گفتوگو با اسماعیل امینی درباره شعر معروف ملک الشعرای بهار
گلایه بهار با دماوند
لیلا باقری
«دماوندیه» مشهورترین شعری است که درباره این کوه اسطورهای وجود دارد. بلندترین قله ایران که فریدون، ضحاک را در این کوه به بند کشید و این اعتقاد وجود دارد، بخار گوگردی که از این قله بلند میشود نفس این اژدهاست؛ کوهی که علاوه بر زندان ضحاک، پناه و مأمن برخی از پهلوانان و شاهان اساطیری است و در شاهنامه، پهلوانان برای پیداکردن شاهی شایسته به این کوه میروند تا کسی را که گفته میشود فَره شاهی دارد، پیدا و خبر کنند. ملکالشعرای بهار در این شعر، دماوند اسطورهای را مخاطب قرار میدهد و با او حرف میزند و از جور زمانه و مردم خموده و خاموش آن دوران گله میکند. او دماوند را هم مانند خودش خسته از مردمان توصیف میکند و میگوید: «تا چشم بشر نبیندت روی/ بنهفته به ابر، چهر دلبند/تا وارهی از دم ستوران/ وین مردم نحس دیومانند...»؛ مردمی که در برابر ظلم و جور خاموشاند و مانند دیوان. شعری پر از خشم که به گفته اسماعیل امینی، شاعر و استاد دانشگاه روال استدلالی و منطقی ندارد و به اقتضای بیان شاعرانه از سر عواطف سروده شده و البته در بین شاعران کم نیستند کسانی که از سر عاطفهای مانند خشم شعری گفتهاند. البته، این شاعر مخالف این موضوع است که دماوندیه را شعری سیاسی یا اجتماعی و محدود به احوال و زمانه شاعر بدانیم و توضیحاتی میدهد که اینجا باهم میخوانیم.
دماوندیه را محدود نکنیم
در برخی از اظهارنظرها آمده است که بهار بعد از سرخوردگیهای سیاسی، دماوندیه را سروده است اما اسماعیل امینی اطمینان از سیاسیبودن شعر را رد میکند و میگوید: «در تفسیر شعر نباید به زمینههای اجتماعی و شخصی توجه کرد، مگر اینکه شاعر در متن اشاره مستقیم کرده یا بالای متن نوشته باشد درباره موضوعی است یا تقدیم به کسی شده. در شعر دماوندیه ما چنین چیزی نداریم و بهار چنین قصدی نداشته است و نمیخواسته این شعر، تفسیر به شرایط یا زمانه خاصی شود».
او در ادامه نمونههای اشتباهی از نسبتدادن شعر به وضع شخصی یا اجتماعی مثال میزند؛«قیصر شعری دارد که فرد بیذوقی آن را تعبیر کرده است به بیماری کلیه قیصر و شرایط دیالیز. یا آنجا که سهراب میگوید رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید... کسی گفته منظورش ترک سیگار و انداختن آن به روی زمین است! چنین تفسیرهایی درباره اشعار درست نیست.»
این شاعر، «دماوندیه» ملکالشعرای بهار را نوعی ابراز ناخرسندی میداند و تأکید میکند: «ناخرسندی و نارضایتی و نفرین در این شعر دیده میشود. آنجایی که میگوید بر ری بنواز ضربتی چند، منظورش تهران است که در گذشته از حاشیههای ری محسوب میشده... دماوند را خطاب قرار میدهد و نسبت به تهران و وضع معیشتی آن با تندی و ناخرسندی یاد میکند و البته تنها هم تهران را مدنظر ندارد و منظورش کل روزگار و اوضاع زمانه است».
در سوگ عظمت از بینرفته...
امینی درباره ساختار شعر هم میگوید: «دماوندیه یک قصیده است اما به شیوه سنتی سروده نشده که ابتدایش چند بیت تشبیب و تغزل داشته باشد و درباره جوانی و طبیعت بگوید و بعد، وارد مضمون اصلی شعر شود. او همان ابتدا دماوند را خطاب قرار میدهد و با او حرف میزند و دلخوری خودش را بیان میکند و بعد هم میگوید تو آتشفشان بودی در گذشته، فوران کن و با زلزله اینجا را بلرزان. شاعر ناخرسند است که عظمت و شکوه تاریخ اساطیری ما از بین رفته است. دماوند آتشفشانی بوده است، نماد این سرزمین و کشور و این کوه، روزگاری روشن بود ولی حالا خاموش است».
