گفتوگو با ساسان مویدی ، عکاسی که قابهای جاندار و ماندگاری از دفاعمقدس ثبت کرده است
جنگ هنوز تمام نشده است!
پریسا نوری
بیتردید ثبت لحظات ناب و قابهای ماندگار از حماسهآفرینی جوانان کشورمان در 8سال دفاعمقدس، مدیون شجاعت کمنظیر عکاسان و تصویربرداران جنگ است. آنها که بیمحابا جانشان را به خطر انداختند تا با دریچه دوربینشان تصاویر تأثیرگذاری از واقعیت جنگ را به مخاطبان نشان دهند. «ساسان مویدی» ازجمله عکاسان دفاعمقدس است که از اغلب وقایع تاریخساز دهه60 هزاران تصویر را ماندگار کرده است. عکسهای مویدی متأثر از نگاه شاعرانه و زلالش به رویدادها، حتی در جنگ بهعنوان اوج خشونت بشری، پیام عشق و دوست داشتن را به مخاطب منتقل میکند و همین ویژگی سال گذشته او را با مجموعه عکس «قصه عشق» برنده جایزه اصلی «جشنواره جهانی عکس صلح» اتریش کرده است. در آستانه هفته دفاعمقدس با این عکاس که بیش از 12هزار فریم از رویدادهای جبهه را ثبت و ضبط کرده، گفتوگو کردهایم.
سالهای آغاز جنگ کجا بودید؟
در شروع جنگ عکاس مجله سروش بودم. آن موقع مجله سروش یکی از بهترینها بود و رؤیای هر عکاسی بود که در سروش کار کند. زندهیاد «بهمن جلالی»، مدیر سرویس عکاسی سروش بود. به ایشان گفتم میروم جبهه که عکاسی کنم ولی قبول نکردند و گفتند: «عکس جبهه برامون میاد.» شروع به عکاسی از وقایع شهر مثل اعزام نیروها به جبهه، کمکهای مردمی و... کردم؛ اما این کارها راضیام نمیکرد، عذاب وجدان داشتم که چرا بهعنوان عکاس در جبهه نیستم. تا اینکه کمکم با عکاسهای خبرگزاریها و ستاد تبلیغات جنگ که به جبهه میرفتند همراه شدم و پایم به جبهه باز شد. ستاد تبلیغات جنگ پاتوق عکاسان و خبرنگاران جنگی بود و چون چشمانم رنگی و شبیه خارجیها بودم، دوستانم در ستاد اسمام را «سروش پرس» و بهعنوان عکاس آژانسهای خارجی رد کرده بودند.
از روزهای عکاسی در جبهه بگویید...
در بسیاری از عملیاتها بدون اینکه برگه مأموریت داشته باشم، همراه عکاسان خبرگزاریها و بچههای ستاد تبلیغات جنگ به جبهه میرفتم و بعد از یکی،دو روز برمیگشتم اما در مقابل آنها که همیشه در جبهه عکاسی بودند و عکاسی کردهاند نمیتوانم بگویم عکاس جنگ بودهام، در واقع من عکاس مطبوعات بودم که از جبهه و جنگ عکاسی کردهام.
با اینکه بعد از پایان جنگ بهعنوان 10عکاس برتر حوزه دفاعمقدس انتخاب شدید، باز هم خودتان را عکاس جنگ نمیدانید؟
12هزارو761فریم از جبهه دارم اما این فقط 7درصد عکسهایی بود که در دهه60 گرفته بودم. پس در واقع در خدمت جنگ نبودم.
از مشکلات عکاسی در آن روزهای جنگ و تحریم بگویید...
آن زمان تهیه نگاتیو با خودمان بود، نگاتیوها را از ناصرخسرو میخریدم و برای هر عکس 35تومان از مجله میگرفتم. آن موقع چون تحریم بودیم، نگاتیو رنگی خیلی گران بود و پیدا کردن نگاتیو سیاه و سفید هم سخت بود و گاهی هم که پیدا میشد، تاریخگذشته بود و وقتی چاپ میکردیم کیفیت عکس خیلی پایین میآمد. یادم هست عملیات مهران را با این نگاتیوها عکاسی کردم که کیفیت خوبی نداشت و الان دارم با فتوشاپ و اسکن عکسهای کیفیت پایین را درست میکنم. نصف عکسهایی که در حلبچه گرفتم هم با نگاتیو تاریخمصرف گذشته بود و موقع چاپ به مشکل برخوردم.
جزو نخستین عکاسانی بودید که چند ساعت پس از بمباران شیمیایی حلبچه به این شهر رفتید و قابهای جانکاهی از آن فاجعه به یادگار گذاشتید. حلبچه را چطور دیدید؟
13ساعت بعد از حمله شیمیایی صدام با چند نفر از عکاسان، به حلبچه وارد شدم و متأسفانه از نزدیک شاهد یکی از دلخراشترین رویدادهای ضدبشری قرن بودم. کوچهها و خیابانها پر از جنازه بود. چون قبلاً عکاسی تئاتر و سینما کرده بودم فکر میکردم این صحنه تئاتر و نمایش است، باور اینکه این صحنهها واقعی است سخت بود. البته آن موقع تحتتأثیر قرار نگرفتم و خیلی عادی مشغول عکاسی بودم، بهطوری که اگر کسی فیلم میگرفت یا ناظر بود میگفت چه آدم بیرحمی است که عکسالعملی نشان نمیدهد! اما 2روز بعد که از حلبچه برگشتم و عکسها را دیدم و با عمق فاجعه روبهرو شدم خیلی اذیت شدم و تا مدتها به هم ریخته بودم.
