خاطرات بانوی جهادگر از روزهای اوج کرونا و تجربه حضور در سالن تطهیر
رنجهایی که اسباب رشد شد
پیروزه روحانیون- روزنامهنگار
چهرهای شاد و پرنشاط دارد، از آنها که مطمئنی در کودکی دیوار راست را میگرفته و بالا میرفته! ریزنقش است و حتی تصور هم نمیتوانی بکنی بتواند کیسههای خرید سنگین را جابهجا کند چه برسد به اینکه پیکر فردی که دیگر هیچ اراده و توانی از خود ندارد را بلند و بشوید! تندتند حرف میزند و آنقدر شیرین که اگر ساعتها پای صحبتهایش بنشینی خسته نمیشوی؛ حتی چشمهایش هم موقع حرفزدن میدرخشد. راضیهرحمانینژاد هرچه را تعریف میکند گویی همان لحظه دارد زندگیاش میکند؛ همانقدر زنده و بااحساس!
41ساله است و 3فرزند دارد؛ رضوانه 18ساله، علیرضا 13ساله و محمدرضا 8سال و نیمه و البته در حوزه، تفسیر علوم قرآنی میخواند.میگوید: «من از کودکی با کار خیر و جهادی بزرگ شدهام؛ پدرم از سال 1350تا امروز در خیریه ثامنالحجج(ع) فعالیت داشتهاند و الان حدود 40خانوار را تحت پوشش حمایتی دارند.»
در روزهایی که سایه ترسناک کرونا بر همه دنیا گسترده شده بود، راضیه رحمانینژاد به همراه تعدادی از دوستان و همدرسیهایش در حوزه، یاعلی گفتند و کار جهادیای را که یک عمر آرزو داشتند شروع کردند.
خودش میگوید: «در زمان جنگ من کودک بودم، خیلی وقتها که فیلمهایی از آن دوران میدیدم حسرت میخوردم و با خودم میگفتم اگر آن دوران جوان یا نوجوان بودم حتما از جبههها و بیمارستانهای صحرایی سر در میآوردم و جهاد میکردم. یا وقتهایی که قصه کربلا و مظلومیت خاندان رسول خدا(ص) را در روز عاشورا میشنیدم همیشه آرزو داشتم که در آن دوره بودم و در کنار امامحسین(ع) و خانواده محترمشان جهاد میکردم. وقتی کرونا آمد، شرایط مثل دوران جنگ بحرانی شد و آدمها نیاز به کمک داشتند. وقتی چهره خسته و درمانده پزشکان و پرستاران را در رسانهها دیدم، مطمئن شدم زمان جهاد فرا رسیده است. به همسرم گفتم نمیخواهم همه عمر حسرت شرکتنکردن در این جهاد بزرگ را بخورم. ایشان هم گفتند برو ولی به شرطی که من را هم ببری. به این ترتیب با حمایت و همراهی ایشان فرم فراخوان حوزه برای حضور در بیمارستان بهعنوان امدادگر و رفتن به سالن تطهیر بهعنوان غسال را پر کردم.»
همراه و همدلی خانوادگی
هر جای گفتوگو که حرف از کار جهادی میشود، از ضمیر ما استفاده میکند و تأکید میکند بیشتر کارهای جهادی دوره کرونا را به همراه دخترش رضوانه انجام داده است؛ حتی وقتی بهعنوان امدادگر و کمکحال بیماران کرونایی به بیمارستان میرفته، رضوانه هم با اصرار و التماس همراه میشده؛ همه جا غیر از سالن تطهیر بهشت زهرا!
اولین سؤالی که ممکن است پیش بیاید این است که چطور میشود خانواده و همسر را راضی کرد که هر روز برای کار غسل و تطهیر اموات به سالن تطهیر بهشت زهرا رفت؟ آنهم در روزهای کرونا و شرایطی که برخی از غسالان راضی به تطهیر اموات کرونایی نمیشدند. رحمانینژاد در پاسخ به این سؤال میخندد و میگوید: «واقعیت این است که همسر و فرزندان من از خودم پایهتر هستند. فرزندان ما از کودکی در فضای کار جهادی بزرگ شدهاند و برای شرکت در آنها شوق دارند. وقتی روزهای آخر اسفند 98تا نیمه فروردین 99(یعنی تمام تعطیلات نوروز) قرار شد برای بستهبندی ارزاق و ماسک و اقلام بهداشتی به حوزه علمیه بروم، هر روز پیش از من، همسر و فرزندانم آماده بودند. حقیقت این است که بچهها همانطوری بار میآیند که پدر و مادرشان زندگی میکنند. کافی است ارزشهایمان را زندگی کنیم، بعد دیگر لازم نیست تلاش مضاعفی برای آموختن آن ارزشها به فرزندانمان به خرج بدهیم.»
حمایت همسر؛ مشوق اصلی کار جهادی
قدیمترها زن و شوهر را به در و تخته تشبیه میکردند. اگر بخواهیم مثال قرآنی بزنیم خداوند میفرمایند زن و شوهر لباس و زینت هم هستند. در واقع زن و شوهر کاملکننده و مراقب هم هستند. پس زن و مرد باید با هم همراستا باشند. باید با هم همدل و همسو هم باشند و همدیگر را درک کنند. اگر من همسری داشتم که از نظر فکری با من متفاوت بود، نمیتوانستم این کارها را انجام دهم. شکر خدا همسرم خیلی با من همراهی میکنند و مشوقم هستند. در کارهای خانه بسیار کمک میکنند و به همینخاطر بچهها هم یاد گرفتهاند و الان خیالم راحت است که از عهده خودشان بر میآیند. همسرم خیلی همراه و پایه هستند. ایشان همیشه پایه و همراه بودند که من توانستم هر جا بروم. هیچ وقت مانع کار و درس من نشدهاند برعکس همیشه همراه و حامی من بودهاند. آن زمان باتوجه به اینکه تازه کرونای من بهبود پیداکرده بود، به من گفتند شما تازه از بستر بیماری بلند شدهای و من نگران سلامتیات هستم. من هم گفتم یک عمر حسرت شرکت در جهاد داشتهام حالا که موقعیتش فراهم شده نمیخواهم این موقعیت را از دست بدهم. او هم بنده خدا گفت طبق تشخیص خودت عمل کن. درباره بچهها هم همیشه از حمایت مادرم برخوردار بودهام. این شد که یاعلی گفتیم و کار را شروع کردیم.
عدو شود سبب خیر
حضور در امور جهادی و عدمحضور در خانه، از بچههای راضیه رحمانینژاد، افرادی مستقل و همراه ساخته است. میگوید: «وقتی بچهها کوچکتر بودند، همیشه از حمایت پدر و مادرم برخوردار بودند. هر وقت برای درس یا کار جهادی خارج از منزل میرفتم، بچهها را به مادرم میسپردم و خیالم راحت بود. بعد از شیوع کرونا و بهخصوص در زمان قرنطینه، از پدر و مادرم خواهش کردم با ما رفتوآمد نداشته باشند چون با توجه به نوع کار ما بهاحتمال زیاد همه ما ناقل بودیم. بنابراین زحمت نگهداری و رسیدگی به بچهها بر دوش آقامرتضی (پدر خانواده) افتاد. ایشان در کارهای خانه بسیار کمکحال من هستند و همین موضوع به بچهها هم منتقل شده است. اوقاتی که من و آقامرتضی نیستیم، رضوانه مادر خانه میشود و با کمک برادرهایش همه امور خانه را مدیریت میکنند.»
رحمانینژاد کمی مکث میکند و آرام، انگار بخواهد رازی را فاش کند، میگوید: «میدانید؟ کرونا برای هر که بد بود برای من برکت داشت، بهخصوص درباره فرزند کوچکترم که خیلی به من وابسته بود. عدمحضورم در خانه باعث شد محمدرضاجان به استقلال برسد و شخصیت جدیدی پیدا کند. این روزها گاهی که او را میبینم که خودش درس میخواند و کارهای جدید انجام میدهد، باورم نمیشود او همان محمدرضای قبل از کرونا باشد.»
برج ماستی
در ایام کرونا که من بیشتر برای کارهای جهادی از خانه خارج میشدم و بچهها در خانه میماندند، یک روز از سر کار آمدم و دیدم قوطیهای خالی ماست موسیر گوشه خانه است. به پسرم گفتم کی دوباره زباله آورده وسط خانه. دوید آمد و گفت مامان اینها زباله نیستند. اینها اسباببازیهای ما هستند. فهمیدم از بس بهخاطر کرونا در خانه مانده بودند که برای خودشان بازی اختراع کرده بودند. ظرفهای ماست موسیر را میشستند و روی هم میچیدند و با روزنامه و کاغذ گلوله شده میزنند تا برج ماستی را منهدم کنند. حالا دیگر ماست موسیر پای ثابت همه سفرههای غذای ما شده است.
