سید مرتضی آوینی
دو بار «از کرخه تا راین» را دیدم و هر دو بار از آغاز تا انجام گریستم. دلم میگریست، اما عقلم گواهی میداد که تو بر دامنه آتشفشان، منزل گرفتهای. دلم میدانست که تو بر حکم عشق گردن نهادهای و به همین علت، از عادات متعارف فاصله گرفتهای. عقلم میپرسید: «چگونه میتوان در این روزگار سر به حکم عشق سپرد؟» عقل من میگوید که او «موقعشناس» نیست و دلم پاسخ میدهد: «نباید هم چنین باشد». عقل میگوید: «ملاحظه عرف، حکم عقل است». دلم جواب میدهد: «آخر او که عاقل نیست». عقل اعتراض میکند: «او نباید این همه بیپروا باشد». دل میگوید: «در نزد عاشقان، پروا ریاکاری است». عقل پرخاشی میکند: «او هر چه را که در دلش گذشته است، صادقانه بر زبان آورده است». دلم جواب میدهد: «هر کس باید خودش باشد نه دیگری». عقل میگوید: «اینکه دیوانگی است....» و دلم تأیید میکند: «درست است». عقل از کوره به در میرود: «او بسیجی را به مسلخ مظلومیتش کشانده است» و دلم جواب میدهد: «روزگار چنین کرده است؛ مگر جبهه فاو را در آخرین روزهای جنگ از یاد بردهای؟ آن چشمهای کور و چهرههای تاولزده...؟ مگر این روزها اخبار شهر چرسکا به تو نمیرسد؟» عقل اعتراض میکند: «هر واقعیت تلخ را نمیتوان گفت» و دل پاسخ میدهد: «هر واقعیتی را که نمیتوان به جرم تلخبودن پنهان کرد.» و عقل پیروزمندانه میگوید: «پس اذعان داری که این فیلم تلخ است؟»
دوست من! فیلم از کرخه تا راین تلخ است؛ به تلخی بمبهای شیمیایی، به تلخی از دستدادن فاو و به تلخی مظلومیت بسیجی. میخواهم بگویم که تلخ است اما ذلیلانه نیست. این تلخی همچون تلخی شهادت شیرین است. تو همواره پای در عرصههای خلاف عادت و غیرمتعارف نهادهای... و این است که بسیاری را از تو رنجانده است. تو با قلبت در جهان زندگی میکنی و همانطور هم که زندگی میکنی، فیلم میسازی. پس به تو اعتراضکردن خطاست، چرا که سرا پای وجودت «قلب» است و مگر جز این هم راهی برای هنرمندبودن وجود دارد؟ تو زیستنات عین هنرمندی است و هنرمندیات عین زیستن. پس چگونه از تو میتوان خواست که از نفخ روح خویش در فیلمهایت ممانعت کنی؟ این بار هم فیلم تو، بیرون از قالبهای متعارف موجودیت پیدا کرده است؛ چراکه باز هم تو خودت را محاکمه کردهای و من میدانم که در روزگاری چنین، چقدر دشوار است که انسان خودش را همینطور که هست نشان دهد.
عادات و آداب عالم ظاهر، تو را وامیدارند که خودت را پنهان کنی و من میدانم که برای فردی چون تو، مردن بهتر است از زیستنی چنین. هنر و فرهنگ، زیرنقاب، خفه میشوند و آنچه باقی میماند ریاکاری است؛ یک ریاکاری موجه.
تو میخواستهای که جوابی سزاوار به فیلم «بدون دخترم هرگز» داده باشی و دهها فیلم دیگری که از دینداران ایرانی، چهرهای پلید به نمایش میگذارند و چنین کردهای و خواه ناخواه انتخابی چنین، اقتضائات خاص خویش را به درون قصه فیلم کشانده است. پس سعید بسیجی که برای درمان چشمهای خویش به آلمان فرستاده شده است باید خواهری مهاجر داشته باشد که به مردی آلمانی شوهر کرده است. آندریاس، مرد شریفی است، اما «بتی محمودی» چنین نبود. قصه فیلم میبایست که در تقابل سعید و خواهرش شکل بگیرد، یعنی خواهر سعید میبایست «ضدجنگ» باشد و سعید، یک بسیجی معتقد. و چنین است. اگر بخواهیم که عمق مظلومیت بسیجیان را در این جنگ نابرابر بیان کنیم و پرده از ذات پلید سلاحهای شیمیایی برگیریم، میبایست که سعید در برابر عوارض شیمیایی از پای درآید، درحالیکه فرزندش تازه به دنیا آمده که چنین شده است. و باز هم برای آنکه این تراژدی عجیب معنوی، در عین حال، طبیعت حیات انسانی را از کف ندهد، میبایست که سعید را شدت غلبه رنج به شکایت بکشاند. اما باز هم به درگاه خدا، نه کس دیگر. و برای آنکه این تراژدی کامل شود میبایست که همسر شهید با آن چادر و مقنعه سیاه به غرب رنگارنگ سفر کند و در پشت شیشههای قرنطینه بیمارستان، شاهد شهادت سعید باشد که اکنون دیگر آرامش خود را باز یافته است... و باز هم شهید شده است.
سوره، دوره 5، شمارههای 2 و 3، اردیبهشت و خرداد 1372
شنبه 17 اردیبهشت 1401
کد مطلب :
159800
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/gJREl
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved