• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
پنج شنبه 18 آذر 1400
کد مطلب : 147659
+
-

حامد ابراهیم‌پور از علاقه دیرین ایرانیان به شعر، جایگاه شعر امروز و علاقه عجیب خودش می‌گوید

دوست داشتم سارق بانک شوم، شاعر ‌شدم

کتاب خانه
دوست داشتم سارق بانک شوم، شاعر ‌شدم

نیلوفر  ذوالفقاری

«لالایی مادران سرزمین ما در تمامی قرن‌ها شعرهایی موزون بوده است. از کودکانی که با شعر می‌خوابند، چیزی جز علاقه به شعر انتظار نمی‌رود.» این جملات را شاعری می‌گوید که معتقد است شعر در رگ و خون ما ایرانیان می‌جوشد. حامد ابراهیم‌پور از شاعران نوپرداز است که او را بیشتر با غزل‌هایش می‌شناسند. تجربیات او و دیگر هم‌نسلانش در مضامین و ساختار غزل به تحولات مهمی در این قالب زیبای کهن منجر شد. کتاب‌هایی چون «ما خاطره‌های ترسناکی داریم»، «براندویی که عرقگیر خیس پوشیده»، «دروغ‌های مقدس»، «نگذار نقشه‌ها وطنم را عوض کنند»، «یک مرد بی‌ستاره آبانی»، «با دست من گلوی کسی را بریده‌اند»، «مرده‌ها خواب نمی‌بینند»، «به هزار دلیل دوستت دارم»، «آوازهایی از طبقه سوم»، «دور آخر رولت روسی» و «آلن دلون لاغر می‌شد و کتک می‌خورد» از سروده‌های او منتشر شده است. از او داستان‌هایی هم انتشار یافته که آخرین آنها کتابی است با نام «ناجورها» که به تازگی روانه بازار شده است. با این شاعر از شعر در زمانه امروز گفت‌وگو کرده‌ایم.

    راه شما چطور به مسیر شاعری افتاد؟
شعر مثل خیلی‌های دیگر در دوران مدرسه برایم جدی شد. اوایل با انشانویسی و داستان‌نویسی به نوشتن عادت کردم و بعد از آن با جادوی شعر آشنا شدم و در جشنواره‌های دانش‌آموزی شرکت کردم. نخستین کتابم سال78 در دوران دانشجویی منتشر شد و از همان روزگار با سماجت به دامن شعر چسبیدم و رهایش نکردم. در کل معتقدم که سرنوشت یک شاعر بیشتر از آنکه به استعدادش مربوط باشد، به استمرارش بستگی دارد. چه بسیارند شاعران بااستعدادی که بعد از مدتی فعالیت، پس از تشکیل خانواده یا ورود به بازار کار، به کل از دنیای ادبیات کنار کشیده یا فراموش شده‌اند.
 
شاعری و نویسندگی می‌تواند شغل یک فرد باشد؟
هیچ‌وقت در ایران نمی‌شود یک شاعر یا نویسنده حرفه‌ای بود و از ادبیات امرار‌معاش کرد. تصور کنید شاعری 2سال از زندگی‌اش را صرف نوشتن کتابی می‌کند که 20هزار تومان قیمت پشت جلد دارد و با 10درصد حق تألیف که می‌گیرد، پس از 2سال صاحب 2میلیون تومان دستمزد می‌شود؛ حتی تصورش نیز در عین خنده‌دار‌بودن غم‌انگیز است. به همین دلیل ما شاعران و نویسندگان ایرانی، برخلاف شاعران و نویسندگان بیشتر کشورهای دنیا امنیت مالی نداریم و ناچاریم که شغل اولی در کنار نوشتن داشته باشیم. این مسئله به‌خودی‌خود بسیار آسیب‌زننده است و شاعران را از رسیدن به حد اعلای هنر و استعدادشان محروم می‌کند.
   
