• یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 11 ذی القعده 1445
  • 2024 May 19
شنبه 30 آذر 1398
کد مطلب : 90825
+
-

پنجره‌های کدر خانه عمه‌‌رعنا

حرف‌های همسایه
پنجره‌های کدر خانه عمه‌‌رعنا


مهدیا گل‌محمدی ـ‌ روزنامه‌نگار

 قطار سریع‌السیر اصفهان،  انگار برای عروسی ریل‌ها دعوت داشته باشد، در ایستگاه‌ها توقف نمی‌کرد و شاید در افق می‌دید که دو ریل‌ بالاخره به هم می‌رسند. حمید از این خیال باطل قطار پوزخندی زد و به اشاره پدر، چمدانش را برای پیاده‌شدن آماده کرد. عمه‌رعنا ناخوش‌احوال بود و برای شب یلدا خواهر و برادر‌ها را دعوت کرده بود کنگاز دور هم باشند. در آن محله، خانه او را می‌شد از شیشه‌های کدر پنجره‌هایش به‌راحتی پیدا کرد. پیرزن آنقدر وسواس بود که هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد اشاره‌ای به شیشه‌های خاک‌گرفته پنجره‌‌اش کند و گره این راز سر به مهر خانوادگی را بگشاید. هنوز گرم چاق‌سلامتی بودند و تعارف تکه و پاره می‌کردند که عمه‌ با جارو‌ رشتی حمید را مثل خاکروبه از روی فرش از حاشیه به ترنج و از ترنج به حاشیه جارو ‌کرد. حمید باید مدام روی فرش جابه‌جا می‌شد و بنابراین به بهانه هواخوری از خانه بیرون رفت. در آخرین روز پاییز ابر سیاه و شوم آلودگی تا آنجا دنبالشان آمده بود. در کنگاز هم مثل تهران همه جوی‌ها از شهر فرار می‌کردند و برگ‌ها خودشان را از روی شاخه‌ها به زمین می‌انداختند. کسی باورش نمی‌شد اما این اواخر کیک‌ها هم قرص خورده و خودکشی کرده بودند. در کنگاز هم آنهایی که هنوز می‌توانستند نفس بکشند، منتظر باد بودند. شب هندوانه‌ای داخل حوض تلوتلو می‌خورد و تخمه‌های آفتابگردان زیر فشار دندان میهمان‌ها به زور می‌خندیدند که حرف از آلودگی هوا و انتظار برای وزیدن باد شد. عمه‌رعنا که می‌خواست فال حافظ بگیرد، آهی کشید و لسان‌الغیب را سپرد به طاقچه و رو به حمید گفت: «می‌دونی؟ خیلی از درختا واسه زندگی و زاد و ولد به باد وابستن، باد باید واسشون ابر بیاره، باد باید واسشون دونه‌ها و هاگشونو جابه‌جا کنه، اما درخت حرا یه چیز دیگه‌اس. از آب شور دریا که روی ریشه‌هاش شوره می‌بنده نک و ناله نمی‌کنه که هیچ، واسه تکثیرش هم منتظر باد یا جابه‌جا شدن دونه‌هاش با فضله حیوونا نمی‌مونه. دونه‌هاش توی دومن خودش رشد می‌کنن بعد با یه موج کوچیک میرن پی زندگی خودشون.» آن شب فقط تخمه‌ژاپنی‌ها برای خندیدن مقاومت می‌کردند و باقی عمه و عمو‌ها مثل تخمه‌های آفتابگردان زورکی هم شده حسابی می‌خندیدند. صبح اما کوچه‌‌ای که دیروز از کنار ماغ‌ گاوها گذشته بود، این بار از گریه مردم رد شد و تمام عمو و عمه‌ها بوی حلوا گرفتند. گوسفند‌ها هنوز بع‌بع‌کنان از ترس گرگ‌های دهن‌آلوده برای شام عزا دنبال چوپان، پی سرنوشتی شوم می‌رفتند. عمه‌‌رعنا رفته بود و راز پنجره‌های کدرش را با خود به گور برده بود. صبح حمید با دستمال چیت دو نمه‌ای به جان شیشه پنجره‌ها‌ افتاد و کاری کرد از تمیزی ناپدید شوند. هنوز ظهر نشده بود که لابه‌لای صدای زنجموره و گریه عمه‌ها و نک و ناله عمو‌ها ناگهان صدای برخورد جسمی به پنجره‌ها توجهش را جلب کرد. گنجشکی که شیشه تمیز پنجره‌ها را ندیده بود، خودش را به آن کوبیده بود. گنجشک چندبار دور خودش چرخید و با دهان و چشم‌هایی باز تلف شد. داخل کوچه اناری که از پشت وانت افتاده بود بغضش برای گنجشک ترکید، که اگر عمه رعنا بود گنجشکی به پنجره‌های کدر خانه‌اش نمی‌خورد. حمید در واگن قطار در راه برگشت به جمعیت سیاه مورچه‌هایی فکر می‌کرد که گنجشک را دوره کرده بودند و از میان چشم‌هایی که نداشت رد می‌شدند. بی‌آنکه از کشف راز پنجره‌های عمه‌رعنا چیزی به بقیه بگوید، از قطار پیاده شد و بی‌هیچ هدفی ریل‌ها را دنبال کرد. کمی آن‌سوتر از ترمینال قطار‌ها، دو ریل در هم تنیده، در آغوش هم پیچ و تاب می‌خوردند.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید