گفتوگو با عصمت احمدیان؛ شیرزن بختیاری که لقب «مادر ایران» را از آن خود کرده است
مادری به سبک مامانعصمت
مژگان مهرابی- روزنامهنگار
«مادر ایران» صدایش میکنند نه فقط برای اینکه 2پسر رعنایش را در جنگ از دست داده است. مادر ایران صدایش میکنند نه فقط برای تلاشهایی که در پشت جبهه برای رزمندهها کرده بود. او بهترین روزهای زندگیاش را در مناطق جنگی گذرانده و پا به پای دیگر مادران اهوازی در مرکز پشتیبانی جنگ(چایخانه) خدمت کرده است. عصمت احمدیان مصداق شیرزنی ایرانی است که جز افتخار، چیزی در کارنامه زندگی خود ندارد. او بعد از جنگ میتوانست مثل خیلیها روزهای آرام و بیدردسری داشته باشد اما ترجیح داد در جبهه اقتصادی تلاش کند. او کارآفرینی است که توانسته برای زنان بیسرپرست و بدسرپرست جنوب کشور اشتغالزایی کند و با فروش محصولات دامی روستاییان مانع مهاجرتشان به شهر شود. او مادر شهیدان اسماعیل و ابراهیم و جانباز نسرین فرجوانی، کسی است که داستان زندگیاش میتواند برای تکتک زنان ایرانی یک الگو برای خوب زیستن باشد. در آستانه سالروز میلاد حضرت فاطمه(س) و روز مادر پای صحبتهای او نشستیم.
تقریبا 75سال دارد اما آنقدر قبراق و پرانرژی است که هر کس همکلامش میشود به نشاط درونیاش غبطه میخورد. اغلب بانوان همسن و سال او شاید ترجیح دهند دوره سالخوردگی خود را کنج خانه بنشینند و خود را با دیدن تلویزیون سرگرم کنند یا گوشی بهدست با اقوام دور و نزدیک گپ بزنند. اما مامانعصمت اینطور نیست. سرش درد میکند برای انجام کارهایی که حتی مردها هم ریسک نمیکنند انجامش دهند. داستان زندگیاش بیشتر به فیلم سینمایی میماند که لحظه به لحظهاش یک اتفاق رخ میدهد و سراسر هیجان و شگفتی است. اما خودش ترجیح میدهد از سال1335تعریف کند؛ یعنی زمانی که با حاج جواد فرجوانی ازدواج کرد؛ مردی خوشتیپ و متمول از خانواده اهوازی که برای انجام کاری گذرش به روستای باغبهادران اصفهان افتاده بود. مامانعصمت به آن روزها برمیگردد؛ «حاجی، مهمان پدرم بود. آن زمان مثل حالا ازدواجها سخت نبود. از مهمانشدن او تا محرمشدنمان 3روز بیشتر طول نکشید. من زن حاجی شدم و بعد از 3روز با هم به اهواز آمدیم.» او زندگی مشترکش را شروع کرد درحالیکه 11سال بیشتر نداشت. دخترکی زبر و زرنگ که بهرغم متاهلبودنش هنوز شیطنت بچگانهاش را داشت. او میگوید: «از بیکاری بدم میآمد. وقتی وارد خانه حاجی شدم، سعی کردم برای خودم سرگرمی درست کنم. چند تا مرغ گرفتم و سعی کردم با زیادکردن تعداد آنها مرغداری راه بیندازم. موفق هم شدم. بعد رفتم خیاطی یاد گرفتم و چند نفر هم وردست داشتم. کسبوکارم رونق گرفته بود. پارچه از بازار میآوردم و لباس آماده را تحویل مغازهدارها میدادم. برایم سخت بود با تاکسی این کارها را انجام دهم. برای همین همان اوایل دهه40 گواهینامهام را گرفتم و وانت خریدم.»
خاطره تلخ 17مهر سال1359
سال1341، اسماعیل فرزند اولش به دنیا آمد. مامان عصمت دختر جوانی بود که حالا باید نقش مادر را بازی میکرد. اسماعیل بیشتر از آنکه فرزندش باشد، همبازیاش بود. باهم خوش میگذراندند و شاد بودند. بعد از اسماعیل، ابراهیم و دخترها یکی پس از دیگری به دنیا آمدند و مامانعصمت روزبهروز پرمشغلهتر شد. او در اوج شادی و غرور بود و نمیدانست بیرحمی روزگار تازیانهاش را بر پیکر زندگیاش فرود خواهد آورد. او با افسوس یادی از گذشته میکند: «جنگ ناجوانمردانه شروع شد. یعنی شما تصور کن خانه بزرگ داری. سر و همسر خوب داری. بچههای باصفا دوروبرت هستند به یکباره جنگ همهچیز را از تو میگیرد.» 17مهر سال 1359؛ جنگ به اهواز کشیده شد. با بمبارانشدن انبار مهمات لشکر زرهی 92، آسمان آبی اهواز رنگ سیاه بهخود گرفت. صدای انفجار لحظهای قطع نمیشد. بنیصدر مانع از رسیدن تسلیحات نظامی به جنوب شد و مردم مستاصل مانده بودند چطور باید از شهر دفاع کنند. خیلی از مردم خانه و کاشانه خود را رها کرده و به شهرهای دیگری رفتند. اما کسانی هم بودند که مثل مامانعصمت ماندند و دلاورانه دفاع کردند. او تعریف میکند: «وقتی انبار مهمات بمباران شد، اسماعیل به من گفت مامان بیا با هم برویم اسلحه بیاوریم. خیلی از آنها سوختهاند اما میشود تعمیرشان کرد.»
