• یکشنبه 4 آذر 1403
  • الأحَد 22 جمادی الاول 1446
  • 2024 Nov 24
پنج شنبه 27 اردیبهشت 1403
کد مطلب : 225348
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/mwpk9
+
-

بیست برای همه!

سیدسروش طباطبایی‌پور

معلم‌ها سر کلاس خیلی حرف می‌زنند و روزنامه‌نگارها، قلم و حالا ترکیبش، همین می‌شود که می‌خوانید. اینها برگی از یادداشت‌های روزانه یک معلم ساده است و یک روزنامه‌نگار خط‌خطی.

دفترم! دیروز آخرین کلاس مدرسه برگزار شد و سال تحصیلی عین باد گذشت و چه حیف و چه زود و چه دور...!
 برای اینکه بچه‌ها خودشان را برای امتحان‌های پایانی آماده کنند، کلی برایشان شاخ‌ و شانه کشیده بودم که آزمون شفاهی خواهیم داشت و نمره‌اش به‌طور مستقیم، در نمره مستمر شما اثر خواهد گذاشت و اگر نخوانید «ال» خواهم کرد و «بل» خواهم کرد و «جیمبل» و هدف، تنها این بود که در این روزهای پایانی، به بهانه همین آزمون شفاهی کشکی، بچه‌ها درسشان را مرور کنند.
موضوع آزمون شفاهی، پرسش از معانی واژه‌های انتهای کتاب فارسی بود کلی واژه که با بی‌رحمی در انتهای کتاب نشسته بودند تا حال بچه‌های مرا بگیرند.
نفر اول بلند شد. میز و صندلی من، پشت به تخته‌سیاه گچی، گوشه سمت راست کلاس بود و نفر اول، درست روبه‌روی من، رو به تخته!
عین بلبل، هر آنچه را که پرسیدم، بلد بود؛ صاف ایستاده بود و چپ و راست را هم نگاه نمی‌کرد. بیستش را با لبخند در دفتر ثبت کردم. نفر دوم، آخر کلاس بود. او هم رو به من و رو به تخته‌سیاه ایستاد و معنی‌ها را تحویلم ‌داد. لبخندی از سر رضایت زدم و بچه‌ها هم خندیدند. نفر سوم و چهارم! عالی بود. به‌خودم افتخار می‌کردم که لااقل در آخرین جلسه سال، بچه‌ها از من حساب بردند و درس را حسابی خوانده‌اند.
وقتی بیست‌های کلاس به عدد ده رسید، کمی سرم را به طرف تخته چرخاندم. نفر یازدهم با دستپاچگی از جا پرید و نگاه مرا به طرفش چرخاند. او هم صاف و مرتب، رو به تخته ایستاده بود و تند و تند جواب‌ها را بلغور می‌کرد. نفر بعد، تنها عینکی کلاس بود. استرس داشت. دلم برایش سوخت؛ اما چیزی به روی مبارکم نیاوردم. گفتم: «معنی.... نخجیر:...»! چشمانش را ریز کرد و با دقت، نه به من که به تخته‌سیاه گچی پشت سرم زل زد. مِن‌مِن‌کنان جواب را اشتباه گفت. انگار نخوانده بود... شاید هم... شاید هم ندیده بود! تردید، همه وجودم را فرا گرفت. نکند کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه باشد! آهسته از جایم بلند شدم و به طرف انتهای کلاس قدم زدم. سر همه بچه‌ها به طرف من چرخید. وقتی پشت به دیوار انتهای کلاس و رو به تخته‌سیاه ایستادم، هر آنچه را که نباید می‌دیدم، دیدم! بچه‌ها ریز ریز، تخته را پر از واژه‌ها با جوابش کرده بودند و خیلی هنرمندانه، جوری تخته را پاک کرده بودند که نه، دیده می‌شد و نه، دیده نمی‌شد. لبخند زدم. دوباره به سمت صندلی پادشاهی‌ام رفتم؛ پادشاهی که انگار حالا تاجش از سرش افتاده بود. سکوت کلاس را پر کرد. همه می‌خواستند بدانند در برابر شیطنت شان چه خواهم کرد. به‌سختی نخجیر را روی تابلو پیدا کردم. گچ را برداشتم کمی «نخجیر: شکار» را پر رنگ کردم. دوباره به سمت تنها عینکی کلاس برگشتم و گفتم: «نخجیر؟» و تنها عینکی کلاس، بدون نگرانی گفت: «شکار» رو به بچه‌ها گفتم: «بی مزه‌های خودخواه.... به فکر رفیقتون هم باشین!» و کلاس از خنده، رفت روی هوا!
نمره آزمون آن روز بچه‌ها و من، بیست شد؛ بیست.



 

این خبر را به اشتراک بگذارید