• دو شنبه 8 بهمن 1403
  • الإثْنَيْن 27 رجب 1446
  • 2025 Jan 27
شنبه 14 دی 1398
کد مطلب : 91983
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/68R4N
+
-

جهان بی‌قهرمان را دوست نمی‌دارم

جهان بی‌قهرمان را دوست نمی‌دارم


عیسی محمدی ـ روزنامه‌نگار

نه، من هنوز آن‌قدر بزرگ نشده‌ام که جهانم، نیاز به قهرمان نداشته باشد. دنیای من کوچک‌تر از آن است که با بی‌قهرمانی تاب بیاورد. بگذار بگویند که به روزهای عبور از اسطوره‌ها و جهان بی‌اسطورگی و جهان جدید وارد شده‌ایم. من این حرف‌ها توی سرم نمی‌رود. جهان من، بدون قهرمان از هم فرومی‌پاشد. دنیای من قهرمان می‌خواهد؛ بگذار که دنیای دیگران قهرمان نخواهد. من هنوز از پیچ‌های تاریخ عبور نکرده‌ام. هنوز با خودم روراست نشده‌ام که بخواهم روزهای بی‌قهرمان را تاب بیاورم. هنوز غرورهای لهیده و شکسته حمله اسکندر و اعراب و مغول و غرب در یادم مانده. هنوز می‌ترسم که دستم را از دستان تو رها کنم تا در کشتزار تاریخ، قدم بزنم. هنوز آن‌‌قدر زیر پایم محکم نشده که بخواهم چون کودکی رها، راه بسپرم و دست به ساقه‌های گندمزار بکشم و ادامه بدهم؛ آنگونه که ماکسیموس «گلادیاتور»، دست به ساقه‌های گندم می‌کشید و عبور می‌کرد. زمان می‌گذرد و تو عبور می‌کنی و من و ما هنوز اینجا هستیم. چرا زمان باید چنان زود بگذرد که انگشت حیرت و حسرت بگزیم و چرا زمانه این‌چنین نامراد باید بگردد؟ بگذار غرورهای لهیده‌مان را در سیمای تو بیابیم. بگذار سیمای تمام سرداران بزرگ و رشک‌برانگیز را در چشم‌های تو ببینیم؛ در نگاه خیره‌ات و در لباس‌ها و رفتار و گفتار ساده‌ات. نه، زمان نباید این‌چنین تند بگذرد و زمانه نباید آنچنان نامراد بچرخد. بگذار دست در دست تو در کشتزار تاریخ راه برویم. بگذار چون کودکانی بازیگوش، پشتگرم به تو باشیم؛ چون کودکانی که در میانه بازی، تا سیلی می‌خوردند از بزرگ‌تری، می‌رفتند تا بزرگ‌ترشان را بیاورند. بمان و برای ما بزرگ‌تری کن؛ اصلاً گور پدر همه کتاب‌هایی که خوانده‌ایم و همه تحقیق‌هایی که کرده‌ایم و همه سمینارهایی که برگزار کرده‌ایم. ما هنوز این جهان سنتی و این قهرمان‌های سنتی را دوست می‌داریم. ما هنوز...
تو در جست‌وجوی چه‌ای؟ و ما چرا در جست‌وجوی توایم؟ مگر آدمیزاده‌ای چون ما نیستی؟ مگر خور و خواب و خشم و آیین زیستن چون ما در پیش نگرفته‌ای؟ نه، تو به فراتر از این مرزهای فیزیکی‌ات سفر کرده‌ای. حجاب‌های معاصرت نمی‌گذارد که تو را نیک بیندیشیم؛ و به هنگامه تماشایت، کلاه از سر تفکر خواهد افتاد. ‌ای غرور بر باد رفته ما! برخیز و راه برو؛ تا در سادگی‌ات، همه پیچیدگی تاریخ را از یاد ببریم. برخیز و سخن بران؛ تا فدای آن سیما و صورتت بشویم. برخیز و دشمن‌شادمان نکن؛ هرچند که بگویند با شکستن تو، هزاران آینه، هزاران تصویر از تو خواهد داشت؛ تیز، برنده و شفاف.
شاید ما ندانیم و شاید ما به خوبی ادای دین نکنیم اما نسل‌های بعد تو را با افتخار به یاد خواهند آورد و به ریش ما خواهند خندید که چرا سرباز وطنی این‌چنین را نیک نداشتیم؛ همانگونه که ما به ریش مردمان عهد قاجار و پهلوی و... می‌خندیم که چرا سرداران و سربازان بزرگ وطن‌شان را، نیک نداشتند. جهان ما بدون تو چیزی کم دارد؛ غرورهای لهیده تاریخی‌مان را... برخیز و در میانه خنده دشمنان، غرورمان را جلایی دیگر ببخش؛ آه ‌ای مردی که نگاه خیره و تیز تو، برای من شاعر، زیباترین توصیف و تعبیر شاعرانه بود؛ برخیز... .
 

این خبر را به اشتراک بگذارید