• پنج شنبه 28 تیر 1403
  • الْخَمِيس 11 محرم 1446
  • 2024 Jul 18
یکشنبه 1 اسفند 1400
کد مطلب : 154287
+
-

«روزهای اوج‌گیری انقلاب اسلامی، در آینه روایت‌هایی ناگفته» در گفت و شنود با قاسم امانی

فرزند حاج آقا صادق خیرمقدم بگوید

گفت‌وگو
فرزند حاج آقا صادق خیرمقدم بگوید

سمیرا سجودی

6دهه حیات قاسم امانی در چهارراه حوادث تاریخ معاصر ایران سپری شده است؛ به‌رغم این همه و با سپری شدن انبوهی از رویدادها، وی هنوز به ایمان و آرمان دیرین خویش، پایبندی شدید نشان می‌دهد. اهمیت گفت‌وگو با فرزند شهید صادق‌امانی، در آن است که به‌رغم حضور در عرصه‌های گوناگون انقلاب و نظام اسلامی، کمتر به بیان خاطراتش پرداخته و آنچه پیش‌رو دارید، از معدود واگویه‌های اوست. امید می‌رود که کسانی چون امانی، هرچه زودتر خاطرات سیاسی خویش را مکتوب کنند و به تاریخ بسپارند.

هنگامی که پدرتان به شهادت رسیدند، چند سال داشتید؟ 
من متولد1341هستم. پدرم در سال1343دستگیر شدند و در سال1344هم ایشان را به شهادت رساندند. من در آن دوره، 2سال و نیمه بودم.
در دوران رژیم گذشته فرزند شهید صادق امانی بودن، چه حال و هوایی داشت؟ 
در آن زمان مسئله‌ای که وجود داشت، این بود که جماعتی، مرا «فرزند قاتل» صدا می‌کردند و نه فرزند شهید! البته این طیف، عمدتاً از وابستگان به حکومت بودند. درواقع چون پدرم، علیه شاه و حکومت او قیام کرده بود، آنها به این شکل سعی داشتند به من طعنه بزنند. مثل الان که عده‌ای می‌خواهند عقده‌های خودشان را از انقلاب و نظام اسلامی با نق زدن به فرزندان خردسال شهدای مدافع حرم خالی کنند! این رفتار برای الان نیست، قبلا هم همین اتفاقات می‌افتاد.
از چه مقطعی احساس کردید که باید وارد جریان مبارزه شوید؟ 
چون اکثر اعضای خانواده‌مان، مثل دایی‌ و عموهایم در زندان بودند و از کودکی رفتن به ملاقات آنها، در زمره روتین‌ترین برنامه‌های زندگی من بود، این برنامه مداوم، باعث می‌شد که خودم بپرسم: چرا اینها در زندان هستند؟ این سؤالات در ذهن من، بسیار جدی بود و غیر از اینکه آنها را از خودم می‌پرسیدیم، تحریک هم می‌شدم که مثلاً در مدرسه یا مکان‌های دیگری که مورد طعن واقع می‌شدم، سرسختانه تا انتهای ماجرا بروم و ببینم چرا اینطور است! اینگونه مسائل، انگیزه مرا برای اینکه در پی مبارزه باشم، بیشتر می‌کرد. مثلاً اگر پاسبانی را می‌دیدم، این حس را داشتم که باید او را ارشاد کنم که تو‌ داری به حکومت ظلم، خدمت می‌کنی! یا اگر کارمندی برای حکومت شاه کار می‌کرد، تصور می‌کردم مالش حلال نیست و اگر هم غذایی در منزلش می‌خورم، باید پولش را صدقه بدهم. خانه بعضی افراد هم، چون معلوم نبود درآمدشان از کجاست، اصلاً نمی‌رفتم. البته همین مسائل نیز موجب موضع‌گیری‌هایی از طرف آشنایان می‌شد؛ چون حس می‌کردند که ما آنها را قبول نداریم. آنها هم کم‌کم نسبت به من، مواضعی می‌گرفتند. طبعاً در بعضی موارد هم، ممکن بود اشکال از من باشد و اینطور نبود که اشکال، فقط از آنها باشد. بعد از انقلاب دیدیم که خیلی از افرادی که در ارتش آن دوران خدمت می‌کردند، سربازهای دلیری برای حضرت امام و انقلاب شدند و برخی از آنها خطرهایی کردند که ما حتی نمی‌توانیم آنها را درک کنیم.