این استاد دانشگاه اضافه میکند: «دماوند محل به بندکشیدن ضحاک ماردوش است و ضحاک تا قیامت آنجاست و گاهی نعره میکشد و روشنشدن آتشفشان، حاصل نعرههای اوست. دکتر شفیعی هم شعری دارد که به این نکته اشاره میکند:
این نه اگر معجزه است،
پاسختان چیست؟
در نفسِ اژدها چگونه شکفته است،
این همه یاس سپید و نسترن سرخ...
در قصیده دماوندیه مجموعهای از تلمیحات و اشارات تاریخی و ادبی وجود دارد و اگر کسی میخواهد این شعر را بهتر بفهمد، باید به این اشارات هم توجه کند. بهعنوان مثال به سرنوشت شهرهای دیگری هم اشاره میکند که در گذشته با آتشفشان یا... نابودشدهاند».
دماوندیه، شعری است از سرخشم
امینی معتقد است که شاعر نه از سرناامیدی بلکه بهخاطر خشمی که داشته شعری عاطفی سروده است و تأکید میکند: « باید این را درنظر داشت که این شعر توالی منطقی ندارد. شاعر از روی خشم، ابیاتی را میسراید؛ از روی عاطفه. اخوان هم چنین شعرهایی دارد که از شدت خشم سروده؛ نادری پیدا نخواهد شد امید! کاشکی اسکندری پیدا شود. میگوید وقتی وضعیت به فرسودگی رسید یک راه این است که نادرشاه بیاید و وضعیت را احیا کند و اگر نیست، لااقل کاش بلایی بیاید و همهچیزهای فرسوده را نابود کند. بیانی عاطفی است که منطق استدلالی معمول را ندارد. باباطاهر هم خطاب به خدا میگوید به آهی گنبد خضرا بسوجم... میگوید یا وضع دنیا را درست کن یا آهی میکشم که دنیا بسوزد».
این شاعر درباره عاطفیبودن شعر اضافه میکند: «شاعر به دماوند میگوید به تو باید تکیه کرد یا نه؟ یا یک جا میگوید، تو مشت درشت روزگاری و بر ری ضربهای بزن و بعد دوباره از گفته خودش پشیمان میشود و میگوید:
نی نی، تو نه مشت روزگاری
ای کوه! نیم ز گفته خرسند
حرف خودش را پس میگیرد چون از سر عواطف میگوید و نباید دنبال روال منطقی بود. در مطلع هم از دیو سپید پای در بند یاد میکند که دیوی در مازندران است و صاحب قدرتی ماورایی».
دماوند عزیز است و نماد سربلندی کشور. برای همین شاعر از او خواسته است که کاری بکند برای سامان سرزمین و برگرداندن عظمت و شکوه گذشته یا لرزاندن و از بینبردن بدی. او را تشویق میکند که «بگرای چو اژدهای گرزه/ بخروش چو شرزه شیر ارغند» یا چند مصرع پایینتر از او میخواهد «ابری بفرست بر سر ری/بارانش ز هول و بیم و آفند/ شکن در دوزخ و برون ریز/ بادافره کفر کافری چند/ ز آنگونه که بر مدینه عاد/ صرصر شرر عدم پراکند...» و شهری را یادآوری میکند که بادی سخت آن را نابود کرده است. در نهایت او برای بهبود اوضاع از دماوند کمک میخواهد که با سختگرفتن، این روزگار فسرده را زیرو زبر کند.
قدیمها در مورد دیوها چه میگفتند؟
آنچه درباره دیو میدانیم و نمیدانیم!
شاید برایتان جالب باشد که بدانید «دیو»در تاریخ اساطیر، نزد آریاییها بهمعنای روشنایی و فروغ و خدای بزرگ بهکار میرفته است. واژه دیو اصلا بهمعنای خداست. پس از آنکه زرتشت خدای یگانه را اورمزد نامید، دیوها گروه گمراهکننده شدند و پرستش آنان از کارهای زشت و گناه درآمد. حافظ در بیتی دیو را اینگونه یاد میکند: پری نهفته رخ و دیو در کرشمه و حسن/ بسوخت دیده ز حسرت که این چه بوالعجبی است. بعدها که دیو با اهریمن یار دانسته شد، باورهای دیگری پیرامونش پدید آمد. میگویند که افسونگران، در خارج کردن جن یا دیو از تن جنزدگان و دیوزده یا همان دیوانه مهارت داشتهاند. آنان با کردار و اورادی درهم و عجیب و افسون، دیو را در شیشه میکردند. سعدالدین وراوینی مینویسد: «بیچاره دیو در قعر آن مغاره (غار یا کوه) چون پری در شیشه معزمان بهدست اطفال گرفتار آمده». صائب هم میسراید: «فضای آسمان تنگ است بر جولان شوخ او/ به افسون چون توان در شیشه کردن آن پریوش را».
