• شنبه 27 مرداد 1403
  • السَّبْت 11 صفر 1446
  • 2024 Aug 17
شنبه 7 دی 1398
کد مطلب : 91407
+
-

هفته‌ای که گذشت؛ ترازنامه تنهایی من

نگاه
هفته‌ای که گذشت؛ ترازنامه تنهایی من


فرزام شیرزادی ـ داستان نویس و روزنامه‌نگار

شنبه
تو تاریک و روشنای دم صبح دست پلکا می‌کنم و گوشی موبایل را برمی‌دارم. تلگرام را می‌بینم. بعد واتس‌اپ. این هم یکی از عادت‌های مضحک و نسبتا بی‌ثمر این روزهاست. چند پیام متفرقه، یکی دو پیام درباره اینکه عشق چقدر چیز خوبی است و یک پیام مرگ؛ احد گودرزیانی هم رفت. می‌نشینم تو جایم. بهت‌زده به پیام خیره می‌شوم. زمان خاکسپاری هم آمده. ارسال کننده عذرخواسته. معذرت برای اینکه پیغام غمناک و حال‌خراب‌کن فرستاده. چه عذری؟ معذرت چرا؟! احد پنجاه سالش بود. یک روز پس از مرخص‌شدن از بیمارستان در خانه حمله قلبی می‌آید سراغش و خلاص.
یکشنبه
خلق تنگم. خاطرات روزهای با احد بودن در خبرگزاری کتاب آمده سراغم و دست از سرم برنمی‌دارد. ریز و بریده تمجمج می‌کنند. باشتاب می‌آیند و می‌روند. تو لابی روزنامه، جلو دستگاه ثبت ورود و خروج، اعلامیه مسعود فطرتی روی دیوار است؛ همکار بخش فنی. 3 ماه پیش بازنشسته شد. حمله قلبی امان او را هم برید. 3 ماه طول کشید تا اولین حقوق بازنشستگی‌اش را بریزند به حسابش. ریختند؛ 5 ساعت پس از مرگش.
دوشنبه
اعلام کرده‌اند مدارس تهران تا آخر هفته تعطیل‌اند؛ تعطیل تعطیل. هوا غبار گرفته و دوداندود است و این دوشنبه هم حرف تازه‌ای ندارد. انتظار حرف تازه‌ای هم نیست. یک جور گنگی و اصم به جانم لولیده. همه چیز در وجودم فرو خفته و خفه و قی کرده‌اند. این هم لابد ترازنامه تنهایی‌ام است. 
سه‌شنبه
باید بروم صندوق حمایت از هنرمندان و نویسندگان. می‌روم. عزت چپانم کرده‌اند و نامه داده‌اند. نامه داده‌اند که از صندوق وام بگیرم. 3 ماه پیش نامه را تحویل دادم برای بررسی. حالا شماره نامه را به کارمند دبیرخانه می‌دهم. می‌گوید باید بروم طبقه اول. می‌‌روم. دوباره شماره را تکرار می‌کنم. مسئول وام‌ می‌گوید با وامم موافقت شده؛ 4 میلیون تومان، یک سال تا یک سال و نیم دیگر خودمان بهتان زنگ می‌زنیم. مکث می‌کنم؛ درنگی غیرارادی و عصبی: 
- 4 میلیون؟ همه‌اش؟
- بله، همین‌قدر.
- نمی‌خواهم.
- از پله‌ها می‌آیم پایین. در هوای سربی و سرد و پرادبار سیگاری می‌‌گیرانم و چارواداری پک می‌زنم.
چهارشنبه
هوا کثیف‌تر شده. سردردی موذی به تن و جانم پنجه می‌کشد. چند خبر از وزش احتمالی یا غیراحتمالی باد را سرسری می‌خوانم. عکس دختری سرطانی را که برایش لباس عروس صورتی خریده‌اند چند بار در تلفن همراهم می‌بینم. عکس را یکی از خبرگزاری‌‌ها منتشر کرده. پایین عکس نوشته که دختربچه با تورهای صورتی به آرزویش رسیده. چند عکس دیگرش هم هست؛ لبخندی سرد و محو بر لبان کودکانه‌اش نشسته، با سری بی‌مو و ابرو و نگاهی معصومانه و محو و غصه‌دار، خیره به جایی که نمی‌دانم کجاست.
پنجشنبه
نیمه شب است. خواب بازی درآورده. در مجال‌های بریده و کوتاه خواب و بیداری چهره‌هایی محو از احد به ذهنم می‌آید. نکند راستی راستی خودش اینجاست. آهای احد، تو واقعا مردی؟ کجایی حالا؟ احد؟ تصویرهای رنگ پریده دور می‌شوند و به طرفه‌العینی غیبشان می‌زند. غیبشان می‌زند و می‌روند پی کارشان. منگ و یکه خورده از خواب نیم‌بند می‌پرم. صدای خروس تازه بالغی از چند خانه آنطرف‌تر، خواب نیم ویرانم را لت و پار می‌کند. همسایه جدید که خانه حیاطی خریده خروس آورده، آن هم درست وسط شهر. 
جمعه
نم بارانی بر سیاهی هوا و سکوت غروب نشسته. از پشت پنجره قدی اتاق، زل می‌زنم به کوهی که انگار کوه نیست؛ تکه‌هایی پیدا و ناپیدا دارد میان خیسی و شب. سیاهی و غبار خاکستری، کوه و آسمانخراش‌های کوهپایه را پوشانده. خیره می‌شوم به دود و دوردست تا چشمانم به سیاهی عادت کند. 
 

این خبر را به اشتراک بگذارید