با وجود جریان‌های مختلف سیاسی در سالیان منتهی به انقلاب اسلامی، چه عاملی موجب شد تا همواره در مسیر رهبر انقلاب و روحانیان مبارز باقی بمانید؟ 
در آن دوران و با شرایطی که من داشتم، خیلی از احزابی که به‌اصطلاح مبارز بودند، مثل جبهه‌ملی، نهضت‌آزادی، مجاهدین‌خلق یا حتی برخی از گروه‌های مارکسیستی، تلاش می‌کردند که به‌گونه‌ای بر اعضای خانواده ما تأثیر بگذارند یا مرا جذب خود کنند. حال از نام خانوادگی من می‌خواستند استفاده کنند یا هر منظور دیگری که داشتند، نمی‌دانم، اما به واسطه حضور بزرگ‌ترهایی چون عموها و دایی‌ام که خیلی خیرخواه بودند، از بسیاری از دام‌هایی که سر راهم پهن می‌شد به‌صورت معجزه‌آسا نجات پیدا می‌کردم؛ مثلاً یک‌بار وقتی برای ملاقات دایی‌ام (شهید سیداسدالله لاجوردی) به زندان مشهد رفته بودم به‌طور اتفاقی مرحوم آقای عسگراولادی ‌ـ که دوست دایی‌ام بود‌ـ از من پرسیدند: «این روزها چه می‌کنی؟‌» به ایشان گفتم: «کتاب توحید حبیب‌الله ‌آشوری را پیش فلانی می‌خوانم!‌» ایشان بلافاصله به من گفتند: «این آدمی که می‌گویی، فکر و کتابش انحراف دارد... .» همین تذکر باعث شد که راهم عوض شود یا اینکه مثلاً وقتی در مدت کوتاهی، عضو برخی از این گروهک‌ها می‌شدم، اتفاق‌های ساده‌ای ‌از این قبیل، موجب می‌شد که جریان به‌طور کلی تغییر کند و مخالف آنها شوم.
ظاهرا شما در راهپیمایی‌های انقلاب اسلامی، حضور فعالی داشته‌اید. از این همایش‌های بزرگ، چه خاطراتی دارید؟ 
بله من در تظاهرات‌ها و کلا هر اتفاقی که مربوط به انقلاب می‌بود، با همه وجود پای کار بودم! حتی در میتینگ‌ها و راهپیمایی‌های گروه‌هایی مثل جبهه ‌ملی و نهضت‌ آزادی که در برابر رژیم گذشته، مواضع نرمی هم داشتند و قرارشان این بود که صحبت از «مرگ بر شاه» نکنند، شرکت می‌کردم و البته مرگ بر شاه می‌گفتم. علاوه بر آنها، گروه‌های دیگری همچون مجاهدین خلق، چپی‌ها و چریک‌های فدایی خلق هم بودند که تلاش می‌کردند به هر طریقی، در روند انقلاب نفوذ و این رویداد را به نفع خودشان مصادره کنند. این آمدن و مصادره کردن انقلاب هم به این شکل بود که اینها میان شعارهایی که مورد نظر امام و محبوب مردم بود، شعارهایی با ماهیت چپ سر می‌دادند؛ شعارهایی که با مبانی دینی ما در تضاد بود؛ البته امثال من هم به طریقی در راهپیمایی‌های آنها نفوذ می‌کردند و با نابود کردن پلاکاردهایشان، برنامه آنها را برهم می‌زدند. از طرفی من هم به‌عنوان یک جوان 15، 16ساله در راهپیمایی‌ها و میتینگ‌هایی که شرکت می‌کردم، شناخته شده بودم یا حداقل لیدرهای آنها، مرا به قیافه می‌شناختند؛ چراکه خیلی وقت‌ها در جریان ملاقات‌های زندان، یکدیگر را می‌دیدیم. در سالیان اولیه نهضت، تعداد مبارزان خیلی زیاد نبود و در این میان، خانواده ما بسیار شناخته شده بود. حتی یادم هست که در آن دوران، وقتی سوار