• شنبه 8 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 18 شوال 1445
  • 2024 Apr 27
دو شنبه 11 مهر 1401
کد مطلب : 172882
+
-

زندگی و امید در جنگ

«نسرین ساداتیان» در کتاب «نگاهبان» از وضعیت اردوگاه‌های اسرای عراقی در ایران می‌گوید

گزارش
زندگی و امید در جنگ

شهره کیانوش‌راد _ روزنامه‌نگار

قوانین ثبت شده در کنوانسیون ژنو دلالت بر این موضوع دارد که کشورهای متعهد، با همه اسرای جنگی باید رفتاری مناسب و انسانی داشته باشند. تأمین غذا و لباس رایگان، رسیدگی به درمان و مداوای اسرای مجروح، اسکان و فراهم آوردن امکانات برای زندگی در اردوگاه ازجمله قوانینی است که کشورها ملزم به رعایت آن در شرایط جنگی هستند. هر چند در رفتار با اسرا، تفاوت‌هایی به لحاظ جنس، سن، درجه نظامی یا شرایط شغلی و حرفه‌ای ممکن است درنظر گرفته شود اما در برخورد با اسرای عراقی، این تفاوت‌ها در برخی لحاظ نمی‌شد و همه از حقوق و مزایای مساوی برخوردار بودند. تاکنون کتاب‌های متعددی از خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌های رژیم بعثی عراق منتشر شده‌ که حاوی خاطرات تلخ آنها از شرایط سخت زندگی در اردوگاه اسرا در عراق است. نسرین ساداتیان در کتاب «نگاهبان» موضوع کتاب خود را اردوگاه اسرای عراقی در ایران قرار داده؛ موضوعی که کمتر از آن شنیده‌ایم. او در گفت‌وگو با همشهری، چگونگی تدوین کتاب و وضعیت اردوگاه‌های اسرای عراقی را برای‌مان توضیح می‌دهد.
پرستاری، نگهبانی و مراقبت از اسرایی که تا چندی پیش، در جبهه‌ها اسلحه خود را به روی فرزندان، برادران، همسران و پدران ما نشانه رفته بودند، کار آسانی نیست. رزمندگان ایران در جنگی نابرابر در جبهه‌های نبرد در حال دفاع بودند و گروهی دیگر بر حسب وظیفه انسانی و اسلامی باید از دشمنان که اکنون حکم اسیر جنگی را داشتند مراقبت می‌کردند. نسرین ساداتیان، نویسنده کتاب «نگاهبان» برای گردآوری خاطرات و روایت آنچه در اردوگاه‌های اسرای عراقی گذشته، 128ساعت با نیروهای ارتشی که مسئولیت نگهداری از اسیران عراقی در اردوگاه را برعهده داشته‌اند و با پرستاران و پزشکیاران بیمارستان‌های ارتش گفت‌و‌گو کرده و 50خاطره را در کتابی با نام «نگاهبان» به رشته تحریر درآورده‌ است. تفاوت فاحش میان آنچه در اردوگاه‌های ایران و عراق اتفاق ‌افتاده، نخستین موضوعی است که با خواندن کتاب به ذهن مخاطب می‌رسد. هر چند تکیه بر خاطرات، اولویت تدوین این کتاب بوده اما ساداتیان به این موضوع اشاره می‌کند که حین جمع‌آوری خاطرات به سوژه‌هایی فراتر از آنچه انتظار بود دست یافته‌اند: «هدفمان این بود خاطرات نخستین روز ورود اسرای عراقی به اردوگاه‌های ایران در آبان سال 59تا سال 1382که آخرین اسرای عراقی از کشور خارج شده بودند را ثبت کنیم. نگهداری اسرای عراقی در نگاه اول به‌نظر کاری عادی می‌آمد اما وقتی خاطرات خوانده می‌شود، مخاطب متوجه اتفاق فاحش نگهداری اسرای جنگی در ایران و عراق خواهد شد. حین گردآوری خاطرات با موضوع فرار اسرا و وظیفه خطیر پرستاران و پزشکیاران مواجه شدم که دستمایه کتاب‌های بعدی من شد.»

