دست بده در دست یار!
فریور خراباتی :
جارموش بزرگ دست موشپاره، نوهاش را گرفته بود که به بازار ببرد تا از نزدیک تب و تاب عید را ببیند. همین که به ایستگاه بازار رسیدند، ناگهان صدای انفجاری شنیدند، موشپاره پشت یک سنگ قایم شد و فریاد زنان به پدربزرگ گفت: «پناه بگیر پدربزرگ! اصلا فرار کن! من یهجوری خودم رو نجات میدم!» جارموش بزرگ گفت: «پدربزرگ و کوفت! من تازه اول جوونیمه! در ضمن جنگ نشده که، دارن جشن میگیرن.» موشپاره که کلا متوجه صحبتهای او نشده بود، از روی زمین بلند شد، خاک روی خودش را تکاند و پرسید: «جشن همون جنگه؟!» جارموش از سوراخ نگاهی به بیرون انداخت و گفت: «جشن یه مراسمیه که توش شادی از خودشون ابراز میکنن!» موشپاره حرفهای جارموش را نمیفهمید، حق هم داشت، موش ما انسانها را بخورد با این جشن گرفتنمان! در نتیجه پرسید: «این آدما چشونه؟! چرا انقدر عصبانی از خودشون خوشحالی ابراز میکنن؟!» جارموش متوجه شد که نمیتواند نوهاش را قانع کند، یک تکهپارچه به او داد تا گاز بزند و گفت: «یادمون نره واسه چی اومدیم اینجا! اومدیم مراسم خرید نوروزی انسانها رو ببینیم... ببین پسر جان، نوروز وقتیه که سال نو میشه، آدما توی سال نو به جای اینکه دلشون و فکرشون رو نو کنن، فقط لباسهاشون رو نو میکنن. در سال جدید...» موشپاره حرفهای پدربزرگ را قطع کرد و گفت: «آقاجون! اون چیه؟!» یک خانم راه میرفت و تعدادی پلاستیک متحرک پشت او در حال حرکت بود. موشپاره گفت:«آقا جون! چقدر لباس و پارچه، برم گاز بزنم؟!» جارموش با ترس و لرز گفت: «نه! این یه تلهست! این یه انسان مذکره که داره خریدهای سال نوی خانومش رو حمل میکنه!» و بدین سان خطر از بیخ گوش موش جوان گذشت. در راه بازگشت جارموش به موشپاره توضیح داد که سال یکبار نو میشود اما انسانها فکر میکنند آخرین روز سال آخرین روز زندگیشان است و آنقدر عجله میکنند که انگار ۲۹ اسفند قرار نیست به اول فروردین برسد.
وی همچنین از اینکه رسم خانهتکانی در میان خانوادههای موش مرسوم نیست، کمال قدردانی و تشکر را ابراز کرد. تنها مزیت سال نو برای موشها آجیلهایی است که گیرشان میآید که البته اگر 4-3 روز تعلل کنند همان هم گیرشان نمیآید و باید به نخودچی و تخمه کدو رضایت بدهند. درپایان جارموش قول داد که به نوهاش روش تخصصی تشخیص بادام از تخمه ژاپنی(جابونی!) را آموزش بدهد و سال نو را به همه خوانندگان روزنامه همشهری تبریک گفت.