«هیچ» بزرگ
«شمال به شمال غربی» آلفرد هیچکاک 06ساله شد
سعید مروتی_روزنامه نگار
تروفو: جالبترین صحنه هواپیما [در «شمال به شمالغربی»] آن است که کاملا بیسبب و بیجهت است؛ صحنهای است به کلی فاقد باورپذیری و حتی معنی. سینما وقتی به این نحو برداشت شود هنری واقعا تجریدی میشود، مثل موسیقی. در اینجا ما دقیقا با آن بیدلیلبودنی سر و کار داریم که شما را غالبا به خاطرش مورد ایراد قرار دادهاند؛ بیدلیلبودنی که تمام قوت و جاذبه صحنه از آن ناشی میشود. این جنبه تعمدا در گفتوگوها تاکید میشود، آنجا که دهقانی میخواهد سوار اتوبوس شود، به هواپیما در دور دست اشاره میکند و به کری گرانت میگوید: «این هواپیمای سمپاشی را نگاه کنید!» و بعد اضافه میکند: «خندهدار است، ذرتی نیست که سمپاشی شود!» و البته حق با اوست و تمام نکته هم در همین است. چیزی نیست که سمپاشی شود! چطور میشود به بیدلیلبودن در اینجا ایراد گرفت، وقتی که این بیدلیلبودن آشکارا جنبه تعمدی دارد، وقتی که یک ناهنجاری اندیشه شده است. واضح است که فانتزی بیمعنی بودن یکی از اجزای اساسی فرمول فیلمسازی شماست.
هیچکاک: حقیقت آن است که من بیمعنی بودن را مومنانه اعمال میکنم.
تروفو: چون این صحنه به پیشبرد رویداد کمکی نمیکند، میشود گفت این مضمون و تصوری است که هرگز به ذهن سناریونویس نمیرسد. فقط یک کارگردان میتواند چنین فکری را در سر بپروراند!
هیچکاک: برایتان میگویم این فکر از کجا پیدا شده. دیدم که با یک وضعیت قدیمی قراردادی روبهرو هستم. مردی است که در یک نقطه کاشته شده که احتمالا هدف گلوله قرار بگیرد. معمولا این صحنه را چطور از کار درمیآورند؟ شبی تاریک در تقاطع دو خیابان باریک شهر. قربانی در دایرهای از نور زیر یک تیر چراغبرق منتظر ایستاده است. باران بهتازگی سنگفرشها را شسته است. تصویر درشتی از گربهای سیاه که چسبیده به دیوار یک خانه دور میشود. نمایی از یک پنجره و چهرهای که دزدکی پشتدری را کنار میزند تا به بیرون نگاه کند. اتومبیل سیاهرنگی که آرامآرام پیش میآید و غیره. نقطه مقابل چنین صحنهای چه میتوانست باشد؟
هیچ، فقط آفتاب تند و روشن و بیابانی باز و گسترده که در آن حتی از یک درخت یا خانه که عوامل خطر بتوانند پشت آن مخفی شوند اثری نباشد.
(سینما به روایت هیچکاک/ فرانسوا تروفو با همکاری هلن جی. اسکات/ ترجمه پرویز دوایی/ انتشارات سروش/ چاپ دوم 1366)
کسانی که فیلم شمال به شمال غربی را ندیدهاند، احتمالا سکانس معروف مزرعه ذرت را دیدهاند؛ سکانسی که مهمترین شناسه فیلم هیچکاک و چکیدهای از همه آن چیزیاست که استاد برای سینما به ارمغان آورده است. این اوج بیمنطقی است که آدمبدها برای کشتن کری گرانت او را در روز روشن به بیابان بکشانند و با هواپیمای سمپاشی قصد جانش را بکنند. این سکانسی است که اگر روی کاغذ خواند شود، بسیار بیمعنی و مسخره به نظر میرسد. تروفو راست میگوید، این از آن سکانسهایی نیست که سناریستها به آن فکر کنند. دلیلش این است که چنین سکانسی تنها با ایده کارگردانی درمیآید؛ کاری که هیچکاک در انجام دادنش استاد بود. اوج بیمنطقی با آنچه پرداخت سینمایی خوانده میشود، تبدیل به جواهری میشود که بعد از 60سال همچنان تلألو و درخشش خود را حفظ کرده است. «هیچ بزرگ» آنجا میدرخشد که میتواند به قول تروفو از فانتزی بیمعنی بودن جواهر بسازد. چه چیزی شمال به شمال غربی را همچنان دیدنی نگه داشته جز جوهر تمامنشدنی هیچ بزرگ؟ در شمال به شمال غربی اوج توانایی هیچکاک را میتوان مشاهده کرد؛ جایی که خبری از دستمایهای غنی مثلا «بدنام» یا «سرگیجه» نیست و قرار است ماجرایی مفرح و در عین حال پرتعلیق را دنبال کنیم. یک سرگرمی ناب با انبوهی از جزئیات و روابط تو در تو و قصهای که دائم به تماشاگرش رودست میزند و سرگرمش میکند. سرگرمی ناب و خالص که سینما را در قله قرار میدهد. شمال به شمال غربی شاهکار لحن است؛ لحن پیچیده و چندلایهای که محصول بهره بردن از قریحهای ناب است که با تجربه سالیان، پرثمرترین نتایج را به همراه میآورد. این توانایی و درخشش از دهه60 میلادی به مرور رو به زوال گذاشت و به فیلمهایی ناامیدکننده مثل «توپاز» یا در بهترین حالت معمولی، مانند «توطئه خانوادگی» انجامید. در شمال به شمال غربی، استاد همچنان سرپا و سرحال است. این فیلم بعد از سرگیجه و قبل از «روانی» ساخته شده است که جزو درخشانترین آثار هیچکاک هستند.