یکی از تکاندهندهترین تصاویر بمباران حلبچه، که بعدها نمادی از این فاجعه انسانی شد و به شهرتی جهانی رسید، پدری را نشان میدهد که نوزاد خود را در آغوش فشرده و با او به خواب ابدی رفته است.
آن مرد «عمر خاور» یکی از هنرمندان حلبچه بود که در بمباران شیمیایی این شهر درحالیکه فرزندش را در آغوش گرفته، جان سپرد. بعدها از روی این عکس، مجسمهها و تندیسهایی ساخته و به نماد شهیدان و مظلومیت حلبچه تبدیل شد. این عکس را من و چند عکاس دیگر ثبت کردیم.
یکی از بهترین و جانسوزترین قابهایی که با گذشت سالها هنوز هم مخاطب را تحتتأثیر قرار میدهد از روزهای اعزام به جبهه ثبت کردید. قابی که طعم گس غربت و دلتنگی یک پسر را در آغوش مادر به مخاطب میچشاند. از آن روز بگویید ...
آن عکس مربوط به سال63 و هنگام یکی از اعزامها به جبهه بود. همهمهای از خداحافظی، گریه و زاری، نجوا، وصیت گفتن و قربانصدقه رفتنهای مادرانه از همه طرف به گوش میرسید. با چشمانم تمام صحنههای اطرافم را دنبال میکردم و دنبال قابی برای ثبت کردن میگشتم، تا این مادر و پسر را دیدم و این عکس را از فاصله نیممتریشان گرفتم. من محو آن صحنه بودم. دوربین جلوی صورتم بود و چندین عکس از آنها گرفتم. یک مناجات عاشقانه بین آنها رد و بدل میشد و آنقدر غرق در هیجان آخرین دیدارشان بودند که حضورشان در قاب من را احساس نکردند. چند فریم از آن دیدار عکس گرفتم. در عکسهای بعدی پسر میرود و مادر گریان بهدنبال پسرش میدود. سالها بعد انجمن عکاسان دفاعمقدس اطلاعاتی از این پسر جوان به من داد. او اکنون جانباز ۷۰درصد است و در ورامین زندگی میکند.
یکی دیگر از قابهای جانداری که به نام شما ثبت شده، مربوط به بازگشت اسراست. تصویری که 3خانم چادری درحالیکه گریه میکنند، آزادهای را در آغوش میفشارند. قصه این تصویر چیست؟
این آزاده تا شب قبل از آزادی نامش جزو مفقودین بود و خانوادهاش فکر میکردند یا شهید یا مفقودالاثر شده اما همراه با نخستین گروه آزادگان به ایران بازمیگردد. آن روز بهطور اتفاقی در محله نارمک با موتور میچرخیدم که این آزاده را دیدم که روی دست میبردنش سمت خانه. همان لحظه دوربینم را درآوردم و شروع به عکاسی کردم. وقتی همراه با افرادی که دورهاش کرده بودند، وارد خانه شدم دیدم مادر، جوان از جنگ بازگشتهاش را میبویید و گریه میکرد. کمی آنطرفتر 2خواهرش ایستاده و بیوقفه اشک میریختند. مادر و خواهرها جوان را به آغوش کشیدند و به تلافی همه سالهای دلتنگی، او را غرق بوسه کردند. این عکس در نمایشگاههای بسیاری نشان داده شد و در نمایشگاهی در فرانسه، رایزن فرهنگی این کشور وقتی قصه عکس را شنید گریه کرد.
میشود گفت هر قدر صحنههای اعزام به جبهه و جنگ تلخ بود، روزهای بازگشت آزادگان شیرین بود و گوشهای از آن تلخیها را جبران کرد؟
بازگشت آزادهها با صحنههای زیبا و دراماتیک بسیاری همراه بود، اما تلخیها هم کم نبود. البته سعی میکردم چشمهایم را عادت بدهم که تلخیها را نبینم. ولی دیدن مادرانی که بهدنبال پیداکردن نشانی، عکس فرزندانشان را به آزادهها نشان میدادند و سراغ جوانشان را میگرفتند خیلی سخت و جانکاه بود.
در کتاب «50روز از جنگ» حال و روز تهران را از 11اسفند66 تا آخر فروردین67 که این شهر بیدفاع آماج حملات بیرحمانه موشکها بود، روایت کردهاید. کدام صحنه و تصویر در تهران جنگزده برایتان تلختر بود.
آن زمان جوان بودم و مثل الان احساساتی نبودم اما مرگ بچهها خیلی برایم آزاردهنده بود بهطوری که نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. وقتی جنازه بچهها را از زیر آوار بیرون میآوردند یک گوشه خلوتی پیدا میکردم و گریه میکردم. شاید به این دلیل که آن موقع خودم پدر 2بچه بودم.
سال گذشته با مجموعه عکس «قصه عشق» برنده جایزه اصلی جشنواره جهانی عکس صلح اتریش شدید. درباره آن مجموعه بگویید.
این مجموعه عکسها مربوط به زندگی «صلاح سعیدپور» است؛ کودکی که پس از جنگ و در زمان صلح به دنیا آمد و در 15سالگی بر اثر انفجار مین 2چشم و 2دستش را از دست داد. این جوان بعدها عاشق شد و ازدواج کرد و با کمک همسرش «سروه امینی» بر مشکلات غلبه کرد و در رشته شنای معلولان مدالها و افتخارات بسیاری در سطح ملی و جهانی کسب کرد. 7سال روی این مجموعه کار کردم و از زوایای مختلف زندگی این جوان عکاسی کردم. از نگاه دیگر این مجموعه عکس نشان میدهد که جنگ هنوز تمام نشده است.