• پنج شنبه 28 تیر 1403
  • الْخَمِيس 11 محرم 1446
  • 2024 Jul 18
یکشنبه 3 بهمن 1400
کد مطلب : 151565
+
-

پسرها به تیراندازی‌‌ام می‌خندیدند

به مناسبت روز مادر پای صحبت‌های شیرزنی نشستیم که ۴ پسرش را راهی جبهه‌ها کرد

گزارش
پسرها به تیراندازی‌‌ام می‌خندیدند

مژگان مهرابی- خبرنگار

دلخوشی هر زنی، خانواده او است؛ کسانی که حضورشان در زندگی، باعث آرامش‌اش می‌شوند اما اوج خوشبختی و بهجت زن زمانی است که مادر شدن را تجربه می‌کند؛ روزهایی که پا‌به‌پای کودکش قدم برمی‌دارد تا راه رفتن را به او یاد دهد؛ لحظه‌هایی که بزرگ شدن فرزندش را نظاره می‌کند تا شاهد قد کشیدنش باشد. اوج آرزوهایش هم می‌شود زمانی که فرزندش را در رخت بخت ببیند. همه اینها دنیای یک مادر را می‌سازد که حاضر نیست تحت هیچ شرایطی خرابش کند اما اگر ارزش‌های دینی و انسانی برای مادری در اولویت باشد، ماجرا فرق می‌کند؛ آن وقت است که عاطفه و احساس خود را زیر پا می‌گذارد و از عزیزترین موجود زندگی‌‌اش دل می‌کند و آن را فدای هدفی والاتر کند. مصداقش صدها‌هزار مادر شهیدی که فرزندان خود را برای حفظ خاک میهن‌مان هدیه کردند. یکی‌شان همین کبری سلیم‌آبادی، مادر شهیدان علی و عباس و جانبازان حسین و امیر فخارنیا. شیرزنی که با شروع جنگ، همسر و ۴ پسرش را روانه جبهه‌های جنگ کرد و خودش هم همپای آنها مردانه جنگید البته نه با سلاح، بلکه با تبلیغات فرهنگی و تامین مایحتاج رزمنده‌ها. داستان فداکاری و ایثارگری‌های او امروز نقل محافل دوستان و آشنایان است.

چه‌کسی باور می‌کند، بانویی که روی تخت خوابیده و برای کارهای روزمره‌‌اش نیاز به یاری دارد، همان شیرزن محله افسریه باشد؛ کسی که تا قبل از زمینگیر شدنش لحظه‌‌ای آرام و قرار نداشت و برای رفع مشکلات دیگران از هیچ کمکی مضایقه نمی‌کرد. او سال‌ها در مسجد محله، خدمت کرد و برای یاری دوست و آشنا، از جان مایه گذاشت. حالا خانه‌نشین شده و جز مرور خاطرات گذشته انگار سرگرمی دیگری ندارد. روبه‌روی تختش، عکس پسران شهید است؛ عباس و علی. عکس را جلوی چشمش نصب کرده تا همیشه پیش‌رویش باشند. می‌گوید: «چند‌ماه پیش سکته مغزی کردم. انجام کارهای خانه برایم سخت شده، بدون واکر نمی‌توانم راه بروم». صدایش آوای ناله می‌دهد. با اینکه نشستن اذیتش می‌کند اما مهمان‌نوازی‌‌اش را دریغ نکرده و این دشواری را به جان می‌خرد. به دوران گذشته برمی‌گردد؛ چهل‌‌و‌اندی سال پیش؛ زمانی که پهلوی عرصه زندگی را بر مردم تنگ کرده بود. می‌گوید: «در بحبوحه انقلاب، پسران من نوجوان بودند؛ به‌خصوص حسین و عباس و علی. شب که می‌شد با بچه‌های همسایه روی دیوارها شعار می‌نوشتند. خبر داشتم اما جلوی کارشان را نمی‌گرفتم. فقط بهشان سفارش کرده بود که مراقب باشند. حتی پول اسپری رنگ را هم از من می‌گرفتند».