باورهای دیگری پیرامون این خدای کهن و اهریمن بعد از اورمزد وجود دارد که میگوید، دیوها در آغاز آشکار بودهاند و با مردم آمیزش داشتهاند و چون سردسته و مهتر آنها به نام دیو گوپای از دانای دینی که در بابل بساط دعوت به حق گسترده بود در مناظره شکست میخورد، بنابر قراری که گذاشتهاند، به زیرزمین رفته و پنهان میشوند.
بعد از اینکه در زرتشت دیو، یار اهریمن دانسته شد، دیوهای زیادی در مقابل خدایان قرار گرفتند. در آیین زرتشت تعداد دیوها بسیار است از آن جمله هفت دیو که در مقابل هفت امشاسپند (صفات پاک اهورامزدا) قرار دارند.
پای دیو بعدها بهصورتهای مختلفی در قصهها و داستانهای عامیانه باز شد. در اغلب دیو قصهها هم، دیو یادآور غولها و نشانه قدرتی کور و درنده است. در ضمن مظهر حکومت، باج، جنگ و استبداد هم هست. دیو در افسانههای ایرانی مظهر خشونت است؛ هیبتی ترسناک دارد و برای رسیدن به اهداف خود به زور متوسل میشود. فردوسی میسراید: «تو مر دیو را مردم بد شناس، کسی کاو ندارد ز یزدان سپاس».
همچنین دیو در افسانهها گاه با جن و غول و شیطان یکسان دانسته شده است؛ کسی که به ابلیس سوگند خورده است و جادوگری و افسون میداند. در آب غوطه میخورد و در هوا پرواز میکند و تنوره میکشد. تنومند و غولپیکر است. گاه مانند اژدها آتش از دهانش مشتعل میشود. گاه به جای اژدها، دیو، دختری را میرباید و از او تمنای وصال دارد اما دختر که گاه پری است، از ازدواج با دیو امتناع میکند و جوانی از راه دور به نجات دختر میرود و دیو را میکشد و با دختر ازدواج میکند. گاهی اما دیوان را یار پریان میدانستهاند. اما در بیشتر قصهها دیوها و پریان با هم دشمن هستند و پریان برای رهایی از آزار دیوان، از آدمیان یاری میخواهند. این باور هم وجود دارد که هر دیوی کشته شود و خونش بر زمین بریزد، از هر قطره خون او دیوی دیگر پدید میآید. برای همین هنگامی که قهرمان داستان بر دیو ضربه میزند باید مشتی خاک هم بر دهان دیو بپاشد تا دیو به جهنم واصل شود. میگویند، دیو شبیه انسان است ولی با بدن لخت و صورتی عجیب. بعضی باورها هم میگوید دیو موجودی است وحشتناک، با شاخ و دمی مثل دم گاو و چشمهای دریده و دست و پای با چنگال بلند. حتما در قصههای قدیمی شنیدهاید که دیوها با خودشان یک بطری دارند که سرش محکم بسته است و جانشان در این بطری است و نامش هم شیشه عمر است. اگر شیشه را به زمین بکوبی، دیو دود و خاکستر میشود.
قدیمیها اعتقاد داشتهاند، دیوها بدخواه خورشید و ماه هستند و هر وقت مجال پیدا کنند، راه را بر آنها میبندند و گلویشان را فشار میدهند تا خفه شوند. در این وقت، چهرهماه یا خورشید سیاه میشود که احتمالا همان کسوف و خسوف خودمان است. برای رهایی خورشید و ماه از این وضع، باید بر طبل یا طشت مسی کوبید. دیوان از صداها میترسند و آنها را رها میکنند. اجنه و دیوها از صدای خروس میترسند. بلیات غیبی با شنیدن صدای خروس بهویژه خروس سفید از خانه دور میشوند.
ماجرای دیو سپید چیست؟
ای دیو سپید پای در بند...
