قصههای کهن

پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد. مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای، عزوجل، علیالدوام گفتی. پرسیدش که شکر چه میگویی؟
گفت: شکر آنکه به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی.
گر مرا زار بکشتن دهد آن یار عزیز
تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد
گویم: از بنده مسکین چه گنه صادر شد
کو دل آزرده شد از من، غم آنم باشد