• پنج شنبه 28 تیر 1403
  • الْخَمِيس 11 محرم 1446
  • 2024 Jul 18
دو شنبه 11 بهمن 1400
کد مطلب : 152538
+
-

وقتی حواست نیست...

عیسی محمدی- روزنامه‌نگار

 نمی‌دانم این جمله را شنیده‌اید که می‌گوید وقتی حواست نیست، زیباترینی؟ حالا نمی‌دانم برای چه‌کسی بوده و برای کدام شعر یا قطعه ادبی بوده؛ اما این بند خیلی معروف شده و خیلی جا افتاده است. حالا جدا از اینکه چنین بندی جا افتاده و معروف شده و ادبیت لازم را دارد یا ندارد، نکته مهمی را هم در دل خودش حمل می‌کند؛ نکته‌ای که اگر کشف کنید، خیلی از گره‌های ذهنی شما در زندگی رفع خواهد شد. اما کدام نکته؟
اجازه بدهید با یک خاطره شخصی شروع کنم؛ اشکالی که ندارد؟‌ روزی روزگاری برای مجله‌ای، قصد داشتم گزارشی تهیه کنم. این گزارش از یک خانواده درگیر با ایدز بود. زوجین، ایدز گرفته بودند. ظاهرا زمانی پدر خانواده این ویروس را گرفته بود و سپس به مادر خانواده منتقل شده بود. پسر بزرگ خانواده، که نوجوانی بود، البته سالم بود. ولی امان از دختربچه شیرینی که در این خانواده زندگی می‌کرد؛ که در شیرینی و ملاحت حد و اندازه نداشت. نکته این تراژدی در آن‌جا بود که نمی‌دانستند این دخترک شیرین، درگیر با این ویروس هست یا نه. و اینکه این پدر و مادر جرأت نمی‌کردند که او را برای آزمایش بفرستند. اما چرا؟ مدام این فکر در ذهن‌شان می‌چرخید که اگر دخترک‌مان ویروس گرفته باشد چه؟ همین فکر، نمی‌گذاشت که قدم از قدم بردارند. خلاصه این‌که، با عکاس محترم رفتیم و نشستیم و گفتیم و خندیدیم و با دخترک شیرین‌زبان حسابی بازی کردیم. حتی میوه خوردیم و از چاقوی‌شان استفاده کردیم. دقت کنید که در سال 1384یا 1385، هنوز این‌قدر آگاهی وجود نداشت که ملت متوجه باشند که ویروس اچ آی وی از چنین راه‌هایی منتقل نمی‌شود. یعنی حتی به پزشک و دندانپزشک و... هم می‌گفتید که مریض درگیر با ایدز داریم، از پذیرش آن ممانعت می‌کردند.
...بعد از گزارش به محل مجله برگشتم. زمان کمی هم در اختیار داشتیم و باید گزارش را به چاپ می‌رساندیم. تنها دغدغه‌ای که داشتم، این بود که گزارش را سریع برسانم. حتی به این فکر نمی‌کردم که من چه تأثیرات احساسی از این گزارش و خانواده و این تراژدی گرفته‌ام. برای من فقط سرعت مهم بود. اما جایی در ضمیر ناخودآگاه من، غصه‌ای وجود داشت. بدون اینکه بخواهم هیچ نقشی بازی کنم، تنها درحالی‌که داشتم به سرعت نوشتن این گزارش، آن‌هم با یک رایانه نیم‌بند با سرعت پایین فکر می‌کردم، آن غصه و دردی که از این دیدار به من دست داده بود، ناخودآگاه به گزارش منتقل شد. خلاصه اینکه گزارش منتشر شد؛ بدون اینکه من هیچ تلاشی کرده باشم برای آنکه یک اثر فاخر یا ماندگار و... خلق کنم. در یکی از رقابت‌های ژورنالیستی که خیلی باب است، از گزارش تقدیر کردند و سکه‌ای دادند. کلی بازخورد مثبت گرفتم. حتی یکی از روزنامه‌نگاران شاخص خانم مدام می‌پرسید که من مانده‌ام شما چطور و چقدر به این سوژه‌ها نزدیک شده‌اید و با آنها نشست و برخاست کرده‌اید. حتی دست پدر خانواده بریده و به او کمک کرده‌اید!
