خدا را تو بمان*
حمیدرضا محمدی
تا سالها کسی به خلوتش راه نداشت؛ جلوتش نیز با دوستانش بود، و نه دوستدارانش. اگرچه خوشمحضر بود، دوستانش هم جمعِ معدود و محدودی بودند؛ هم، همسنوسالهایش بودند و هم جوانانِ اهلِ فضل. او اما در معاشرت و مجالست خُلقِ عجیبی داشت: گاهی سرشار از حرف و گاهی در سکوتِ محض. سایه در «سیاهمشق» و «تاسیان» جلوه میکرد و گهگاه، تکوتوک شعرِ تازهای در بخارا؛ نه حضور در مجالس و محافل، نه گفتوگوهای مطبوعاتی، و نه البته در گفتوگو با مهرنامه که محصولِ هزارویک لطایفالحیل بود.
حتی در عکسها هم غبارآلود بود؛ مردی سردرگریبان، با نگاهی سرد و سخت.
جز دو سه مراسم شعرخوانی، که مشهورترینشان «بال در بال» بود، چیز دیگری از صدا و سیمایش یافت نمیشد. خصیصه خاصِ شخصیتش درپردهبودن را بیشتر میپسندید و هالهای از ابهام را پیرامونِ خود، و اصلاً همین هم جذابش میکرد. نه که اهل تکبر و تبختر باشد، بل، بالذات گوشهگیر و گزینگوی بود.
اما از حولوحوش 90 سالگی گویی که ورق برگشت. خانهاش شد جای حضورِ همگان؛ انگار پایتختِ جهان باشد، روزهایی که مقیمِ وطن بود این مسافرِ میانِ تهران و کلن. او که انتقاد را خوش نداشت و شلوغی جوانی حوصلهاش را زود پُر میکرد، حالا با جوانانی میجوشید که با وجودِ 70 سال تفاوتِ سن، گاه بیمحابا به باد نقدش میگرفتند. سایه چغرِ اغلب کجخو و بدخُلق، حالا محبوب شده بود.
مصاحبههایش بیشتر شد، شعرخوانیهایش، چه عمومی و چه خصوصی، افزون و روند و روالِ نشر شعرهایش سریع. میسرود و میخواند و مینوشت و آفریدههای طبعش دستبهدست میچرخید. در شبکههای اجتماعی، با صدایش و تصویرش، کارهای بسیار ساخته شد و آنقدر صفحات مختلف به نامش ساختند که دخترش بهناگزیر و ناچار، مدام در مقام تکذیب برمیآمد که «ه. ا. سایه» هیچ صفحهای در هیچجا ندارد.
«امیرهوشنگ ابتهاج»، این آخرین شاعر نسل غولهای ادبی ایران معاصر و واپسین حلقه زنجیرِ پیوند ما با قافله رؤیایی و طلایی آن نسل، هنوز هم در مرکز نگاه و کانون توجه است. از سرایندگانزاده دهه١٣٠٠ حالا فقط یدالله مفتون امینی مانده است و او. و او -که امروز، زادروزِ 93سالگیاش است- همچنان، میدرخشد و چشمه فیاضِ شعرش جاری و ساری است و از آرزوهای مهتابگون میتراود.
* برگرفته از غزلِ «تو بمان»، سروده سایه