چقدر تنها ماندهایم برای خوردن یک سیب
فریدون صدیقی-استاد روزنامهنگاری
چارهای نبود باید میرفتم گرچه دیر رسیدم. شما اگر بودید سراسیمه میرفتید کسی که هزارسال دل شما را برده باشد و حالا پیدایش شده باشد نه دیدن که خوردن دارد. رفتم، باید زودتر میرفتم اما کرونا، دل قدیمی وگرم را ترس خورده کرده بود. رفتم جایی که دلبند دیرین را، آنجا بیابم اما آنجا زیر پای بزرگراهی بلند و تنومند گم شده بود. گلبانویی که آنجا خانه داشت، خانهاش درخت انجیر داشت، حوض آبی داشت، کوچه داشت، خیابان داشت، دیگر نداشت حتی مردی سرکوچه گلفروشی داشت، آقای متوسطی بود. قدش کمی بلندتر از بوته یاس هفت ساله بود. مثل گل بود و همیشه از سر انگشتانش گل میریخت، چه گلهایی؟ یکی از آنها تا همین چند سال پیش در خانه دوست، حیاط را ارغوانی کرده بود اما کلنگ نوسازی آن را ریشهکن کرد. آقای گل، خانهاش گوشه باغچهاش بود. بام خانه چادر برزنتی بود و شاخههای گل روی چادر راه میرفتند و ما که از کنار باغچه میگذشتیم بوی بهار حالمان را جوری خوب میکرد که پاگیر میشدیم تا عطر از سرو شانهمان بالا برود. حالا بزرگراه باغچه و کوچه را برده است. کوچه پایین و کوچه بالایی را هم برده است. حسنآقا خیاط، امیرعلی کفاش، آقا مجتبی لبنیاتی، شاطر احمد نان سنگکی، تعمیرگاه یخچال، تعویض روغنی، کولرسازی، شیشهبری، آقا بیژن سلمانی، یعنی آن خیابان بیست متری نقلی و بهدردبخور زیر تن پت وپهن وعبوس بزرگراه جاماند. هیچ آدرسی، نامی، نشانی، تلفنی، پلاکی جز خاطرهها نمانده است یعنی بسیارها مردمان معصوم و مطیع در طوفان توسعه شهری مثل دود پراکنده شدند.
رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم
هزار سال پیش. یادتان هست خبری از فاصله اجتماعی نبود و همسایه، غریبه نبود و بخشی از زندگی بود. خانهها هم قد بودند، کوتاه و بلندمرتبه نبودند، آن سالها که من کودکتر از امروز بودم سنندج تا 200سال دو خیابان داشت، چون همدیگر را قطع کرده بودند شده بود چهار خیابان! بیشترکوچهها در رو داشت و هیچ غریبهای به بنبست نمیرسید، حتی دزد دو دانه کیک یزدی که پا به فرار به کوچه ما رسیده بود بیدغدغه از ته کوچه در رفت. آنوقتها آدمهای معدودی اتومبیل داشتند و پیاده رفتن و آمدن یک عادت بود مثل صبحانه خوردن که همیشه نان تازه، پنیر و چای شیرین سرسفره بود و اگر کره و مربای آلبالو یا انجیر، عسل و یا مربای به بود آنوقت لذت لقمه خوردن را جهانی میکرد!
آن روزگاران هر چیزی سرجای خودش بود و میکوشید به آنچه هست هستی، تعالی و دوام بخشد. همین بود وقتی بقالی آقای دریانی سوپرمارکت شد ما همه خوشحال شدیم. چون دانایان گفته بودند پدیدههای جدید وقتی بهوجود میآیند که شرایط لازم برای ظهورشان فراهم شود. یادتان هست وسط خیابان نرده نبود. چراغقرمزها کوتاه بود و مسافران ایستاده در اتوبوسها فقط جوانها بودند، صندلینشینها، دختران و بیشتر میانسلان بودند و برای یکدیگر خاطرهگویی میکردند و از قبولی نوههایشان در دانشگاه یا گاهی پرپر شدن پسرانی میگفتند که با اعتیاد طنابکشی میکردند. ناگفته نماند همان ایام گاهی در روزنامهها میخواندیم؛ ستیز بین نقشها و هنجارها و ناهنجاریهای فرهنگی و اجتماعی دارد جدی میشود یا میخواندیم وجود هر مرد یا زن ضعیفی خبر از یک قربانی بیگناه در جامعه میدهد! با این همه هویت محلهها همچنان حفظ بود و کوچهها همچنان افقی و عمودی (برج) نشده بود و کوچه باغها برای قطع نشدن حرفهای آرزو و امید باهم، امتداد داشتند و هیچ پزشکی نامی ازکووید-١٩ نشنیده بود.
بابونههای بالای تپهها
گسترش مییافتند
تا همنشینی ما را بپوشانند
حالا و اکنون آنقدر صنم داریم که به یاسمن نمیرسیم همین که هنوز حتی سایه کرونا به ما نرسیده مثلا خوشحالیم و اصلا همین که با پول یک کیلومرغ در ماه پیش حالا میتوانیم یک کیلو پای مرغ بخریم و شاید از خوشحالی معاونت دامداری و دام و طیور وزارت کشاورزی و رئیس اتحادیه مرغفروشان را به ضیافت ترید پای مرغ دعوت کنیم!دیگر چه جای گله، واقعا درچنین اوضاعی موضوع درهمریختگی بافت شهری جایی در خاطره کسی دارد! آن هم برای ما مردم معصوم و گرفتار در کلاف بیکاری، گرانی و کابوس ماسک که هر روز با رنج تازهای روبهرو میشویم؟ راست این است دوستیها دچار خلل شده است. چون کوچههای عمودی ما را به دهلیزهای انزوا و خودتنهایی پرتاب کردهاند. تفاوتهای زیستی و اختلافات طبقاتی تشدید شده است. جامعه بهناچار بخشی از گذشته خود را فراموش میکند. حالا و اکنون یادمان میرود چه دوستان و همسایگان دلبندی را در کدام محله جا گذاشتیم یا گم کردهایم. همراهم میگوید با این همه، من همه دوستانم را و همه آشنایانم را همچنان در قلبم دارم، روی پلهای عابر پیاده، روی پلهای بیرحم سرعت و در تونلهای وحشت و فرار و نیز در روزهایی که بیدها در پریشانی باد مجنونند.
کتابی میخوانم تو در آنی
ترانهای میشنوم تو در آنی
نان میخورم در برابرم تویی
کار میکنم
مینشینی و چشم در من میدوزی
ای همیشه حاضر
شعرها بهترتیب
سهراب سپهری، مجید تیموری و ناظم حکمت.