مینی‌بوس و اتوبوس می‌شدم، اشخاصی را می‌دیدیم که آهسته به یکدیگر می‌گفتند: این پسر فلانی است. یکی دیگر از مسائلی که مرا مشهور کرده بود، بحث‌ و جدل‌هایم در مجامع سیاسی بود. یکی از آن مجامع، پایین‌تر از میدان ولی‌عصر(عج) کنونی قرار داشت که دانشجوها جمع می‌شدند و بحث سیاسی می‌کردند. من هم به آنجا می‌رفتم و از اصول خودم دفاع می‌کردم و حرف‌های آنها را به نقد می‌کشیدم. آنها هم چون نمی‌توانستند پاسخ مرا را بدهند، قاعدتا آخرش به اینجا می‌رسیدند که کتکم بزنند. البته نه وسط بحث؛ وقتی که بحث تمام می‌شد و می‌خواستیم برویم، حواسمان بود که این گروه‌ها، افرادی را دارند که باید زهرشان را بریزند و منتظرند که تنها گیرت بیاورند و پوست‌ات را بکنند. از این اتفاقات، زیاد برایم افتاده است.
از درگیری‌های آن دوره خود، با سمپات‌های گروه موسوم به مجاهدین خلق، چه خاطراتی دارید؟ 
آن زمان تشکیل تجمعات مختلف، بهانه‌ای برای تظاهرات و مخالفت با رژیم شاه بود؛ مثلاً روزی که آیت‌الله ‌طالقانی از زندان آزاد شدند، عده‌ای از انقلابیون در مقابل منزل ایشان تجمع کردند. آن روز علاوه بر انقلابیون، برخی گروهک‌ها هم با پرچم‌ها و پلاکاردهای مخصوص به‌خودشان، در آنجا بودند؛ چراکه می‌خواستند با چنین روش‌هایی از وجهه ایشان سوءاستفاده کنند. امثال من هم وقتی می‌دیدیم که پلاکاردهای آنان با جریان نهضت همخوانی ندارد، با علاقه‌مند نشان دادن خودمان یا بهانه‌های دیگر، این پلاکاردها را از دست آنان می‌گرفتیم. بعد از چند دقیقه هم، یا پلاکارد را پاره می‌کردیم یا در جوی آب می‌انداختیم. در آن روز همینطور که همراه جمعیت حرکت می‌کردم به اطرافیان خودم نگاه می‌کردم و غر می‌زدم که این پلاکاردها چیست؟ چرا اینها را آوردند؟ که ببینم در آن میان، چه‌کسی با من موافق است. ناگهان جوانی را دیدم که خیلی از من تندتر بود. درحالی‌که اصلا آن فرد را نمی‌شناختم، به او گفتم: بیا با هم این پلاکاردها را جمع کنیم. کم‌کم به میان جمعیت رفتیم و پلاکاردشان را گرفتیم و بعد از چند قدم، آنها را در پیچ‌شمیران، در جوی آب انداختیم. می‌دانید که در آن موقع، جوی‌های آب پر از لجن بود. به محض اینکه پلاکاردها را در جوی انداختیم، بچه‌های مجاهدین ما را گرفتند. آن زمان سر پیچ‌شمیران برای ساخت‌وساز، گودبرداری عمیقی کرده بودند که هیچ حصاری نداشت و دورش باز بود! وابستگان به مجاهدین، پاهای ما را گرفتند و از سر، در این گودال‌ها آویزان کردند. اول آن جوان بیچاره را به داخل گودال رها کردند. خون شدیدی از سر او جاری شد و امکانی هم برای نجات دادنش نبود. زبانم‌بند آمده بود و هیچ‌چیزی نمی‌فهمیدم. انگار قلبم ایستاده بود. تمام مدت با کف دستم، به دیواره‌ها و زمین فشار می‌دادم که خودم را نجات دهم. اما در یک لحظه دیدم که آنها مرا بالا کشیدند، رها کردند و رفتند. نمی‌دانستم چرا؟ این حادثه، همچون داستانی با من همراه بود، تا اینکه چند وقت پیش و در جمعی، پسرعموی بزرگم ‌ـ که خیلی هم بر من حق دارد‌ـ گفت: «قاسم، تو می‌دانی که زندگی‌ات مدیون من است و نجات‌ات داده‌ام؟‌» گفتم: «نه، چطور؟‌» او گفت: «یادت هست که سر پیچ‌شمیران، چنین اتفاقی برایت افتاد؟» گفتم: «بله.» گفت: «خب، آن روز، من تو را نجات دادم. متوجه نشدی؟‌» گفتم: «نه! آنقدر حالم بد بود که به محض رهایی، فورا از آنجا فرار کردم.‌» وی گفت: «آن روز دیدم که قاسم بخارایی، پاهای تو را گرفته و می‌خواهد به طرف پایین، رهایت کند. همانطور که قبلش، آن جوان را رها کرده بود. همان لحظه داد زدم: قاسم! می‌دانی این کیست؟ گفت: نه. گفتم: پسر حاج صادق امانی است. شهید محمد بخارایی 2برادر داشت که آنها هم مبارز بودند، اما جذب مجاهدین‌ شده بودند. پسرعموی من و این برادر شهید بخارایی، چون در خیابان صاحب‌جمع مغازه داشته و به نوعی همسایه بودند، همدیگر را می‌شناختند. علاوه بر این، شهیدبخارایی هم، با پدر من اعدام شده بود و آنها، خانواده ما را می‌شناختند؛ لذا وقتی متوجه می‌شود که جعفر امانی او را دیده و شناخته و پخش این خبر برایش بد می‌شود، مرا بالا می‌کشد و من از همه‌جا بی‌خبر، فرار می‌کنم. در تمام این سال‌ها از اینکه این خاطره را تعریف کنم و سوء‌برداشت شود، می‌ترسیدم؛ تا اینکه بعد از چند سال، شاهد از راه رسید. البته همان زمان هم، ترسیدم که این ماجرا را برای خانواده‌ام نقل کنم؛ چون مادرم را به واسطه حضورم در راهپیمایی‌ها و بحث‌هایی که می‌کردم، خیلی تهدید می‌کردند. مادرم هم خیلی اضطراب داشت که امروز یا فردا، اتفاقی برایم بیفتد. هیچ‌وقت امیدی به اینکه من بمانم و انقلاب شود، نداشت و همیشه منتظر خبر شهادتم بود.
در روز 12بهمن 1357، چرا کمیته استقبال از امام خمینی، شما را برای خوشامدگویی به ایشان انتخاب کرد؟ 
وقتی خبر بازگشت حضرت امام منتشر شد، انگار که دنیا را به من داده‌اند و به همه آرزوهایم می‌رسم؛ لذا در آن روزها، در پی این بودم که در هر جایی که می‌شد، ‌کاری انجام دهم؛ از نجاری و درست کردن چوب برای پلاکاردها گرفته تا دیگر کارها؛ مثلاً پلاکاردی بزرگ و3متری طراحی کرده بودیم که روی آن، این آیه شریفه نوشته شده بود: «جاء الحق و زهق الباطل، ان الباطل کان زهوقا». ما این پلاکاردها را، شب تا صبح و به روش سیلک، چاپ کرده و بعد به تیرهای چراغ‌برق، وصل می‌کردیم. بعد از اینکه پرواز حضرت امام به تأخیر افتاد، نهایتاً در 12بهمن‌ماه، قرار شد که ایشان به ایران بازگردند. آن روز به همراه مادر، خواهر و عمه‌ام ‌ـ که همسر آقای بادامچیان هستند- ساعت5صبح، به سمت بهشت‌زهرا حرکت کردیم؛ حتی تصور می‌کنم، نماز را هم وسط راه خواندیم که بتوانیم قبل از شلوغ‌شدن مراسم در آنجا باشیم. با این همه در مسیر دیدیم که مردم خیلی جلوتر از ما راه