مادر ایرانگلین
درباره شهناز هادینیا، معلم دختران عشایر و خالق عروسک« ایرانگلین» که معرف فرهنگ دختران ایران است
فاطمه عسگری- روزنامه نگار
«من دقیقا زیر یک درخت بادومی طرفای فیروزآباد بهدنیا آمدم؛ در عشایر» جمله کوتاهی از مستند زندگی شهناز هادینیاست که این روزها حسابی در شبکههای مجازی دست بهدست میشود و شاید شما هم آن را دیده باشید. خودش از آن 50سالههای پرانرژی و مهربان است؛ خانم معلم سختکوشی که عشق مادریاش بر شغلش غلبه دارد؛ بهخاطر همین برای 200دختر عشایری که این روزها او در خوابگاه مدرسه شبانهروزی مسئول و مراقبشان است، از جان مایه میگذارد. قصه، قصه شهناز هادینیا از ایل قشقایی است؛ بانوی هنرمند و معلمی فداکار که از 40سالگی شروع به ادامه تحصیل کرد و در نهایت موفق به اخذ2لیسانس و یک فوقلیسانس شد تا لباس معلمی بر تن و خودش را وقف بچههای ایل کند؛ بهخصوص دختران عشایر. شهناز به همان اندازه که بهخاطر سعی و تلاشش در عرصه آموزش دانشآموزان عشایر شهره عام و خاص است در دنیا بهخاطر عروسکهای دستساز بومیاش شهره است؛ بهخصوص آلمانیهایی که بیشتر از مردم سایر کشورها عاشق عروسک «ایران گلین» او هستند و اغلب در خانههایشان آن را به یادگار نگهداری میکنند. در گپ و گفتی صمیمی با شهناز هادینیا، او قصه زندگیاش را برایمان روایت کرده است.
متولد زیر درختان بادام
دختر ایل است؛ آن هم ایل قشقایی؛ از طایفه عمله و تیره موصلو و اصل و نسبشان برمیگردد به فامیل هادیبیگ: «طایفه ما 7نسل قبل از طرف صولتالدوله، قهرمان مبارزه با انگلیسیها بهخاطر شایستگیهایشان بهعنوان کلانتر انتخاب شدند که وظیفهشان حل و فصل مشکلات عشایر بهصورت کدخدامنشی بود.» او مانند همه عشایر مهربان است و سخاوتمند. علتش را هم تولد در دل طبیعت میداند؛ چراکه او همزاده طبیعت بوده و زیر یک درخت بادام کوهی به دنیا آمده است: «نخستین فرزند خانواده بودم. بعد از من، خدا 5پسر به پدرم داد. او هم بهخاطر عهد و پیمانش با خدا آنها را همنام ائمه نامید. پدرم مقنی بود، اما جنگ که شد مثل همه عشایر دلش طاقت نیاورد بیخیال خاک و ناموسش شود. پس کار و زندگی را ول کرد، 4بچه قد و نیم قد را برای مادرم گذاشت و تمام مدت جنگ را تا زمان پذیرش قطعنامه در جبهه ماند. نبود پدر باعث شد ما زندگی سخت و فقیرانهای را تجربه کنیم. پدر که از جبهه برگشت بهخاطر بالا رفتن سن و سالش دیگر کسی او را برای کار نمیپذیرفت. هر روز زندگیمان سختتر و سختتر میشد؛ بهخاطر همین تصمیم گرفتم بعد از اخذ دیپلم با وجود ممتازی در درس و مشق مدرسه، بیخیال دانشگاه رفتن شوم تا با کار کردن بتوانم بخشی از هزینههای زندگی را به کمک پدر تامین کنم.»
