• پنج شنبه 28 تیر 1403
  • الْخَمِيس 11 محرم 1446
  • 2024 Jul 18
شنبه 12 بهمن 1398
کد مطلب : 94079
+
-

انگلیسی زبان نیست

روایت
انگلیسی زبان نیست


فرزام شیرزادی ـ داستان‌نویس و روزنامه‌نگار

پشت سر راننده نشسته‌ام. تو نخِ نیم‌رخ جوانی‌ام که صورتش آفتاب‌سوخته است و با تعجب و حیرانی گنگی چشمان نیمه‌قلمبه‌اش را به راننده دوخته. راننده خوش‌مشرب است. بعد از هر پنج‌شش جمله‌ای که با آب و تاب تعریف می‌کند، زبان پهن و پرزدار و بزرگش را بیرون می‌آورد، لب‌هایش را ‌تر می‌کند و حرفش را از سر می‌گیرد. پشت چراغ قرمز میدان فردوسی معطلیم. چشم‌قلمبه آفتاب‌سوخته می‌گوید: «عجب... عجب... عجب... ها...؟ ها...؟»
راننده جواب می‌دهد: «بعدش دیگه درس خوندن فایده نداشت. الانش هم بی‌مایه فطیره. ترم اول دکتری ول کردم... خر که پس سرمو گاز نگرفته.» زبان پهن از دهان بیرون می‌آید، لب‌های قیطانی را ‌تر می‌کند و فی‌الفور می‌رود تو: «آره قربونش... پذیرش داشتم واسه کانادا، زنه پاشو کرد تو یه کفش که ننه‌ام‌ رو نمی‌تونم ول کنم. زد و دو سال بعد ننه‌هه رفت سینه قبرستون. گفتم بریم. گفت آقام چی؟ همین دوماه پیش آقاش هم یله شد تو گور... خدا بیامرزدشون، لجن زدن به کانادا مانادای ما. حالا شدیم مسافرکش. دانشگاه هم دیگه نمی‌رم. حوصله سروکله‌زدن با دانشجو رو ندارم...»
از کنار عینکم مردی را دید می‌زنم که همه هیکل جوال سیب‌زمینی‌اش را ول کرده روی شانه‌ و پهلویم. انگشت کوچک دست چپش را چپانده تو حفره سمت راست بینی‌اش و تبلت هشت‌اینچی را چسبانده به گوش کرکدارش و بلند ‌بلند حرف می‌زند: «بخرش. ها؟ نه! بخرش. بزن تو سرش بخرش. سود تو همینه، نه تو فروش... ها؟ نه! بخرش.»
همین که به راننده می‌گویم بعد از وصال پیاده می‌شوم، صدای بلند سمفونی هشت بتهوون سرم را بر‌می‌گرداند سمت دختر هفده، هجده ساله‌ای که کنار فربه تبلت به‌دست نشسته است. صدای زنگ گوشی موبایلش است. جواب می‌دهد: «... آره... نه... نه عزیزم. من الان نمی‌تونم بیام... امشب بعد از تدوین بازبینی دارم. سکانس آخر فیلمنامه‌ رو هم باید بنویسم... فردا... نه، فردا هم اکران خصوصی داریم...»
می‌گویم: «آقا... آقا... سرِ وصال پیاده می‌شم.»
راننده انگار نمی‌شنود. زبان پهن در می‌آید و دور لب را خیس می‌کند: «سه تا زبون بلدم. آلمانی، فرانسه، اسپانیایی...»
چشم‌قلمبه می‌گوید: « انگلیسی چی... ها؟»
ـ اون که جزو زبون حساب نمی‌شه.
داد می‌زنم: «آقا نگهدار. وصال رو رد کردی.»

این خبر را به اشتراک بگذارید