به‌نظر شما شاعری قابل‌یاد‌دادن و یاد‌گرفتن است؟ کارگاه‌های شعر باید چه ویژگی‌ای داشته باشند که مفید و مؤثر باشند؟
طبیعتاً هر شاعری باید یک «آن» شاعرانه داشته باشد! از شوره‌زار نمی‌توان توقع آبادانی داشت. کسی که روح یک شاعر و استعداد ادبی ندارد، هیچ‌وقت نمی‌تواند با حضور در کارگاه‌های آموزشی به جایی برسد. بله! شاید بگویید که بنا به توصیه چهارمقاله نظامی عروضی با خواندن و از بر کردن شعرهای گذشتگان و تمرین و آموزش درست عروض و قافیه و صنایع ادبی می‌توان فن شعر را آموخت و شعر کلاسیک نوشت اما رویه من در کارگاه‌ها و کلاس‌های آموزشی‌ام اینگونه نیست. صنعتگر و ناظم تربیت نمی‌کنم. شاعر پیش از آنکه به فرم و پس از آن شگردها و تکنیک‌های ادبی مسلط باشد. باید آن شاعرانه را داشته باشد! روح یک شاعر و جهان شخصی‌ای که برای خود خلق می‌کند مهم‌تر است. جهان یک شاعر با رمان خواندن و فیلم دیدن، تاریخ و فلسفه خواندن، شناخت موسیقی و نقاشی و مکتب‌های ادبی و هنری جهان ساخته می‌شود. من در کلاس‌هایم جدا از آموزش مبانی زیبایی‌شناسی و ساختار و تکنیک و شگردهای شاعری، متفاوت زیستن و جور تازه‌ای به جهان نگریستن را با بچه‌ها تمرین می‌کنم. شاید از نظر خیلی‌ها ربطی به شعر نداشته باشد اما هنرجوهای کارگاه شعر من در کنار شناخت سینما و نقاشی و ادبیات داستانی، حتی مکلف به تمرین عکاسی هم هستند؛ چگونه نگاه کردن به دنیا مهم‌ترین بخش کار یک شاعر است و چه‌کسی بهتر از یک عکاس می‌تواند نگاه کردن از زوایای مختلف را تجربه کند؟
   
به‌نظر شما اینکه توجه مردم به شعر مثل قبل نیست، به‌دلیل کم‌شدن شاعران خوب و شعرهای قابل‌توجه است یا سلیقه ادبی مخاطبان عوض شده است؟
شعر زمانی هنر اول کشور ما بود و دیگر نیست؛ منظورم آن شعر متعالی است که گوته را به ستایش حافظ وا‌می‌دارد و فیتز جرالد را شیفته خیام می‌کند. در داستان اول کتاب «دیوان سومنات» ابوتراب خسروی، سروان آلمانی در پاسخ همسرش می‌گوید که ایران کشوری است با گنبدهای آبی و مردهای شاعر. در دوران شاه اسماعیل صفوی شاهنامه‌خوان‌هایی حرفه‌ای در ارتش ایران وجود داشتند که با خواندن ابیات حماسی روحیه جنگاوران را تقویت می‌کردند. حافظ‌خوانی مردم در شب یلدا و سنت‌هایی از این دست همیشه در سرزمین ما وجود داشته است. یعنی از سماع تا نبرد، از جشن تا مجلس عزا شعر در رگ و خون ما ریشه دوانده بود. حتی لالایی مادران سرزمین ما در تمامی قرن‌ها شعرهایی موزون بوده است. از کودکانی که با شعر می‌خوابند، چیزی جز علاقه به شعر انتظار نمی‌رود اما در روزگار فعلی آن علاقه سرشار دیده نمی‌شود. شاید یک دلیلش چاپ آثار ضعیف و کم‌شدن اعتماد مردم باشد. شاید هم تکثیر عجیب و غریب شاعران و رویش قارچ مانند دلنوشته‌نویس‌های مجازی که شبکه‌های اجتماعی را پر کرده‌اند، موجب شده است که مردم به‌دنبال کردن شعر امروز ایران بی‌علاقه باشند. به همین دلیل بسیاری از جریان‌های جدی شعر ما در سال‌های اخیر مورد‌کم‌توجهی و بی‌مهری واقع شده است. از سوی دیگر اگر شعر را به‌عنوان یک هنر، عاملی برای آرامش و ایجاد لذت و تخلیه روانی و حتی گذران وقت به شمار بیاوریم، مردم این روزگار انتخاب‌های دیگری هم دارند که رقبای سرسختی به شمار می‌روند؛ از سینما و تئاتر و ادبیات داستانی گرفته تا هنرهای دیگر و آنطور به‌نظر می‌رسد که در سطح جهانی نیز سینماگران ما هنرمندان موفق‌تری به شمار می‌روند و با تحسین و اقبال عمومی بیشتری مواجهند.
 