نیمی از صورت و زبان دخترم له شده بود
جوانان دست بهکار شدند و برای دفاع از شهر، پایگاه مقاومت ایجاد کردند. اسماعیل هم یکی از کسانی بود که در مسجد جوادالائمه(ع) محلهشان این پایگاه را دایر کرد. آنها هر روز با تعمیر اسلحه سعی میکردند تجهیزات نظامی را نونوار کنند و یک گروه مسلح رزمی راه انداخته بودند. مامانعصمت خاطره آن روزها را تعریف میکند: «نسرین دخترم 14سال داشت. او هم در ستاد پشتیبانی مسجد کار میکرد. او در اثر بمباران مسجد بهشدت مجروح شد. وقتی او را در بیمارستان دیدم نیمی از صورت و زبانش نبود؛ یعنی له شده بود. نسرین را برای درمان به اصفهان بردم و نزد اقوام گذاشتم. خودم به اهواز برگشتم.»
روزی هزار دست لباس میدوختیم
پاییز سال1360. اوضاع کشور خوب نبود. کمبود تجهیزات مشکل عمدهای بود که باید با آن کنار میآمدند. تا اینکه مادر شهید حسین علمالهدی به فکر راهاندازی مکانی برای بازسازی وسایل رزمندهها افتاد. بهترین مکان چایخانه اهواز بود. مامانعصمت امور خیاطخانه را برعهده گرفت. میگوید: «روزی هزار دست لباس میدوختیم. خودم همه را برش میزدم. همه وقت من در چایخانه میگذشت. از اتوکردن و شستن لباس تا پختن مواد غذایی؛ همه کاری میکردم. اسماعیل و ابراهیم و پدرشان هم در جبهه بودند. اسماعیل، فرمانده گردان بود و پدرش هم راننده رزمندهها شده بود. ابراهیم در گردان دیگری فعالیت میکرد. اینکه هر کدام یک جا بودند دلهره من را بیشتر میکرد.» عملیات طریقالقدس در راه بود. حملهای سنگین برای آزادسازی بستان. ابراهیم و اسماعیل هر دو در این عملیات حضور داشتند. ابراهیم زودتر به منطقه جنگی رفته بود و اسماعیل هم یکیدو روز بعد از مراسم عقدش به برادرش پیوست. مادر نگران آنها بود. چند روز بیخبری کلافهاش کرده بود. اما به روی خود نمیآورد. تا اینکه یک شب اسماعیل به خانه آمد. بعد از یک هفته او را دیدن، مادر را به وجد آورده بود. سجده شکر بجا آورد و سراغ ابراهیم را گرفت. اسماعیل گفت که ابراهیم هم میآید. اما در لحن صدایش غمی بود که مادر ترجیح داد کنجکاوی نکند. او میگوید: «اسماعیل به دوستش گفته بود که خجالت میکشم بدون اینکه پیکر برادرم را بیاورم به مادرم خبر شهادت ابراهیم را بدهم. به قول خودش هم عمل کرد. 33روز طول کشید تا پیکر ابراهیم را آورد. اما نه سر داشت و نه دست.» ابراهیم 8آذر سال1360به شهادت رسید. او 17سال بیشتر نداشت.
پوتینش از اثر تاولها پر از آب میشد
مامانعصمت با شهادت ابراهیم اگرچه داغی جانسوز را به جان خرید اما برای اینکه به دیگر مادران اهوازی روحیه بدهد همواره در محافل و دورهمیها حرفهای امیدوارکننده میزد. صحبتهایش به زنان انگیزه میداد تا جایی که توانسته بودند بر نگرانیهای خود غلبه کنند. او از ابتکاری که به خرج داده، میگوید: «هر روز تعداد زیادی از زنان امدادگر را با خودم به جبهه میبردم. یک ضبطصوت برداشتم و صدای رزمندهها را ضبط میکردم و برای مادرانشان میآوردم.» در آن روزهای تلخ، بهترین اتفاقی که توانست لبخندی روی لبهای مامانعصمت بنشاند تولد امیر، فرزند اسماعیل بود؛ پسرکی دوستداشتنی درست شبیه پدرش. اما این شادی دیری نپایید؛ چرا که اسماعیل در عملیات خیبر شیمیایی شد و وضعیت بدی پیدا کرد. مامانعصمت به یاد میآورد: «تمام بدن اسماعیل پر از تاول بود؛ بهخصوص گردنش. تعداد تاولهای پایش آنقدر زیاد بود که پوتینش از اثر تاولها پر از آب میشد.»