در شمال به شمال غربی، راجر تورنهیل (کری گرانت) و ایو کندال (اوامری سنت) در طول فیلم تغییر مییابند. راجر تورنهیل ازخودراضی و متفرعن ابتدای فیلم وقتی با انبوه مصائب و مشکلات مواجه میشود، تغییر میکند و بزرگ میشود. مضمون مورد علاقه هیچکاک، آدم بیگناهی که گرفتار میشود در شمال به شمال غربی با مگ گافین مشهورش تلفیق جالب توجهی یافته. راجر تورنهیل با فردی به نام کاپلان اشتباه گرفته میشود که اصلا وجود خارجی ندارد. شخصیت ایو کندال به عنوان زن اصلی فیلم، نقش توأمان فریبکار و معشوق را برعهده دارد. در جهان شمال به شمال غربی، هرلحظه باید منتظر دسیسهای علیه تورنهیل بود و به هر دستی که به دوستی دراز میشود باید شک کرد. هیچکاک در روایت داستانی مفصل و پرجزئیات، ابایی از این ندارد که زمان فیلمش به بالای 2ساعت هم افزایش یابد. پیداست که هیچکاک آنقدر از تواناییاش در قصهگویی و همراهکردن تماشاگر با فیلم مطمئن بوده که حاضر شده به نسخهای 136دقیقهای برسد و نگران ملالآورشدن اثر و خستهشدن تماشاگر نباشد. در شمال به شمال غربی اتفاق پشت اتفاق از راه میرسد. تورنهیل تا به خودش میآید چاقو در دست دارد و متهم به قتلِ مامور سازمان ملل شده. بعد جاسوسها او را با شخصیتی خیالی اشتباه میگیرند. آشنایی با زن، به جای اینکه مفری برای رهایی باشد، خودش دردسرهای تازه به همراه میآورد. تورنهیل را در حالت غیرطبیعی سوار اتومبیل کرده و او را راهی جادهای خطرناک میکنند. با هواپیمای سمپاش به دنبالش میافتند تا به قتلش برسانند و... قصهای معمایی با تمام پیچوخمهایی که هیچکاک در تبلور متناسبشان مهارت قابل توجهی دارد و با لایهای از شیرینی روایت میشود. بسیاری از دیالوگهای شمال به شمال غربی طنزآمیزند و بار کنایی دارند.
فیلم، همه آن چیزی که تماشاگر از سازندهاش انتظار دارد در اختیارش میگذارد. ازجمله اینکه از غافلگیرکردنش دست برندارد. فیلم محصول انتهای دهه50 است؛ سالهایی که هنوز سنت استفاده گسترده از موسیقی متن رایج است. اما هیچکاک با اینکه برنارد هرمن یکی از بهترین آهنگسازهای تاریخ سینما را در اختیار دارد، معروفترین سکانس فیلم، فصل مزرعه ذرت را با سکوت برگزار میکند و بخشی از اعجاب صحنه هم از همین موضوع نشأت میگیرد. شمال به شمال غربی با گرمایی که هیچکاک با بهره بردن از چهره و پرسونای کری گرانت به فیلم اضافه کرده، به یکی از دلچسبترین فیلمهای کارنامهاش رسیده.