حُسن رفتار با اسرا
 ‎ ‎ هر چند ‎در قوانین مربوط به اسرای جنگی ژنو، شرایط و حتی متراژ فضای نگهداری، رسیدگی به وضعیت بهداشت و درمان، جیره درمانی و حقوقی که باید به هر اسیر داده شود مشخص شده‌است، اما روحیه مهمان‌نوازی و نگاه مهربانانه ایرانی‌ها در اردوگاه‌های اسرای عراقی سرمنشأ رفتاری انسانی فراتر از قوانین ثبت شده بود. در کتاب دفاع‌مقدس(جنگ تحمیلی) در اندیشه امام‌خمینی(ره) به نقل از رهبر انقلاب آمده است: «من سفارش می‌کنم تمام کسانی را که این اسرا در اسارت آنها هستند، به حسن سلوک و به رفتار ‎ انسانی. مهمانند اینها برای شما و البته الان در دست آنها اسلحه ‎ نیست. ‌الان این اشخاصی که اسیر مملکت اسلامی هستند ‎ اسلحه ندارند و باید به‌طور انسانی و به‌طور خوب با آنها رفتار ‎ ‎ بشود که می‌شود.» 
ساداتیان با اشاره به بیانات  امام(ره) می‌گوید: «زمانی که منشور اسرای عراقی توسط امام‌خمینی(ره) وضع شد، آنها مهمانان ایران به شمار آمدند. نیروهای نگهدارنده، از زمانی که یک عراقی اسیر می‌شد، با دید مهمان با او نگاه و رفتار می‌کردند. رسیدگی به 65هزار اسیر عراقی که گاهی در یک اردوگاه تعدادشان به بالای 5هزار اسیر می‌رسید کار آسانی نیست، اما همه آنها مهمان به شمار می‌آمدند. دیدار با خانواده‌ها اگرچه در قوانین ژنو و مربوط به اسرا نیامده‌است، اما پیش آمده بود که خانواده یا بستگان‌شان با اسرا ملاقات کرده بودند. به‌نظر من، بزرگ‌ترین و عجیب‌ترین اتفاقات در برخورد با اسرای عراقی در ایران اتفاق افتاده‌است. تصور کنید کشوری در حال حمله به شهرهای ایران است و اسرای همان کشور در جایی زندگی می‌کنند که چند قدم با محل زندگی ما فاصله ندارد. آنها دشمن ما هستند، اما همان آذوقه غذایی را دارند که ما در شرایط جنگی ممکن است برای تهیه آن مشکلاتی داشته باشیم. معتقدم نیروهای نگهدارنده با اسرای جنگی عراقی، هم جنگیدند و هم زندگی کردند. تضاد جنگ، زندگی است. وقتی جنگ هست، معنای زندگی از بین می‌رود، اما نیروهای ایرانی‌ها بر احساسات خود غلبه کردند و در برخورد با اسرای عراقی شاهکاری را به‌وجود آوردند که به‌نظر من کمتر از آن شنیده‌ایم و همه اینها در حالی است که ما از شرایط سخت اسرای ایرانی در عراق باخبر بودیم.»