تیراندازی هم بلدم!
جنگ که شروع شد، پسران فخارنیا، در حوزه دیگری فعال شدند. پاتوقشان مسجد بود و بیشتر وقت خود را در پایگاه بسیج مسجد می‌گذراندند. خانه حاج آقا فخارنیا هم شد پایگاه جمع‌آوری کمک‌های مردمی. صبح که می‌شد، همسایه‌ها به آنجا سرریز شده و برای کمک می‌آمدند. بیشتر ترشی و مربا درست می‌کردند. مامان کبری هم به بازار می‌رفت و با طاقه پارچه برمی‌گشت. لباس و ملحفه می‌برید و زن‌ها می‌دوختند. حتی بچه‌ها هم بیکار نبودند. دوختن دکمه با آنها بود. مادر می‌گوید: «برای اینکه ببینم رزمنده‌ها چه کم و کسری دارند چندبار خودم جبهه رفتم. حتی دوره نظامی را یاد گرفته‌ام. تازه تیراندازی هم بلدم. وقتی از تیراندازی‌‌ام پیش بچه‌ها می‌گفتم کلی به من می‌خندیدند. عباس یادم داد که مادر باید برای شلیک کردن نفست را حبس کنی».

حسینم را آدم‌آهنی صدا می‌زنند
سال۶۰ بود که حسین برای اعزام به جبهه اقدام کرد. آن زمان ۱۷سال بیشتر نداشت. موضوع را با مادر در میان گذاشت اما نگران بود که مادر رخصت رفتن ندهد. در کمال ناباوری نه‌تنها مادر مانعش نشد بلکه تشویقش هم کرد. مادر بازگو می‌کند:«حسین ۸سال جنگ در جبهه بود. بارها مجروح شد. در عملیات والفجر۴ به قدری جراحتش شدید بود که چند‌ماه بستری شد. تعداد ترکش‌های تنش را نمی‌توان شمرد. اگر آهن‌ربا روی کمرش بگذاریم می‌چسبد. بچه‌هایش به او آدم‌آهنی می‌گویند. او بعد از جنگ وارد سپاه شد و الان هم بازنشسته است». بعد از حسین، عباس عزمش را جزم کرد تا راهی جبهه شود. سنش کم بود. مادر نگران از اینکه از روی احساس تصمیم گرفته باشد؛«به عباس گفتم برای تفریح جبهه نمی‌روند. آنجا خطرات خودش را دارد. ممکن است دست و پایت را از دست بدهی! گفت می‌دانم. راضی هستم. وقتی دیدم به کارش یقین دارد، رضایت‌نامه‌‌اش را خودم امضا کردم. اول در حوزه تبلیغات فعالیت می‌کرد. بعد تخریب‌چی شد و بعد هم اطلاعات عملیات.» این رزمنده در عملیات والفجر۴ به‌شدت مجروح شد و سرانجام سال۶۵ در عملیات کربلای‌یک در مهران بر اثر اصابت ترکش شهید شد.

خاطره‌ای که خنده بر صورت آقا نشاند
مادر اسطوره صبر و ایثار است؛ این را در ۸ سال دفاع‌مقدس نشان داد. هر بار که جراحت فرزندانش را به چشم دید، پرستاری کرد و خم به ابرو نیاورد، حتی زمانی که پیکر عباس و علی را به آغوش خاک سپرد هم گله‌‌ای نکرد. همسایه‌ها سخنوری‌های او را خوب به یاد دارند؛صدای رسایی که به زنان و مادران شهدا قوت‌قلب می‌داد و تشویق به استواری‌شان می‌کرد. او هنوز هم همان صلابت را دارد. با همین قامت رنجور و صدایی که به زحمت بیرون می‌آید.
می‌گوید: «وقتی پیکر عباس را می‌خواستند در دل خاک بگذارند، خودم چادرم را به کمر بستم و داخل قبر شدم. پسرم را خودم دفن کردم. علی را هم همینطور. کسی باورش نمی‌شد ولی انجامش دادم. خانه ما هیچ وقت خالی از مجروح نبود. حسین را درمان می‌کردم علی را می‌آوردند. علی می‌رفت، عباس با ترکش می‌آمد. همه اینها را به جان خریدم. اگر با هم مرخصی می‌آمدند ناراحت می‌شدم. اتفاقا یک‌بار مقام معظم رهبری به خانه‌مان آمدند و گفتند خاطره‌‌ای از آن روزها تعریف کنم. من هم گفتم یک‌بار همه بچه‌ها برای مرخصی آمده بودند. گفتم زودتر غذایتان را بخورید و بروید. برای چی همه با هم آمده‌اید نباید جبهه خالی بماند. اگر دشمن حمله کند چه؟ آقا از گفتن این خاطره خنده‌شان گرفته بود».

