• پنج شنبه 28 تیر 1403
  • الْخَمِيس 11 محرم 1446
  • 2024 Jul 18
پنج شنبه 28 فروردین 1399
کد مطلب : 98335
+
-

من و این ماهی جا مانده‌ایم از هیاهوی اسفند

یادداشت اول
من و این ماهی جا مانده‌ایم از هیاهوی اسفند

فریدون صدیقی- استاد روزنامه‌نگاری

این یادداشت تقدیم می‌شود به روح بهاری دوستانم 
مسعود حاج‌رسولی و علی بهزاد که با توفان کرونا رفتند
کسی نیست ‌جز تو که با من و در من آمده‌ای بر بامی که تنهاتر از همیشه روی سر چهارطبقه درازکشیده است. من آمده‌ام در گریز از تکرار پرملال حصرخانگی روزگار وقیح کرونایی تا بلندبلند به تو بگویم چقدر دلم برایت تنگ شده است. چقدر آغوش تو را کم دارم. ساعت چهار بعدازظهر است. تا دوردست‌ها کسی نیست که به آسمان سر بزند، جز کلاغی که خبر از باران بر سر قله دماوند می‌دهد. قدم می‌زنم و تیپا می‌زنم به نرمه بادی که در انتظار باران است، کاش حوصله به خیالبافی امان می‌داد به یاد کودکی با دختر همسایه لی‌لی بازی کنم. اما خیال دست از سر واقعیت برمی‌دارد و کرونا همچنان بی‌رحم است. با این همه، بی‌ملاحظه باید بگویم برای صادق بودن باید کودک بود، حتی اگر هزارساله باشیم این را آقا و خانم کرونا هم می‌دانند و به همین‌خاطر خیلی با بچه‌ها کلنجار نمی‌روند. پرستاران جان هم بر این باورند.
زمستان تندی بود
سرانگشتان یخ بسته‌ام را
بگذار روی گونه‌هایت بهار!
بساط شیشه‌ای ماهی‌های قرمزت را
بچین
گردباد نازکی در پایین‌دست باشگاه افسران سنندج چنان دلبری می‌کرد که من اغوا شدم و در آغوشش گرفتم در هزار سال پیش که ما همسایه باشگاه بودیم. وقتی که کودکی عین سرخوشی بود. دریغ گردباد بی‌رحم چنان زمینم زد که قوزک پای چپم دلشکسته و قنداق‌پیچ شد. آن‌وقت‌ها نمی‌دانستم نام خانه‌نشینی، قرنطینه است و مثل همه حبس‌ها و حصرها سرچشمه رنج و خلاقیت است، مثل زندانیانی در زمان حبس حرفه می‌آموزند یا درس می‌خوانند. همین بود که خیالبافی، در غیاب پای زمینگیر، بالدارم کرد. در خواب و ‌رؤیا دیدم، بال‌زنان رفتم مدرسه کلاس دوم دبستان بدر و دیدم سرجایم نشسته‌ام! از خوشحالی با هزار رنج ‌و شعف یک بادبادک ساختم به یاد دختر همسایه که موهای قرمز و صورت کک‌مکی داشت روی سینه بادبادک با مداد سوسمار نشان نوشتم تو را به ‌خدا به من نگاه کن! یادش بخیر! شاید دوباره در حصر کرونایی بادبادک بسازم و روی سینه‌اش بنویسم به یاد کسی که یادش همیشه مثل نخ بادبادک به دلم گره خورده است.
روبه‌روی کدام کوه بایستم
و اسمم را فریاد بزنم
که بازتاب نامم
نام تو نباشد؟
حالا و این روزها که آسمان آبی‌تر از وسط‌های خزر است و اگر ابرهای عابر از دوردست‌ها آمدند، بغل‌بغل باران دارند تا زمین سبزتر از سبزه عدسی هفت‌سین باشد. با این همه بعضی اوقات حوصله‌ام خسته و رنجور می‌شود از رنجی در روزگار کرونا ما را رها نمی‌کند، از بس ناشناخته و نامرد است. البته کتاب، مجله و روزنامه می‌خوانم، فیلم و سریال هم هر روز می‌بینم، اما راست این است ته دلم، آن گوشه خلوت و خالی دلم، در این ایام اغلب در رنج و جنون است. وقتی خبرها تبر شده‌اند و گردن زندگی را می‌زنند. راست این است در این مواقع راه می‌روم از این سر خانه تا آن سر، نرمش می‌کنم. البته راه رفتن و نرمش را به‌خودم تحمیل می‌کنم در تقلید از حصری‌ها و حبسی‌هایی که آزادی برای آنان فقط یک سرود است. بعد می‌نشینم پیامک می‌فرستم و یا تماس می‌گیرم تا جویای حال کسانی شوم که هرکدام تکه‌ای از پازل زندگی من هستند. سپس به ایوان می‌روم و یا پشت پنجره زل می‌زنم به درخت‌ها و سبزه‌ها و پرنده‌ها که با خیال راحت قد می‌کشند و بال می‌زنند تا به ما بگویند منتظرتان هستیم. بی‌حضور شما، دریا با این همه آب، جنگل با این همه درخت، آسمان با این همه پرنده و کوه و دشت، با این همه بزکوهی و آهو و پاندا و اسب نجیب و سگ باوفا به چه دردی می‌خورند؟ پس لطفا مزاحمتتان را بر سر ما کم نکنید، این را من خودم پشت پنجره از پرستویی شنیدم که در گوش گنجشکی دم‌سفید زمزمه می‌کرد و درخت بید از سر تصدیق موهایش را شانه می‌کرد.
حالا
غروب فروردین است
کوه‌ها دارند خورشید را می‌برند
من و این ماهی قرمز جا مانده‌ایم از هیاهوی اسفند
خیره می‌شویم به هم
بیا فکرهایمان را باهم عوض کنیم ماهی جان!
همه شعرها از ‌رؤیا شاه‌حسین‌زاده
 

این خبر را به اشتراک بگذارید