  پدیده رایج این روزها، دست‌به‌دست شدن تمام یا بخشی از اشعار در شبکه‌های اجتماعی است. به‌نظر شما این شبکه‌ها به کمک شاعران آمده یا فضا را غیرحرفه‌ای کرده است؟
شبکه‌های اجتماعی خدمت‌ها و خیانت‌های خودشان را دارند. در ابتدا به‌خصوص دوران وبلاگ‌نویسی تأثیر زیادی در شناخته شدن شاعران و ارتباط شاعران و نویسندگان با یکدیگر و معرفی آثار آنها داشتند. ما فقط با کلمات مواجه بودیم و زرق و برق و رقابت خاصی درکار نبود. کم‌کم کار به گذاشتن عکس و خوانده نشدن مطالب و لایک خوردن پست‌ها به‌دلیل عکس شاعر و حاشیه‌های جورواجور کشیده شد و شاعران درجه چند یا حتی عده‌ای که در اصل نمی‌شد آنها را جزو جامعه ادبی به شمار آورد، از این طریق توانستند خود را به جامعه ادبی تحمیل کنند. به مرور بازار شعردزدی هم رونق گرفت و با تثبیت اینستاگرام به‌عنوان شبکه اجتماعی محبوب ایرانی‌ها شاهد پدیده فالوئر خریدن و صفحه‌های دروغی و... هم بودیم. حالا دیگر مضرات فضای مجازی از محاسنش بیشتر شده است! مردم کمتر به سراغ خریدن کتاب شاعران می‌روند و ترجیح می‌دهند که شعرهای آنها را در همان صفحات مجازی بخوانند. اشعار و دلنوشته‌های زرد و سطح پایین به نام شاعران معاصر دست‌به‌دست می‌شود و مردم کتاب‌نخوان به راحتی می‌پذیرند که فلان سطرهای سست به شاملو ، فروغ یا سیمین بهبهانی و... تعلق دارد؛  از سویی دیگر عده‌ای نیز به لطف داشتن صدای خوب و اجرای مناسب دکلمه توانسته‌اند که شعرهای ضعیف و پرایراد خود را به گوش عامه‌مردم برسانند و به‌دلیل عدم‌تشخیص درست سره از ناسره، به‌عنوان شاعرانی سطح بالا معرفی شوند.
 
  اگر شاعر نمی‌شدید، دوست داشتید فعالیت در چه حرفه، هنر یا ورزشی را تجربه کنید؟
من از کودکی 2کار را خیلی دوست داشتم؛ اول دومی‌اش را می‌گویم که بی‌خطرتر است؛ کارگردانی سینما. همین عشق باعث شد که پس از فارغ‌التحصیلی از رشته حقوق، یک مدرک کارگردانی سینما هم بگیرم اما در نهایت کارم به چند فیلم کوتاه کلاسی ختم شد و از من بی‌استعداد، فیلمساز در نیامد اما کتاب‌های اولیه‌ام سرشار از عشق به سینما و شعرهای مختلف با ارجاعات سینمایی‌اند. دومین عشق من سرقت از بانک بود؛ ربطی هم به دیدن «بانی و کلاید» یا فیلم‌های آلن دلون و ژان پل بلموندو نداشت؛ از کودکی کشش عجیبی به این داشتم که سارق بانک باشم؛ حتی چندباری هم در دوران نوجوانی با یکی از دوستان دیوانه‌ام نقشه سرقت از بانک‌های مختلف را کشیدیم اما جرأت پیاده‌کردنش را پیدا نکردیم. حالا هم اگر به من بگویند یک روز به پایان دنیا مانده است و دوست داری چکار کنی؟ می‌گویم دوست دارم از یک بانک سرقت کنم و بعد با خیال آسوده بمیرم.
   
وقتی حال روحی خوشایندی ندارید، به شعر خواندن پناه می‌برید یا به شعر نوشتن؟
فکر می‌کنم تا غم تازه‌ای نیاید، تا زخم تازه‌ای نیاید، شعر تازه‌ای هم نمی‌آید. در روزگار خوشی می‌توانی به گردش بروی، مهمانی بگیری و خوش باشی اما شعر به سراغت نمی‌آید؛ به همین دلیل هم در وجود بیشتر شاعران نوعی حس خودتخریبی و خودآزاری وجود دارد؛ اصرار به غم و دلتنگی، مرور عشق‌های از دست رفته و شکست‌های مکرر؛ اگر هم دلیل موجهی برای غم نباشد، بالاخره می‌گردند و از جایی پیدا می‌کنند و شعری که بعد از آن می‌نویسند به نوعی مرهم و خود‌درمانی است. منظورم البته شعر ساختن نیست. شعر را نمی‌شود ساخت؛ باید خودش به جوشش بیاید. بعد از آن می‌توانی با کوشش خود به سرانجامش برسانی اما بدون آن جوشش اولیه اعتباری ندارد. بعضی وقت‌ها با تو قهر می‌کند و به خانه‌ات سر نمی‌زند؛ برای من زیاد پیش آمده. گاهی تا چند‌ماه نمی‌توانم چیزی بنویسم. انگار کلمات با من قهر کرده‌اند. گاهی وقت‌ها هم دست از سرت برنمی‌دارد؛ در اتوبوس، خیابان، مترو، آشپزخانه و... ناگهان بر سرت خراب می‌شود و باید بنویسی تا رهایت کند. من خیلی شب‌ها که شعر مهربان است و زیاد به سراغم می‌آید، با چراغ روشن می‌خوابم و قلم و کاغذی زیر تخت‌خوابم می‌گذارم. زیاد پیش آمده که حتی در خواب هم کلمات به سراغم آمده‌اند. بیدار می‌شوم، کاغذ و قلم را برمی‌دارم، می‌نویسم و دوباره می‌خوابم. فکر می‌کنم به‌خاطر همین‌چیزها زندگی با شاعران سخت است. کدام آدم عاقلی می‌تواند این دیوانه‌بازی‌ها را تحمل کند؟

این خبر را به اشتراک بگذارید