افتاده‌اند. آن روز جاده بهشت‌زهرا که امروزه جاده قدیم قم نامیده می‌شود و از باقرآباد می‌گذرد، مملو از جمعیت بود و هیچ راهی برای ورودمان وجود نداشت؛ لذا دلشوره‌ داشتیم که آیا می‌رسیم یا نه؛ چون وسایل ارتباط جمعی و خبررسانی نبود و من هم هر طوری که شده بود، باید خودم را به جایگاه سخنرانی حضرت امام می‌رساندم. با بازوبندی که داشتم، بالاخره هرطوری که بود، خودم را به نزدیک جایگاه رساندم. با آنکه از قبل به من گفته شده بود، قرار است به حضرت امام خیرمقدم بگویم، ولی وقتی که نزدیک جایگاه رسیدم، دیدم که خیلی‌ها از من جلوتر هستند که می‌گویند: ما باید به ایشان خیرمقدم بگوییم. برای همین مشغول کارهای دیگر شدم، تا لحظه‌ای که قرار شد حضرت امام وارد جایگاه شوند. در آن لحظه به ایشان گفتند: اشخاصی آمده‌اند که به حضرتعالی خیر مقدم بگویند، اما ایشان به‌طور قاطع و در یک کلام فرمودند: «همین فرزند حاج آقا صادق کافی است!.» لذا اگرچه لایق نبودم، ولی خدا این توفیق را به من داد که بتوانم این کار را انجام دهم.
آیا در دوران اقامت حضرت امام در مدرسه علوی هم ایشان را می‌دیدید؟ 
بله. در تمام آن روزها، ما در آنجا و جزوی از ستاد استقبال بودیم و خدمت می‌کردیم. کارهایی که از دستمان برمی‌آمد را هم انجام می‌دادیم؛ هر‌ مأموریتی که به ما می‌دادند. اکثر روزها هم در مدرسه، حضرت امام را می‌دیدیم. فیلمی از حضور و سخنرانی ایشان در بهشت‌زهرا هم از طریق یک شبکه محلی که ایجاد شده بود و فقط در همان منطقه خیابان ایران کاربرد داشت، پخش می‌شد. اهالی آن محله، تلویزیون خانه‌های خود را بیرون می‌گذاشتند و مردمی که عبور می‌کردند، مراسم آن روز را می‌دیدند. این فیلم، بارها مرا نشان می‌داد که به امام خیرمقدم می‌گویم؛ لذا وقتی در آنجا راه می‌رفتم، خیلی‌ها مرا به چهره می‌شناختند و به هم می‌گفتند: این بود که به آقا خیرمقدم گفت. این شهرت هم باعث شده بود، هرجا که می‌رفتم و هر‌کاری که می‌کردم، خیلی برایم ممانعتی نباشد.
در روزهای12تا22بهمن، عمدتا در چه صحنه‌هایی حضور داشتید؟ 
در آن روزها، وضع بسیار بحرانی شده بود. حضرت امام در مدرسه علوی بودند و امثال من علاوه بر محافظت از ایشان، چندین مسئولیت دیگر هم داشتیم. در آن دوره برای پیشگیری از اتفاقات احتمالی، شب تا صبح نگهبانی می‌دادیم و از خیابان‌های اطراف مدرسه، محافظت می‌کردیم. قسمت دیگر کارمان هم، انتظامات مردمی بود که به دیدار حضرت امام می‌آمدند و می‌رفتند. حتی برای محافظت بیشتر، مردم تعدادی از خانه‌های اطراف مدرسه را در اختیار ستاد استقبال قرار داده بودند. این ستاد در آن خانه‌ها، مستقر شده و کارهای مختلفی انجام می‌داد. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه در روز21بهمن‌ماه، ماجرای حمله به پادگان‌‌ها ازجمله پادگان عشرت‌آباد و همچنین حکومت نظامی پیش آمد.