اسماعیل، ذبیحالله بود
او معتقد است که اسماعیل ذبیحالله بوده؛ چرا که در عملیات بدر دستش را از دست داده و در عملیات دیگری پایش قطع شده است. او خاطرهای را با خنده تعریف میکند: «اسماعیل یک جای سالم در بدن نداشت. یکبار به خانه آمد دیدم انگشت شست پایش قطع شده. گفتم مادر هر بار میآیی یک عضو از بدنت نیست. گفت مادر انگشتم را موش خورده. در منطقه موشهایی هست که هر شب به جان بچهها میافتند. گوش، بینی، انگشت، همهچیز میخورند. با خودم گفتم اینطور نمیشود. با زنبیل تله درست کردم برای گربهها. 17تا گرفتم و با خودم به جبهه بردم. به رزمندهها گفتم نیروی کمکی برایتان آوردهام. آنها هم کلی خندیدند. فردای آن روز به منطقه رفتم. دیدم همه غمگین نشستهاند. که کجایی ای مادر شکست خورده! گفتم چه شده؟ رزمندهها گفتند موشها همه گربهها را خوردند. کلی آن روز خندیدیم.» اسماعیل ذبیحی بود که ذره ذره جلوی چشمان مادر آب میشد. او در عملیات کربلای4در منطقه امالرصاص به شهادت رسید و پیکرش بعد از 18سال به آغوش مادر بازگشت.
جهاد در جبهه اقتصادی
وقتی جنگ تمام شد، مامانعصمت خود را موظف کرد در جبهه دیگری تلاش کند. او برای رشد و شکوفایی کشورش از جان مایه گذاشت. روستا به روستا میرفت و با اهل آنجا صحبت میکرد. اینکه زمینه فروش تولیدات دامیشان را فراهم میکند، برای اینکه جوانی از روستا به شهر نیاید. اقتصاد کشور صدمه نبیند. در کنارش کارگاه قالیبافی و گلیمبافی راهاندازی و سعی کرد زنان از هنر خود بهرهمند و خودکفا شوند. او در امور خیر هم دستی بر آتش دارد و چندی پیش در زلزله منطقه سیسخت مقدار قابل توجهی لوازم خانه فرستاد. مامانعصمت میگوید: «برای رفاه جوانان روستایی سعی کردم با مسئولانی که میشناسم رایزنی کنم؛ برای تهیه وام و فروش تولیداتشان. الان هم عضو شورای شهر «دهرز» که از ایلات بختیاری است شدهام. بروید از مردم بپرسید که چه کارها برایشان انجام دادهام.»
مکث
مادر ایران
کتاب «مادر ایران» روایتی از داستان زندگی پرفراز و نشیب عصمت احمدیان، مادر شهیدان ابراهیم و اسماعیل فرجوانی است. این کتاب را ماهپری نورالهدی به رشته تحریر درآورده و در انتشارات راهیار به چاپ رسیده است. نورالهدی با نوشتن خاطرات شفاهی احمدیان گامی بزرگ برای معرفی زنان فداکار و ایثارگر دفاعمقدس برداشته است. عصمت احمدیان یکی از زنان فعال در ستاد پشتیبانی دفاعمقدس اهواز بوده و در 8سال جنگ تحمیلی خدمات ارزندهای برای کمک به جبههها انجام داده است. احمدیان بعد از جنگ همچنان به فعالیتهای خود ادامه داده و در حیطه کارآفرینی فعالیت میکند.
مکث
فیلم مستند بانو
مستند «بانو» روایتگر زندگی پرفراز و نشیب بانو عصمت احمدیان، مادر شهیدان فرجوانی است؛ زنی که خودش و اعضای خانواده ایشان ازجمله همسر و 3فرزندش هرکدام به نوعی با جنگ در ارتباط هستند. زندگی پس از جنگ و فعالیتهای اجتماعی و اقتصادی خانم احمدیان نیز بخش مهمی از زندگی اوست که در این مستند به آن پرداخته شده است. نویسنده و کارگردان آن محمد حبیبی منصور است که دغدغه خود از پرداختن به این موضوع را یافتن قهرمانان ناشناخته و به تصویرکشیدن ابعاد زندگی آنها میداند. این مستند در دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی تهیه شده است.
مکث
هرگز جلوی کسی گریه نکردهام
این بانوی نمونه نگاه متفاوتی به مشکلات و سختیهای زندگیاش دارد و میگوید: «زندگی سایهروشن دارد، تلخی و شیرینی دارد. من هرچه را که خدا برایم رقم زده است، پذیرفتهام. میدانم که به این دنیا آمدهایم که امتحان پس بدهیم و بعد هم برویم، نه اینکه بگوییم و بخندیم و خوش باشیم. خدا را شکر میکنم که به من طاقت تحمل و صبر را داده است. خدا کوه را میبیند و آنهمه برف روی آن میباراند، حتما من را کوه دیده که این برفهای مشکل و سختی را روی من بارانده است. همیشه جلوی دیگران خودم را شاد و باروحیه نشان میدهم و گریه نکردهام، حتی اگر دلم پر از غم و غصه باشد. حتی همین الان هم که همسرم به سختی بیمار است.»