در انتهای فیلم وقتی تورنهیل و در کوه راشمور، فاصلهای با لبه پرتگاه ندارد، این دیالوگها میانشان رد و بدل میشود:
تورنهیل: اگه از اینجا جون سالم به در بردیم، موافقی با قطار به نیویورک برگردیم!
ایو: این یه پیشنهاده؟
تورنهیل: این پیشنهاد ازدواجه عزیزم.
بعد تورنهیل پایش میلغزد و از صخره آویزان میشود در حالی که ایو دستش را به سوی او دراز میکند تا کمکش کند. آنها در اوج تعلیق، گفتوگویشان را ادامه میدهند.
ایو: دو ازدواج اول تو به کجا رسید؟
تورنهیل: زنهام از من طلاق گرفتن.
ایو: برای چی؟
تورنهیل: گفتن که زندگیکردن خیلی یکنواخته.
بعد دوباره صحنهای اکشن و مهیج داریم. زوج دوستداشتنی ما در کوه راشمور با والریان و لئونارد بدمنهای فیلم مواجه میشوند.
تورنهیل آنها را شکست میدهد. در حالی که اینبار زن در موقعیت سقوط قرار گرفته و مرد باید او را نجات دهد.
در میزانسن که هیچکاک طراحی کرده، هیجان اوج میگیرد ولی او الزامی نمیبیند که به ما نشان دهد آنها چگونه از سقوط به دره نجات پیدا میکنند. در اوج تعلیق، صحنه را قطع میکند به نماهای درشت از تورنهیل و ایو و لحظهای بعد متوجه میشویم آنها در داخل کوپه قطار حضور دارند نه قله راشمور.
باید هیچکاک باشی که قهرمانت در اوج هیجان و خطر به زن مورد علاقهاش پیشنهاد ازدواج بدهد و صحنه (مثل انبوهی صحنه مشابه دیگر که در موقعیتهای مشابه فیلمهای زیادی دیدهایم) باسمهای از کار درنیاید.
چنانکه در سکانس پایانی تماشاگر از خودش نمیپرسد تورنهیل و ایو چطور خودشان را از آن موقعیت بغرنج و مرگبار نجات دادند و همراه با زوج عاشق از «هپیاند» لذت میبرد. این سحر و جادوی هیچکاک است که در شمال به شمال غربی خوب کار میکند و هر اتفاق بیمنطقی را قابل پذیرش میسازد. لذت همراهی با فیلم هیچکاک که گذر زمان فقط به یکی دو سکانس اکشنش آسیب وارد کرده، همچنان ادامه دارد. 6دهه گذشته و هنوز میشود انگشتان باندپیچی شده راجر تورنهیل در انتهای فیلم را به یاد آورد و قطاری که وارد تونل میشود تا نوشتهای درشت پرده را دربرگیرد: شمال به شمال غربی.
شناسنامه
کارگردان: آلفرد هیچکاک
فیلمنامهنویس: ارنست لیمن فیلمبردار: رابر برکز موسیقی: برنارد هرمان
بازیگران: کری گرانت، اوامری سینت، جیمز میسن، جسی رویس لندیس، لیو کارول، جوزف هاچینسن، مارتین لندا و آدام ویلیامز محصول مترو گلدوین مایر1959.
راجر تورنهیل (کری گرانت) مدیر تبلیغاتی موفق اما خودخواه، روزی با مأموری مخفی به نام جرج کاپلان اشتباه گرفته میشود؛ اشتباهی که منجر به کشانده شدنش به دنیایی از مخاطرات و دسیسهها میشود و او را وامیدارد برای حفظ جان خود، در حالی که به پلیس هم نمیتواند متوسل شود، کشور را زیر پا بگذارد. ماجرا با ورود زنی به نام ایو کندال (اوامری سینت) که جزو همکاران سازمانی جاسوسی است که به دنبال کشتن راجر تورنهیل است، شکل پیچیدهتری به خود میگیرد. پس از یک سلسله وقایع شگفتانگیز، ماجرا بر فراز کوه راشمور به پایان میرسد و راز گشوده میشود.
سرگرمی ناب
در شمال به شمالغربی اوج توانایی هیچکاک را میتوان مشاهده کرد؛ جایی که خبری از دستمایهای غنی مثلا «بدنام» یا «سرگیجه» نیست و قرار است ماجرایی مفرح و در عین حال پرتعلیق را دنبال کنیم. یک سرگرمی ناب با انبوهی از جزئیات و روابط تودرتو و قصهای که دایم به تماشاگرش رودست میزند و سرگرمش میکند