در ادبیات فارسی، جز در شاهنامه، پیرامون دیو و پری کمتر سخن گفته شده است و آنچه هست اغلب جنبه نمادین دارد. در داستان ویس و رامین، عشق لجام گسیخته ویس به رامین به دیوی تشبیه شده که با چنگال زهرآلود خود، قلب ویس را میخلد. در خسرو و شیرین، فرهاد ضمن شکوه عاشقانه میگوید: «من دیو نیستم که از برابر مردمان بگریزم...». در متون فارسی هم گاهی مردم بد و شریر دیو خوانده شدهاند.
ترکیبات زیادی هم در زبان فارسی با کلمه دیو ساخته شده که چه به مفهوم کنایی و چه به معنی رسمی آن به نوعی با بنیاد و پیشینه این کلمه در ارتباط است. در آثار اخلاقی و عرفانی دیو نفس و دیو حرص و شهوت و امثال آن از این لحاظ قابلتوجه هستند. سنایی سروده است: «تو چون زین دامگاه دیو دوری جویی از دیوان/ به جمله بگسل آنگه روی سوی چرخ اعلا کن».
در اوستا دیوان، خدایان باطل یا گروه شیاطین یا مردمان مفسد و مشرک تلقی شدهاند. گویا زمان تدوین این کتاب هنوز اهالی مازندران یا گیلان یا عدهای از آنها به همان کیش قدیم آریایی بوده و به گروهی از دیوان اعتقاد داشتهاند. زیرا غالبا در اوستا از دیوهای مازندران و دروغپرستان دیلم و گیلان سخن گفته شده است. این دیوان در روایات ملی و بهخصوص در شاهنامه به مرور ایام هیات عجیبی یافته و بهصورت سهمگین تصویر شدهاند. سیامک به چنگ دیوان گرفتار شد و هوشنگ و جمشید و طهمورث بر دیوان چیره شدند و البته از آنها چیزهای بسیاری آموختند. از اوستا که به نام وندیداد (قانون ضددیو) موسوم است که بیماری و آنچه را ناخوشایند است به دیوان نسبت میدهند.
در شاهنامه فردوسی دیوان نقش عمدهای بهصورتها و مفاهیم مختلف بر عهده دارند و تقریبا هیأت و منش دیوهای کتابهای مذهبی را دارند. اگرچه دیوان به رنگ سیاه مجسم شدهاند ولی نامآورترین دیو شاهنامه که سرکرده دیو مازندران است دیو سپید است. بنابر شاهنامه، دیو سپید، سردار و پادشاه رئیس دیوان مازندران در روزگار کاووس بود که بهخاطر سپیدبودن مویش به این نام خوانده شد. درحالیکه دیوها معمولا سیاهرنگ مجسم شدهاند. البته برخی معتقدند، پارسیان هر سرکش و متمردی را چه انس بود و چه جن یا حیوان، دیو میگفتند. برای همین دیو سفید اصلا نام مردی پهلوان بود که بر خداوند خود کاووس، عاصی و در نتیجه به نام دیو خوانده شد. دیو سپید کاووس را که به مازندران لشکر کشیده بود با سران سپاهش به وسیله جادو نابینا و در بند کرد و سپاه ایران را در هم شکست. رستم پس از آگاهی از این ماجرا به مازندران شتافت و بعد از گذشتن از هفتخوان که دیو سپید بر سر راه او ایجاد کرده بود به غار دیو سپید رسید. او را که درون غار خوابیده بود، بیدار کرد و با او جنگید و زمینش زد و جگرگاهش را درید و جگر او را برای بیناکردن کاووس و سران سپاه او پیش شاه آورد و گفت:
دریدم جگرگاه دیو سپید
ندارد بدو شاه زین پس امید
ز پهلوش بیرون کشیدم جگر
چه فرمان دهد شاه پیروزگر
آنگاه با چکاندن خون دیو در دیدگان کاووس و لشکریانش بینایی را به آنان بازگردانید زیرا که تنها خون او میتوانست سحر او را باطل کند.
حدیث دلیری رستم و کشتن دیو سپید در سایر اشعار فارسی هم آمده است؛ سنایی میسراید: «آن سیه کاری که رستم کرد با دیو سپید/ خطبه دیوان دیگر بود و نقش کیمیا». یا در جایی دیگر میگوید: «تا برون ناری جگر از سینه دیو سپید/چشم کورانه نبینی روشنی زان توتیا».