از ماجرای حمله به پادگان عشرت‌آباد، چه مشاهداتی دارید؟ 
آن روز پادگان عشرت‌آباد، خیلی مقاومت ‌کرد. من هم که مختصری آموزش‌های نظامی دیده بودم به همراه 2تن از دوستانم به اطراف این پادگان رفتیم. درون محوطه این منطقه نظامی، درگیری بسیار شدید بود. در آن روز، عده‌ای اسلحه داشتند. عده‌ای هم که اسلحه نداشتند، دنبال این بودند که اسلحه تهیه کنند؛ چون پادگان عشرت‌آباد، بزرگ‌ترین مجموعه مهمات و اسلحه نیروهای ضدشورش بود. مسلسل‌های یوزی، کلت‌ها و اسلحه‌های جنگ‌های خیابانی در آنجا زیاد بود. ما خیلی علاقه‌مند بودیم که تعدادی از این اسلحه‌ها را به‌دست بیاوریم، اما در آن میان علاوه بر ارتشی‌ها، گروه‌هایی مثل چپی‌ها و منافقان هم به‌سوی مردم عادی که می‌خواستند از این اسلحه‌ها بردارند و طرز استفاده از آنها را نمی‌دانستند، شلیک می‌کردند؛ چراکه نمی‌خواستند اسلحه‌ها به‌دست انقلابیون بیفتد. البته الان ممکن است داستان روشن باشد، ولی در آن موقع، خیلی عجیب بود که در اثنای انقلاب، یک انقلابی، انقلابی دیگر را بزند. درواقع منافقان، تفکرشان این بود تا آنجا که می‌شود، اسلحه و مهمات دست کسی نیفتد که بعد قدرت در دست خودشان باشد؛ لذا ما از دوطرف، باید مراقبت می‌کردیم؛ هم از طرف کماندوهای خیلی خبره ارتش و هم از طرف این گروهک‌ها. در آن شرایط وارد پادگان شدم و اسلحه‌ای را برداشتم و آن نقطه را، به یکی از دوستان سپردم. می‌خواستم دوباره به داخل برگردم که دیدم کامیونی به دیوار جنوبی پادگان زد و آن را تخریب کرد. بعد هم عده‌ای از مردم، به سمت داخل پادگان هجوم آوردند! در میان این عده، مادر و خواهرم را دیدم که کلی تیربار و خشاب و فشنگ روی کول خود گذاشتند و راه افتادند به سمت خیابان. یکی از اقوام ما در خیابان مادر و خواهرم را دیده و سرشان داد و بی‌داد راه انداخته بود، که «شوهرت را که به کشتن دادی تا بچه‌هایت را هم به کشتن ندهی، ول نمی‌کنی. تقصیر خودت است...». البته در آن دوران، از این کنایه‌ها و طعنه‌ها، خیلی به مادرم می‌زدند و ایشان گوش‌شان از این حرف‌ها پر بود.
خاطرات شما از روزهای اوج‌گیری انقلاب اسلامی، قاعدتاً فراوان و شنیدنی است. با این همه و در پایان این گفت و شنود مایلیم که با سپری شدن 43سال از آن روزها، آرزوی شما را بدانیم؟ 
آرزوی من شهادت است. یک وعده‌ای به من داده شده که ان‌شاءالله به آن برسم. این آرزو برای خودم است. آرزویم برای جامعه هم این است که همگان حکمت رویکردهای رهبر عزیز انقلاب را درک کنند. خیلی دعا می‌کنم که همه دریابند که این مرد چه زحماتی می‌کشد و جامعه ما، قدر این زحمات را بداند. نه اینکه 100سال بعد و در تاریخ بگویند چنین شخصیتی بوده و این کارها را هم برای ایران کرده، ولی عده‌ای او را درک نمی‌کردند. به‌نظرم این برای مردم ما، بالاترین دعاست؛ مثل اینکه الان می‌گویند حضرت علی خوب بود، ولی مردم زمانه‌اش او را درک نکردند. ما امروز، بهترین دوره تاریخ کشورمان را می‌گذرانیم، اما در مواردی درک و قدرشناسی لازم را نداریم. امید آنکه از این آزمون هم سربلند بیرون بیاییم.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید