• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
سه شنبه 16 مرداد 1397
کد مطلب : 26091
+
-

بمب‌های متحر‌ک

ولی‌الله خلیلی 

زندگی زن و مرد 35 و 37ساله، نه در دادگاه خانواده و با مهر طلاق بلکه با 2 گلوله خاتمه پیدا کرد؛ آن هم زمانی که تازه یک‌ماه از دومین سالگرد ازدواجشان را پشت‌سر می‌گذاشتند. آن‌دو عاشق خودکشی کردند تا با هم از شر آنچه «اختلاف‌های خانوادگی» خوانده و در نامه‌ای به آن اشاره کرده بودند، رها شوند. صبح روز دوم مرداد آن دو ،سوار ماشین زانتیایشان شدند، در نقطه‌ای نسبتا خلوت در جنگل لویزان توقف کردند و مرد جوان کار را تمام کرد. او ابتدا گلوله‌ای به گیجگاه چپ همسرش شلیک کرد و بعد هم به زندگی خود پایان داد؛ مردی که هم قاتل شد و هم خودکشی کرد. اما چرا؟ آیا او قاتل بود که قتل کرد؟ چه چیزی جانش را تاجایی به لب رساند که به زندگی خود و عشقش پایان دهد؟ چرا آنها برای حل مشکلاتشان به فکر خودکشی افتادند؟ و... . در نامه کوتاهی که مأموران  روی داشبورد ماشین یافتند، مرد جوان به اختلافات خانوادگی اشاره کرده و نوشته بود: «برسد به‌دست مادرزنم. مسبب مرگ من و همسرم، مادرزنم است؛دلیل جدایی من از همسرم؛جدایی از عشقم. مادرزن دیدار به قیامت».

برای دقایقی خودمان را جای این زن و مرد جوان بگذاریم و به این فکر کنیم که اگر ما جای آنها بودیم چه می‌کردیم؟ چند درصد ما در جامعه آموخته‌‌ایم که چگونه باید خشم خود را کنترل کنیم؟ آیا نظام آموزشی ما در مدرسه یا رسانه‌های عمومی و صداوسیما به ما آموزش داده‌اند که با خشم درونی‌مان چگونه روبه‌رو شویم و عصبانیتمان را کنترل کنیم؟ آیا یاد گرفته‌ایم که راه‌حل‌های منطقی را از کجا و چگونه جست‌وجو کنیم و برای حل چالش‌های زندگی‌مان به مشاوران و متخصصان مراجعه داشته باشیم؟ 

 در چند سال گذشته کارشناسان بارها نسبت به رشد اختلالات روحی و روانی درجامعه هشدارهای جدی داده‌‌اند و به دفعات با نزاع‌ها، خودکشی‌ها و قتل‌هایی روبه‌رو بوده‌ایم که به‌دلیل عدم‌کنترل خشم رخ داده است. ولی چقدر مسئولان به‌صورت ریشه‌‌ای به‌دنبال حل این معضلات رفته‌‌اند؟ مگر پیشگیری بهتر از درمان نیست؟ پس چرا هیچ اقدام جدی‌ای صورت نمی‌گیرد و شاهد رشد آمارهای افسردگی و بیماری‌های روحی  و‌روانی در کشور هستیم.

 ایرج خسرونیا- رئیس جامعه متخصصان داخلی ایران -2ماه پیش اعلام کرد که طبق آمار وزارت بهداشت، 22 تا 30درصد افراد جامعه به درجاتی از اختلالات روانی مبتلا هستند که بر این اساس باید یک سوم بیمارستان‌های کشور به بیماری‌های روانی اختصاص یابد. این حرف او یعنی به‌صورت میانگین روزانه از هر 3 نفر که در خیابان‌های شهر تردد دارند یک نفر دچار درجاتی از اختلالات روانی است.

 چند سال پیش قاضی عزیزمحمدی- رئیس شعبه ۷۱ دادسرای کیفری استان تهران (ویژه قتل)- که هم‌اکنون بازنشسته شده است به خبرگزاری مهر گفته بود: دلیل ٧٠درصد قتل‌هایی که در پایتخت اتفاق می‌افتد به «جنون آنی» بازمی‌گردد و ریشه‌های آن به «کاهش قدرت تحمل، فشار اجتماعی، فشارهای مالی، اقتصادی، اجتماعی و حتی اخلاقی» مربوط می‌‌شود. او گفته بود: «وقتی به پرونده قتل‌ها رجوع می‌کنید، می‌بینید که فرد قاتل، خود از اقدامی که انجام داده متحیر است و به نوعی در آن لحظه جنون آنی به وی دست داده است».

 این حرف به خوبی نشان می‌دهد که هر کدام از ما به‌عنوان معلم، پرستار، کارگر، کارمند، روزنامه‌‌نگار، پزشک، مهندس و... می‌‌توانیم در یک لحظه «قاتل» شویم یا براثر فشارهای اجتماعی، اقتصادی و یا زندگی دست به‌خودکشی بزنیم. این روزها بسیاری از ما در جامعه به بمب‌های عمل‌نکرده تبدیل شده‌ایم؛چرا که هر لحظه و با کوچک‌ترین تلنگر و چالشی می‌توانیم منفجر شویم و جان خود و دیگران را به خطر بیندازیم.شاید خودمان هم از حال و روزخودمان خبری نداشته باشیم و وقتی باخبر شویم که به مطلبی در صفحه حوادث بدل شده باشیم.

این روزها بسیاری از ما در جامعه به بمب‌های عمل‌نکرده تبدیل شده‌ایم؛ چرا  که هر لحظه و با کوچک‌ترین تلنگر و چالشی می‌توانیم منفجر شویم و جان خود و دیگران را به خطر بیندازیم.شاید خودمان هم از حال و روز خودمان خبری نداشته باشیم و وقتی باخبر شویم که به مطلبی در صفحه حوادث بدل شده باشیم


این بار شما پاسخ دهید

اسدالله افلاکی 

چه خبر؟ این پرسش مشترک همه آدم‌ها در احوالپرسی‌های روزانه است. روزنامه‌نگار که باشی البته این پرسش مفهوم عمیق‌تری پیدا می‌کند. طبعا از یک روزنامه‌نگار انتظار می‌رود برای این پرسش، پاسخی متفاوت داشته باشد و اگر این پرسش را در گفت‌وگو با یک روزنامه‌نگار حوزه محیط‌زیست مطرح کنید پاسخی که خواهید شنید با پاسخ روزنامه‌نگاری که در حوزه اقتصاد یا حوزه سیاست فعالیت می‌کند متفاوت خواهد بود. اما اجازه بدهید من سنت‌شکنی کنم و از نگاه روزنامه‌نگاری که حوزه او محیط‌زیست است اما دغدغه فرهنگ و کتابخوانی هم دارد به این پرسش پاسخ بدهم. پنجشنبه شب گذشته بنابه عادت معهود به میدان انقلاب و راسته کتابفروشی‌ها رفتم؛ مکانی که طی بیست‌و اندی سال که از دوره دانشجویی و فارغ‌التحصیل‌شدنم می‌گذرد همچنان برایم جذابیت دارد و هر بار که در پیاده‌روی روبه‌روی دانشگاه تهران قدم می‌زنم کتاب‌های پشت ویترین را با ولع تمام نگاه می‌کنم، و باز همان حسرت همیشگی، حسرت کتاب‌هایی که باید می‌خواندم و نخواندم در دلم دوچندان می‌شود. دانشگاه تهران همان دانشگاه است و پیاده‌رو همان پیاده‌رو و کتابفروشی‌ها همان کتابفروشی‌ها و البته گاه با تغییراتی در ویترین. برخی نیز نونوار شده‌اند. اغلب فروشندگان کتاب هم همان چهره‌های همیشگی. هرچند که گذشت زمان اثر خود را بر چهره تک‌تک آنها گذاشته همچنان‌که من و تو نیز از این تغییر مصون نمانده‌ایم. غروب که می‌شود بخش عمده‌ای از فضای پیاده‌روها انباشته از دستفروش‌ها و کتاب‌هایی می‌شود که حاصل عمر نویسندگان و مترجمان را به ثمن بخس به مشتریان عرضه می‌کنند بی‌آنکه صاحب اثر هیچ سهمی در این تجارت غیرمعمول (بخوانید سیاه) داشته باشد.

 کتاب‌های افست شده را می‌گویم که بازارش سال‌هاست داغ است و نه متولیان ارشاد توانسته‌اند مانع آن شوند و نه فریاد ناشران و مولفان راه به جایی برده است و من نیز همچون بسیاری دیگر همه تلاشم این بوده و هست که هرگز کتاب افست نخرم مگر به ضرورت و صد البته با اکراه. بگذریم. این بار اما در گشت‌و‌گذار در همان مسیر همیشگی، مشاهده کاغذی روی در ورودی یک کتابفروشی آن هم درست روبه‌روی نرده‌های سبز دانشگاه تهران اندوهی به جانم ریخت؛ «کتابفروشی‌ها را دریابید. ما در حال ورشکستگی هستیم». وقتی حال و روز کتابفروشی‌ها این باشد مشخص است که ناشران چه روزگاری دارند! 

حالا از مسئولان و متولیان فرهنگ کشور می‌پرسم ، پس 4دهه که از انقلاب می‌گذرد و با آن همه بودجه‌ای که صرف فرهنگ شده چه اتفاقی افتاده است که بر شیشه در ورودی کتابفروشی- آن هم درست روبه‌روی دانشگاه تهران- این هشدار نصب شده است؛ واقعا در بازار کتاب و فرهنگ چه خبر است؟ این بار شما پاسخ دهید. 

این خبر را به اشتراک بگذارید