علی پیک گردان بود
صحبت از علی می‌شود؛ نوجوانی که با دستکاری شناسنامه‌‌اش توانست مجوز اعزام به جبهه بگیرد. با اینکه سنی نداشت اما به شیر جبهه‌ها معروف بود. مادر تعریف می‌کند:«یک‌بار دستش مجروح شده بود و اصرار داشت که سریع به جبهه برگردد. به او گفتم هنوز که خوب نشده‌ای. با این دست نمی‌توانی کاری انجام بدهی. گفت دستم جراحت دارد، زبانم که ندارد. او پیک گردان بود. طبع شوخی داشت. می‌گفت مادر دوستانم به من حسودی می‌کنند می‌گویند که همه شهید شده‌اند و تو مانده‌ای». علی در عملیات کربلای۵ در حلبچه شیمیایی شد و در سال۶۷ در عملیات مرصاد به درجه رفیع شهادت نایل شد. امیر، پسر چهارم  است. او هم در عملیات کربلای۵ مجروح شده و از آن زمان درگیر بیماری تنفسی است. مادر می‌گوید:«تیر به ریه‌‌اش اصابت کرده و به عصب قلبش آسیب رسانده است. خیلی هم مداوا کردیم اما افاقه نکرد. امیر شیمیایی هم شده است».

عباس ما را از حادثه منا نجات داد
مامان کبری امروز دلخوش است به خاطرات شیرین فرزندانش؛ حسین و امیر و دخترها که مرتب به او سر زده و هوایش را دارند اما علی و عباس. با اینکه جسم خاکی‌شان اینجا نیست اما به‌گفته مادر، آنها پدر و مادرشان از محبت خود محروم نکرده‌اند. او به سفر حج خود و همسرش حاج منصور در سال1394 اشاره می‌کند؛ همان سفری که در مراسم رمی جمرات عده زیادی از حاجیان زیر دست و پا جان خود را از دست دادند. می‌گوید:«در آن سفر من و حاج‌آقا هم بودیم. روز عید قربان قرار بود که حاجی‌ها برای رمی جمرات بروند. حاج آقا هم آماده شد تا با دیگر حاجیان کاروان به جمرات برود اما مسئول کاروان مانع این کار می‌شود. او به حاج‌آقا می‌گوید: شما پسری به اسم عباس دارید؟ حاج‌آقا هم می‌گوید: بله عباس شهید شده است. مسئول کاروان می‌گوید: دیشب پسر شما عباس را در خواب دیدم. او گفت امروز روز بدی است. پدرم بیماری قلبی دارد. از کنار شما دور نشود. همین موضوع باعث شد که حاج‌آقا صبح برای مراسم جمرات نرود. در این حین آمبولانس‌های زیادی را می‌بیند که در رفت‌وآمدند. متوجه می‌شود که اتفاق بدی افتاده و خیلی‌ها شهید شده‌اند». او ادامه می‌دهد:«اتفاق بدی بود. تا ساعت ۳ عصر راه باز نشد. شایعه کرده بودند که نایب گرفته‌ایم درصورتی که من و حاج‌آقا خودمان اعمالمان را به جا آوردیم. شهدا زنده‌اند. از حال ما خبر دارند. حواسشان به ماست».


«کبری سلیم‌آبادی» مادر شهیدان علی و عباس و جانبازان حسین و امیر فخارنیا نه‌تنها پسران و همسرش را روانه جبهه کرده بلکه خود نیز همپای آنها مردانه جنگید البته نه با سلاح، بلکه با تبلیغات فرهنگی و تامین مایحتاج رزمنده‌ها. خودش می‌گوید:‌«شهدا زنده‌‌اند و از حال ما خبر دارند. حواسشان به ماست؛ شب قبل از حادثه منا، عباس به خواب مسئول کاروان آمده و خواسته بود به‌خاطر مشکل قلبی پدرش، مانع حضور ما در جمرات شوند»

این خبر را به اشتراک بگذارید