آیا این‌همه را گفتم که مثلا خودستایی کرده باشم؟ تنها خواستم به ایده اصلی‌ام برسم؛ اینکه وقتی شما حواس‌تان نیست، بهترین کارتان را می‌کنید و به زیباترین چهره از کار و خودتان می‌رسید. اما وقتی که کم‌کم به این ایده می‌رسید که نه، من  هم کسی هستم و باید اثری ماندگار خلق کنم که در‌شأن اسم و عنوان من باشد، کم‌کم کار خراب می‌شود. اما چرا؟ همه این چرا، شاید تفسیر همین مصرع معروف مولانا باشد:«چون هنر آمد غرض پوشیده شد». همه ماجرا سر تفسیر همین مصرع و بیت است. اینکه وقتی شما غرض‌مند می‌شوید، اساسا «خود» یا «نفس» یا همان چیزی که خارجی‌ها تحت عنوان «اگو» می‌شناسند، پدیدار می‌شود. پدیدار شدن این خود و نفس، باعث می‌شود تا بین روح و روان و ذهن شما با منابع الهامی که دارید (که حالا هر کسی و هر مکتبی روایت‌های خاص خودش را در این زمینه دارد) دچار خدشه شود‌ و رفته‌رفته که این پارازیت‌ها رشد پیدا می‌کنند، اساسا همه منبع یا منابع الهام شما دچار اشکال شده و از کار می‌افتد.
اجازه بدهید به زبان خودمانی‌تری بگوییم. برای شما بسیار اتفاق می‌افتد که وقتی کسی حواسش به شما نیست، کارتان را به بهترین شکل ممکن و با کوچکترین نقص انجام می‌دهید اما وقتی که متوجه می‌شوید که یک نگاه بیرونی در حال تماشای شماست، کم‌کم همه‌‌چیز خراب می‌شود؛ به این شکل آن راحتی اولیه را از دست می‌دهید. می‌گویند یک استاد نقاشی در حال خلق اثری بود. شاگرش نیز در کنارش نشسته بود. تابلو خلق شده بود و فقط نهایی کردن آن مانده بود. اما استاد محترم هر کاری که می‌کرد نسخه نهایی این نقاشی شکل نمی‌گرفت. شاگردش خیلی تعجب کرده و گفت شما بارها و بارها این کار را کرده‌اید پس چرا الان قادر به انجامش نیستید؟ تا این‌که استاد، شاگرد را برای آوردن رنگ بیرون فرستاد. وقتی شاگرد بازگشت، دید که تابلو خلق شده. شگفت‌زده شد و علت را پرسید. استاد گفت که در آن لحظه تو به عنوان یک ناظر بیرونی داشتی مرا تماشا می‌کردی و این، روند طبیعی و همیشگی و راحتی   من در خلق کردن را به هم زده بود.
... همه ماجرا همین‌جاست؛ وقتی کاملا درک می‌کنید کسی حواسش به شما نیست و خودتان هستید و خودتان، زیباترین جنبه و بهترین عملکرد و طبیعی‌ترین دستاورد خودتان را بروز می‌دهید. اما امان از وقتی که متوجه شوید دیگرانی در حال تماشای شما هستند (واقعی و مجازی و هر مدل دیگری)، در این صورت است که دست و پای‌تان می‌لرزد؛ چون «خود» و «نفس» و «اگو» وسط می‌آید؛ چون حس می‌کنید باید در سطح خودتان و نام و عنوانی که داشته‌اید ظاهر شوید...

این خبر را به اشتراک بگذارید