ببینیم؛ بدون صف. حالا که فهرست نامزدهای جشنواره منتشر و از کرخه تا راین در 10‌رشته نامزد جایزه شده، ملت هجوم آورده‌اند آزادی که فیلم حاتمی‌کیا را ببینند. فرشید که فیلم را دو روز پیش دیده ‌سری به ما می‌زند و می‌رود سینما کانون که جان فورد ببیند. بلیت‌فروشی شروع می‌شود، ولی صف چنان که باید تکان نمی‌خورد. صدای «آقا هل نده!» از آن جلو جلوها می‌آید. چند ساعتی به حرف‌زدن درباره فوتبال و پرسپولیس و سلطان و فرشاد پیوس و محسن عاشوری می‌گذرد تا که نوبت فروش بلیت‌های فوق‌العاده می‌رسد. داخل داربست‌های فلزی کنسرو شده‌ایم و هر چه جلوتر می‌رویم انگار فشردگی جمعیت بیشتر می‌شود. به آستانه گیشه که می‌رسیم هل‌دادن‌ها به اوج می‌رسد. اسکناس پنجاه‌تومانی در دستمان مچاله شده تا که به گیشه می‌رسیم و لحظاتی بعد داخل سالن هستیم. از کرخه تا راین شروع می‌شود و ما را با خود می‌برد.
  سه سال بعد همین جمع بازهم سینما آزادی. بازهم صف و باز هم «آقا هل نده!» مهمان ناخوانده فرشید است که دانشگاه را رها کرده و رفته سربازی و حالا با سر تراشیده آمده تا «ضیافت» را ببیند. جدول نمایش فیلم‌ها در دستش پوسیده شده از بس که باز و بسته‌اش کرده. با کورش سر ماجرایی سر سنگین است. کورش برای اینکه لجش را دربیاورد دائم از «تجارت» می‌گوید. این‌قدر از کیمیایی بدگویی می‌کند که جای فرشید، یکی که چند قدم جلوتر از ما ایستاده جوابش را می‌دهد: «داداش تو برو فیلمای مخملباف جونت رو ببین. پا منبری مجله فیلم تو رو چه به کیمیایی؟!» چشمان فرشید برق می‌زند. کورش می‌خواهد جواب بدهد که می‌پرم وسط و حرف جوان کیمیایی‌باز را تأیید می‌کنم. حوصله دعوا ندارم. کورش فقط یک جمله می‌گوید: «من از مخملباف متنفرم!» راست هم می‌گوید. بابت این تنفر، رابطه عاطفی‌اش هم به بن‌بست رسیده است. الان احتمالا مورد عجیب و خنده‌داری به‌نظر می‌رسد، ولی آن سال‌ها چنین اتفاقی کاملا شدنی بود. چند ساعتی گذشت و طبق معمول بلیت سانس عادی به ما نرسید، چون طبق معمول تعداد کمی بلیت وجود داشت و ما ماندیم تا فروش بلیت‌های فوق‌العاده. و بازهم داستان آقا هل نده تکرار شد تا سرانجام ما هم بلیت خریدیم و رفتیم داخل سالن. بعدش کافه ماطاووس بود و ترانه آرتوش و رضا، عبد، جواد، اسی، رامین، شهباز و علی یزدانی. فیلم که تمام شد فرشید و کورش هم کمی با هم مهربان‌تر شدند. حال و هوای ضیافت همه ما را گرفته بود، آن‌قدر که تا میدان فردوسی پیاده رفتیم تا رسیدیم به خانه فریبرز که به زور همه‌مان را دعوت کرده بود مهمانش باشیم. و نشستیم تا صبح.
  پارسال کورش را دم سینما آزادی دیدم با دخترش نگین آمده بود «شنای پروانه» را ببیند. سراغ بچه‌ها را گرفت که سؤال بیهوده‌ای بود، چون خودش بهتر از من می‌دانست که مجید سال‌هاست به نروژ رفته، فریبرز درگیر بیماری سخت همسرش است و اصلا حال و حوصله ندارد. فرشید هم بعد هزار سال بالاخره با یک دختر شیرازی کنار آمده (بیخود نبود این‌قدر فیلم «داش آکل» را دوست داشت) و رفته به ولایت حافظ و سعدی.
تعارفی می‌زند که بمانم و با آنها فیلم را ببینم. بدم نمی‌آید بعد از سال‌ها صف جشنواره بایستم و یاد گذشته‌ها را زنده کنم، ولی نه وقتش را دارم و نه گذشته از دست رفته را می‌شود با این کارها بازآفرینی کرد. ضیافت آن موقع بود. بلیت‌فروشی شروع می‌شود. با کورش و نگین خداحافظی می‌کنم. می‌روم سمت دکه آن طرف خیابان که سیگار بگیرم. از پشت سر صدای جمعیت می‌آید؛ صدایی که زیر و رویم می‌کند: «آقا هل نده»!

این خبر را به اشتراک بگذارید