گذشت زمان و فراموشی خاطرات 
دژبان ارتش جمهوری اسلامی ایران تنها یگان منسجم در ارتش است که مسئولیت و ماموریت نگهداری از اسرا در زمان جنگ را برعهده دارد، اما در دوران دفاع‌مقدس به‌دلیل وسعت ماموریت و تعداد زیاد اسرا، تعدادی از یگان‌های نیروی زمینی هم در این کار دخیل شدند. ساداتیان برای تهیه خاطرات این کتاب با مشکلاتی به لحاظ فاصله زمانی و فراموشی خاطرات روبه‌رو بوده است؛«وقتی شروع به جمع‌آوری خاطرات کردم، سراغ افرادی رفتم که محل سکونت‌شان در تهران و شهرهای اطراف بود. حین کار با توجه به خاطراتی که ضبط می‌کردیم افرادی هم به ما معرفی شدند که در امور بهداشت و درمان فعالیت می‌کردند. سرهنگ اصغر عزیزی، معاون کمیسیون اسرای عراقی و مدیر کمیته کار اسرای عراقی بود که از سال 1342به‌صورت روزنگار خاطراتش را ثبت کرده‌است. زمانی که سرهنگ عزیزی برای همکاری به حوزه هنری دعوت شدند، کمک بسیاری کرد تا توانستیم با فضای محل نگهداری اسرا و افرادی که در آنجا فعالیت می‌کردند آشنا شویم. زمان زیادی گذشته بود و بیشتر همکارانشان بازنشسته شده و بسیاری از خاطرات را فراموش کرده بودند. برخی مصاحبه‌شوندگان پزشکیاران و پرستاران بودند که وظیفه پرستاری و مداوای اسرای بیمار را برعهده داشتند. برایم باورپذیر نبود و از آنها می‌پرسیدم چطور می‌شود با دشمنی که خواهر و برادر شما را مورد حمله قرار داده به چشم بیمار نگاه کنید؟ در پاسخ می‌گفتند که ما سوگند پزشکی یاد کرده‌ایم. هرچند شاید روزهای اول مقداری ترس در دلمان بود اما از همان موقع با این دید که اینها بیمارمان هستند و باید درمان شوند، شروع به‌کار کردیم.»

روایت‌هایی بر مبنای واقعیت 
ساداتیان معتقد است: «ادبیات پایداری و مقاومت هر کشوری برای مردم آن کشور قابل تقدس و ستایش است. تاریخ دفاع‌مقدس نشان می‌دهد که افرادی که از جنس خود ما بودند، از شهرهای دور و نزدیک از جان و مال و خانواده خود گذشتند، به‌خاطر اینکه ما در امنیت زندگی کنیم. اگر می‌خواهیم از راه نوشتن کتاب حق مطلب را درقبال این افراد ادا کنیم، باید به دور از شعارزدگی و به‌گونه‌ای باشد که نوجوان امروزی بداند آنها افسانه و دست‌نیافتنی نبودند. به‌نظر من با ذکر چند کتاب از کتاب‌های خارجی که در مورد دفاع آن کشور است، می‌توان مشوق جوانان امروزی برای خواندن کتاب‌های حوزه دفاع‌مقدس شد.»

مکث
گاهی مانند پدر و گاهی مانند مادر دلداری‌شان می‌دادیم

کتاب «نگاهبان» حاصل مصاحبه‌های اصغر عزیزی و نسرین ساداتیان با نیروهای نگهدارنده اسیران عراقی در ایران است. البته کتاب به نام یک نویسنده یعنی ساداتیان توسط انتشارات سوره مهر چاپ شده است. طبق روایت این کتاب، نیروهای نگهدارنده عمدتا ارتشی و به‌صورت گردشی در اردوگاه‌های مختلف تهران و شهر‌های دیگر در حال خدمت بودند. نیروهای نگهدارنده اسیران عراقی که در کتاب، با نام نگاهبان شناخته می‌شوند با پدران دورافتاده از فرزند و خانواده، پسران دلتنگ مادر و پدر و مجروحانی که دچار افسردگی می‌شدند ارتباط داشتند؛ اسرایی که نمی‌دانستند کی قرار است جنگ تمام شود و آیا می‌توانند به خانه و کاشانه خود برگردند یا خیر. نگاهبانان گاهی مانند پدر و گاهی نیز مانند مادر اسرا را دلداری می‌دادند تا تحمل این دوری برای آنان آسان شود. همه زحمت‌ها برای راحت کردن مهمانان عراقی در کمیسیون اداره اسیران عراقی برنامه‌ریزی می‌شد و در راس این کمیسیون شهید حاج‌آقا محمدعلی نظران قرار داشت.

روایت
پزشکیار مریم شریفی
 پسر سه ساله‌ام 

سرم شست‌وشو را برمی‌دارم و می‌خواهم روی زخم بیمار بریزم. با دیدن صورت خیس اسیر عراقی دست و پایم بی‌حرکت می‌ماند. خط نگاهش را می‌گیرم، به چشمان معصوم پسر سه‌سا‌له‌ام می‌رسم. ناخودآگاه دست پسرم را می‌گیرم و از روی صندلی بلندش می‌کنم. می‌خواهم از اتاق بیرون بروم که اسیر عراقی با صدای گرفته می‌گوید: «می‌شه نرید؟» می‌ایستم و می‌گویم: «جای بچه اینجا نیست!» اسیر عراقی می‌خندد. می‌گوید: «تا چند دقیقه پیش می‌خواستید دکتر قبول کند پسرتون توی بیمارستان پیش شما بماند، اما حالا از من ترسیدید؟» می‌گویم: «این حرف‌ها به شما ربطی نداره!» یک‌دفعه دهانش را باز می‌کند و آه بلندی از درد می‌کشد. چشم از پسرم برنمی‌دارد. می‌گوید: «اگر مسلمانی، پسرت رو بیرون نبر! پسرم شبیه اونه. وقتی می‌بینمش یاد اون می‌افتم!» به پسرم خیره می‌مانم. ساکت و آرام کنار در اتاق ایستاده و به اسیر عراقی نگاه می‌کند. اسیر عراقی می‌پرسد:«اسمت چیه پسرم؟» انگار دنیا را به پسرم داده‌اند. ذوق می‌کند و چند قدم به‌طرف تخت برمی‌دارد و می‌گوید: «محمد!» با شنیدن صدای گریه اسیر عراقی شوکه می‌شوم. در همین حین دکتر به‌همراه 2 پرستار به‌دنبال صدا وارد اتاق می‌شوند. دکتر با دیدن گریه و زاری اسیر عراقی می‌گوید: «خانم شریفی چه شده؟» می‌خواهم حرفی بزنم ولی محمد پیش‌دستی می‌کند و با لحن شیرین کودکانه‌اش می‌گوید: «عمو گریه می‌کنه!» اسیر عراقی با شنیدن صدای محمد آرام می‌شود. می‌گوید: «شماها نمی‌فهمید دوری از خانواده چیه! این پسر رو می‌بینم یاد محمد خودم می‌افتم.» دکتر چشمانش را ریز می‌کند، می‌گوید: «عبدالقادر! تو مگه حرف هم می‌زنی؟» اسیر عراقی سرش را پایین می‌اندازد. دکتر می‌گوید: «پس راز بداخلاقی و حرف نزدن‌هایت دلتنگی پسرت بوده! خب، اگر قول بدی برای جراحی ریه‌ات با ما همکاری کنی، از خانم شریفی می‌خواهم پسرش رو بیاره تا ببینی!» چشم‌های عبدالقادر می‌درخشد و با تکان سر خیال دکتر را راحت می‌کند.