40سالگی و دانشگاه
کار کرد و کار کرد تا 30ساله شد و وقت ازدواج رسید: «قسمت بود با سیدی در سادهترین شکل ممکن عهد و پیمان همسری ببندم. در 40سالگی 4کودک قد و نیمقد در دامان خود داشتم، اما متأسفانه آخرین فرزندم که 55روزه بود و پسر، بهخاطر مشکلات قلبی مادرزادی از دنیا رفت و من از مرگ او دیوانه شدم. 6ماه تمام در خیابانها راه میرفتم و با او حرف میزدم. برایش نامههای بسیاری مینوشتم. خیلیها خرده میگرفتند که چرا؟ اما در پاسخ میگفتم: بچه چه شیرکن باشد و چه کوهکهن برای مادر یکی است. به توصیه روانشناسی که تحت درمانش قرار داشتم عکسهای پسرم و دفتر خاطراتم را کنار گذاشتم تا دوباره به زندگی برگردم. او از من خواست دنبال بزرگترین آرزوی زندگیام بروم و من که همیشه عاشق دانشگاه بودم در نخستین فرصت در کنکور ثبتنام کردم و مهندسی کشاورزی قبول شدم. این رشته را 3ساله تمام کردم و بعد از آن دوباره کارشناسی حقوق شرکت کردم که این رشته را هم 2 سالو نیمه به پایان رساندم. یک روز همراه با مدارکم به آموزش و پرورش منطقه رفتم و موفق شدم بعد از کلی پیگیری بهعنوان معلم حق التدریس در مدارس استثنایی فیروزکوه کار خود را شروع کنم.»
آموزگار ایل شدم
ارتباط با بچههای استثنایی و شناخت دنیای آنها شهناز را به سمت ادامه تحصیل در مقطع کارشناسیارشد و رشته روانشناسی سوق میدهد: «با خودم گفتم من اول باید مادر این بچهها باشم و بعد معلمشان. این شد که در رشته روانشناسی ادامه تحصیل دادم.» شهناز بعد از چند سال در قامت معلم ابتدایی به ایل برمیگردد تا آنجا برای دختران بازمانده از تحصیل هم مادری کند و هم آموزگاری: «دختران ایل اغلب بهخاطر فقر از تحصیل بازمیماندند. وقتی بهعنوان معلم در سیاهچادرها حاضر شدم همه تلاشم را کردم تا دختران دغدغهای برای درس خواندن نداشته باشند. ظاهرا کلاس درس بود، اما در کنارش هم بزغالهها را چرا میبردیم، هم آب از چشمه میبردیم و آواز میخواندیم و هم مشک میزدیم و کشک درست میکردیم. سالهای سال همین کار را ادامه دادم تا دختران بازمانده از تحصیل طایفه سواد خواندن و نوشتن پیدا کردند.»
200دختر به جای یک پسر
شهناز هادینیا که بهگفته خودش از دل غم بزرگ از دست دادن فرزندش زندگی جدیدش متولد شد، حالا به جای آن یک پسر که از دست داد 200دختر در مدرسه شبانهروزی دخترانه عشایر دارد؛ هم مسئول خوابگاه و معلم است و هم حکم پشتیبان و مراقب آنها را دارد: «تحصیل در مدارس شبانهروزی دخترانه عشایر سالی 50-40میلیون تومان برای خانوادههای عشایر آب میخورد؛ یعنی سالانه 70درصد دختران عشایر فرصت ادامه تحصیل را بهخاطر عدمتوانایی خانواده در تامین این هزینهها از دست میدهند. حالا همین تعداد اندک هم که فرصت درس خواندن پیدا کردهاند را اگر مثل کوه پشتشان نایستم و حمایتشان نکنم چه بسا از این موهبت محروم شوند. همین چندی پیش بود که حکم اخراج یکی از دخترانم را بهخاطر یک خطای ناچیز ابلاغ کردند، اما من بهتنهایی پشت او ایستادم و در برابر همه سینه سپر کردم و اجازه ندادم این دختر که پدرش چوپان است و آرزوی ادامه تحصیلش را دارد بهخاطر برخی اظهارنظرهای سطحی و شخصی از درس و مشق بیفتد.»