همراه همیشگی مادر
رضوانه، فرزندارشد خانواده، دختری خندهرو و بشاش است که در روزهای اوج شیوع کرونا با اینکه هنوز 16سال سن بیشتر نداشت در تمام کارهای جهادی و امدادی شانه به شانه مادر، همراهی میکرد و به قول مادرش، همیشه در صف اول داوطلبان برای کارهای خیر است. «دخترم از اول خیلی اصرار داشت همراهم شود. به همینخاطر برای بستهبندی ارزاق و وسایل بهداشتی همراه خود میبردمش. بعد از آن هم با دوستانم در بیمارستان آشنا شد و با آنها تبانی کرد و از آنها قول گرفت که زمانهایی که من برای رسیدگی به بیماران کرونایی، میرفتم او هم بیاید. من راضی نمیشدم. به همینخاطر با پدرم صحبت کرد و آنقدر گریه کرد تا پدرم از من خواست اجازه بدهم. نهایتا بهخاطر پدرم اجازه دادم یکبار به بیمارستان بیاید. البته کادر درمان متوجه سن او نشده بودند وگرنه اجازه نمیدادند. خلاصه، یکبار رفتن همان و حضور منظم او در بیمارستان همان. بعدها متوجه شدم زمانهایی که من به بهشتزهرا میرفتم او هم تاکسی میگرفت و به بیمارستان میرفت. وقتی خودتان در راه کارهای جهادی باشید و حال خوبی با آن داشته باشید، بچهها هم در همین راه قدم برمیدارند.»
تطهیر نگاه به زندگی
اینکه برای مدتی هر روز با اموات سر و کار داشته باشی و شب که میشود سر زندگی همیشگی برگردی هم میتواند اسباب رشد باشد و هم میتواند به روح و روان انسان آسیب بزند. شاید حتی بعد از مدتی تبدیل شود به بخشی از روزمرگی و به اندازه آبخوردن یا دستشستن، عادی شود؛ آنقدر که دیگر حتی به فکر هم فرو نبردت. از راضیه رحمانینژاد از تأثیری که حضور در سالن اموات در نگاهش به زندگی و تغییری که در سبک زندگیاش ایجاد کرده پرسیدیم و او گفت: «سؤال خیلی سختی است.... بسیاری از ما به مسائلی اعتقاد داریم اما این اعتقاد بیشتر از سر عادت است و تا تجربهاش نکنیم باورش نداریم. حضور در سالن تطهیر و دیدن افرادی با سنین و شرایط مختلف که خیلی از آنها در سلامتی کامل و در اثر یک اتفاق ساده از دنیا رفته بودند، برای من مثل یک تلنگر بزرگ بود. اینکه چقدر فرصت ابراز احساسات و قدردانی از اطرافیانمان را داریم؟»
اینجای گفتوگو که میرسد، بغض راه گلوی رحمانینژاد را میبندد، چند نفس عمیق میکشد و ادامه میدهد: «مدام با خودم میگفتم شاید دیگر فرصتی نباشد مادرت را بغل کنی، پدرت را ببوسی یا به خانوادهات محبت کنی. مرگ هر لحظه ممکن است برای خودت یا عزیزانت رخ بدهد. من هیچوقت نمیتوانم روزی را تصور کنم که یکی از عزیزانم نباشند. اما وقتی پا به سالن تطهیر میگذاشتم و آن شرایط را میدیدم، نگاهم به همهچیز بهعنوان چیزی که گذرا است و تمام میشود تغییر میکرد. سعی میکردم فرزندانم را مستقلتر بار بیاورم که به من کمتر وابسته باشند. از طرفی تمام تلاشم این بود تا جایی که میتوانم به آنها محبت کنم تا هیچوقت پشیمان نشوم. مدام حواسم بود کسی را اذیت نکنم و اگر از کسی ناراحت میشدم، زیاد به دل نمیگرفتم. هنوز هم مدام این فکر را میکنم که ممکن است یک ثانیه دیگر نباشیم.»
مکث
با برنامهریزی و تقسیم وظایف، زمان میخریم
آدم هر مسئولیتی را که قبول میکند باید برایش برنامهریزی داشته باشد. برعکس تصور همگان، بیشتر خانمهای شاغل زندگیهای منظمتری دارند؛ چون زمان کمتری دارند. ما مجبوریم برای تمام کارهایمان برنامهریزی داشته باشیم و همین باعث نظم و ترتیب در زندگیمان میشود. البته ناگفته نماند که همسر من بسیار همراه و حامی هستند. از همان اوایل ازدواج که من درس میخواندم روزهایی که در خانه بودند شستن لباسها و جارو کشیدن خانه و... را بهعهده میگرفتند. الان هم که رضوانه جان بسیار کمک حال من است و زمانهایی که من نیستم مدیریت خانه و آشپزی بهعهده اوست. ضمن اینکه هر کدام از اعضای خانواده ما یک مسئولیت ثابت دارند. مثلا مسئولیت گردگیری خانه بهعهده علیرضاست و به این ترتیب با همکاری هم و برنامهریزی شکر خدا همهچیز خوب پیش میرود؛ آنقدر که حتی به انجام کارهای هنری هم میرسیم. مثلا رضوانه جان در این ایام بافتنی آموخته است و خودم هم تابلو فرش میبافم.