روایت
سروان هادی پورآصفی
 ملاقات در اردوگاه 

 امروز روز ملاقات اسیران عراقی با خانواده‌هایشان است. روزهای اواسط پاییز است و هوا هم ملایم است. عقربه ساعت به‌کندی حرکت می‌کند. عقربه کوچک روی ساعت 10می‌ایستد. نخستین نفر وارد محوطه اردوگاه حشمتیه می‌شود. او پیرزنی است با چشمان ضعیف و کوچک‌شده که سراسیمه اطراف را نگاه می‌کند. اسیران عراقی یکی‌یکی به‌طرف محوطه اردوگاه می‌آیند. یکی از اسیران با قدم‌های بلند به‌طرف پیرزن می‌آید. پیرزن با دیدن پسرش، چروک صورتش به پهنای تمام دنیایش باز می‌شود. با کلمات نامفهوم عربی درحالی‌که آغوش خود را برای پسرش باز می‌کند، قربان‌صدقه‌اش می‌رود. پسرش را بغل می‌گیرد. از سر تا نوک انگشتان دست پسرش را می‌بوسد و گاهی هم بو می‌کشد. اسیر عراقی در آغوش مادر می‌لرزد. انگارنه‌انگار یک اسیر و مرد جنگی است. دلم می‌خواهد از نزدیک ببینم‌شان. پشت درخت کاج می‌روم و نگاهشان می‌کنم. روی چمن‌های اردوگاه حشمتیه می‌نشینند. اسیر جوان بلندقامت پای مادر را می‌کشد و سرش را روی پای مادر می‌گذرد. صدای گریه‌اش محوطه اردوگاه را پر می‌کند.  دستان خالکوبی پیرزن روی موهای پرپشت مشکی پسرش کشیده می‌شود. به زبان عربی حرف می‌زنند. پیرزن گریه می‌کند و گاهی میان گریه از خوشحالی قهقهه می‌زند. محوط باز اردوگاه حشمتیه پر شده‌است از خانواده‌های عراقی که برای دیدن اسیران عراقی به ایران آمده‌اند. پشتم را به درخت کاج اردوگاه تکیه می‌دهم و به‌اندازه همه بغض‌های این سال‌های جنگ گریه می‌کنم.

روایت
سروان قادر عباسی
دیدار دوباره در نجف 

یک انگشتر با قیمت مناسب می‌خواهم توی حرم امیرالمؤمنین(ع) تبرک کنم. توی همین فکرها هستم که چشم‌ام به مغازه انگشترفروشی بزرگی می‌خورد. می‌روم تو، چند انگشتر را امتحان می‌کنم و با چند کلمه عربی که می‌دانم قیمت‌ها را از فروشنده می‌پرسم. چند وقت پیش یک انگشتر توی دست یکی از دوستانم دیده بودم و خوشم آمده بود. از نجف خریده بود. توی ویترین مغازه چشم‌ام به‌دنبال همان انگشتر می‌گردد. روی هر انگشتری یک عیب می‌گذارم. همه انگشت‌هایم را با انگشترها پر می‌کنم.
یک ضربه به شانه‌ام می‌خورد. با خودم می‌گویم دیدی آن‌قدر صاحب مغازه را اذیت کردی که عذرت را خواست. برمی‌گردم و یک مرد میانسال می‌بینم. مرد با قد متوسط و چشم و ابروی مشکی به من زل زده‌است. از کارش جا می‌خورم. همانطور که به‌صورت مرد نگاه می‌کنم، یکی از انگشترها را از دستم درمی‌آورم و روی میز می‌گذارم. آب دهانم را قورت می‌دهم. ابروهای پرپشت و مشکی‌اش را بالا می‌دهد و می‌گوید: «یعنی منو نشناختی؟» 
می‌گویم: «نه! نمی‌شناسم.» دستش را به‌آرامی روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید: «برادر عباسی، اردوگاه اسیران عراقی؟ منم مترجم کمپ، بازم نشناختی؟» هنوز حرف‌هایش توی مغزم نشسته. از قیافه مبهوت من خنده‌اش می‌گیرد. صورت سفیدش سرخ می‌شود. چقدر شبیه نوری است؛ اسیر عراقی که هر وقت می‌خندید، مثل لبو سرخ می‌شد. مرد عراقی با لب خندان هنوز جلوی من ایستاده‌است. ناگهان می‌گویم: «نوری؟ تو نوری نیستی؟» با سرش حرفم را تأیید می‌کند. آن‌قدر محکم بغلم می‌کند که صدای مچاله‌شدن عینکم را توی جیب پیراهنم می‌شنوم. نوری صورتم، پیشانی‌ام و شانه‌هایم را می‌بوسد و در میان تعجب مرد انگشترفروش دست‌هایم را توی دستانش گرفته با صدای بلند می‌خواهد مرا به خانه‌اش ببرد. می‌گویم: «فکرش را هم نمی‌کردم یه روز توی عراق شماها رو ببینم، دنیا چقدر کوچیکه!» می‌گوید: «دنیا بزرگه، مثل شما!»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید