بیست
شهرام فرهنگی ـ روزنامهنگار
معلم ادبیات، فهرست نمرههای ثلث دوم را از کیفش بیرون آورد و گذاشت روی میز. دوم راهنمایی بودیم. من نفر دوم، روی نیمکت اول نشسته بودم. یک طرفم یکی نشسته بود که حالا یادم نیست کی بود، آن طرفی را اما خوب یادم هست. اسمش «امیرعلی» و نام خانوادگیاش... ریزه بود و سبزه. آزاری برای کسی نداشت؛ یعنی ریزترین پسر مدرسه چه آزاری میتوانست برای کسی داشته باشد؟ همین دیگر، فقط امیرعلی بود؛ همین. نه کسی تو باند خودش راهش میداد، نه جثه کوچکش اجازه میداد جایی در فوتبال گل کوچک بچهها داشته باشد و نه اصلاً کسی او را آنقدر جدی میگرفت که باهاش دوست باشد. من هم که میبینید این همه با جزئیات او را میشناسم، تنها بهخاطر این است که روی نیمکت اول کنارش مینشستم و البته اینکه او تنها نمره 20 را در درس ادبیات میان چهل و خردهای دانشآموز کلاس دوم ب مدرسه بدر – مدرسهای در یکی از کوچههای فرعی خیابان یوسفآباد، دقیقاً در همان کوچهای که شیرینیفروشی معروف «بیبی» سرنبش قرار داردـ چه میگفتم؟ آها، امیرعلی تنها شاگرد کلاس بود که نمره ادبیاتش 20 شد.
آقا معلم، فهرست نمرهها را گذاشت جلوش روی میز چوبی. میز به نیمکت ما چسبیده بود و من و امیرعلی و آن یکی میتوانستیم نمرههای آبی رنگ را برعکس ببینیم. معلم ادبیات که یک خودکار قرمز هم میان انگشتهایش گرفته بود و تهش را میکوبید روی میز چوبی، گفت: «خب، الان شروع میکنم به خوندن نمرههای ادبیاتتون. البته این نمره واقعی شماها نیست. درس یه چیزه و بعد از درس هم معلم رو فراموش نکردن یه چیزه دیگه. حالا هم نمرهها رو میخونم و به هرکسی اندازهای که به من محبت کرده نمره اضافه میکنم...».
شروع کرد به خواندن نمرههای بچهها. خودم یادم هست 6 گرفته بودم، بقیه هم همین حوالی و نهایتش 7 و 8 و پایینش هم 3 و 4. امیرعلی تنها پسری بود که 10گرفته بود. معلم نمره او را که خواند و بچهها که با حسادت صدای آآآآآآآآآ از دهانشان خارج شد، با ته خودکار قرمزش تق تق تق کوبید روی میز و فریاد زد: «ساکت، ساکت... خوب گوش کنید ببینید چی میگم. امیرعلی 10نمرهام بهخاطر اخلاق و رفتارش میگیره و نمرهاش میشه 20...».
همهمهای در کلاس راه افتاد. بعضیها جیغ میکشیدند و بعضیها داد میزدند: آقا پس ما چی؟ ما رفتارمون بده؟ آقا میشه به ما هم 20 بدید؟ آقا تو رو خدا... آقا...
ته خودکار قرمز میان هیاهوی بچهها، روی میز میخورد اما صدا نمیداد. معلم ادبیات خودکار را انداخت روی میز و با کف دست چندبار محکم، محکمِ محکم کوبید روی میز... بچهها ساکت شدند. گفت: «شماها هیچ میدونید امیرعلی چقدر به من لطف داره؟ اون خیلی روزا با من تا دم خونمون میاد. تازه بعضی وقتهام میاد باهام تو خونه که با هم حرف بزنیم و بعد بره خونه... رفتار امیرعلی خیلی خوبه، فقط اونه که حقشه بهش 20 بدم. هرکسی دوست داره 20 بگیره، از این به بعد مثل امیرعلی رفتار کنه تا منم بهش 20بدم.»
بچهها دوباره سروصدا راه انداختند. چندتایی از بچه شرهای کلاس داد میزدند: «آقا یعنی چی؟ با شما پیادهروی کردن و اومدن تو خونتون چه ربطی به درس ادبیات داره؟» دست آقا معلم هروقت مشت میشد، من یاد حرف معلم علوم میافتادم که میگفت: «قلب هرکسی اندازه دست مشت کردشه.» و آقا معلم ادبیات، قلبی به اندازه قلب گاو داشت. قلب گاو چندبار محکم روی میز کوبیده شد و بچهها دوباره مثل نوزادی که پستانک در دهانش فرو کرده باشند، ساکت شدند. من از گوشه چشم به امیرعلی نگاه کردم که صدای فس فس دماغش بلند شده بود و بیصدا گریه میکرد. معلم ادبیات اول فریاد زد: «خوب شد حالا گریه بچه رو درآوردید؟» و بعد به شاگرد کناری من نگاه کرد و آرام گفت: «گریه نکن امیرعلی جان. اینا به تو حسودیشون شده که 20گرفتی...» و صدای زنگ مدرسه آمد و بچهها با فریاد کیف و کتابشان را برداشتند و مثل دویدن گله گاوهای وحشی در بیابان، گردوخاک راه انداختند و من هم همراه با این موج خروشان از در مدرسه بیرون رفتم. از دریای بچهها که بیرون آمدم، تا خانه، تا بیست و چند سال بعد، تا همین امروز، تا چند ساعت پیش، به گریههای آن روز امیرعلی فکر کردم و... و همیشه فکر میکردم چقدر بد شد آن روز بچهها به امیرعلی حسادت کردند!