خودکشهای زمانه ما
چند پاراگراف درباره اقدام بهخودکشی برای جلب توجه
شهرام فرهنگی_روزنامه نگار
یک کاغذ سفید؛ یک کاغذ سفید پیدا کردم و خودم را کشتم. همین. بعضیها برای اینکه خودشان را بکشند، هیچ بهانهای لازم ندارند. شاید این درست باشد که میگویند آدمها دو دستهاند؛ آدمهای خوددوست و آدمهای خودکش. خودکشها شاید در نهایت به مرگ طبیعی از دنیا بروند، ولی در زندگی مدام در حال کشتن خودشان هستند؛ با لگدزدن به هر تابلویی که مسیرهای رو به موفقیت را نشان میدهد. آنها دوست دارند خودشان را بکشند!
گاهی نمایش میدهند. میروند لب پشتبام میایستند و به شیوهای کلاسیک، حضار را تهدید به پرتاب خود روی زمینِ زیرِ پایشان میکنند. الان گوشیها را سمت طرف میگیرند و عکس و فیلم از صحنه خودکشی ارسال میکنند برای صفحههای مجازی. همه هم دست جلوی دهانشان میگیرند و تماشا میکنند که طرف چطور تهدید بهخودکشی میکند و بعد میآیند سراغش و روی روانش کار میکنند تا منصرف شود و باقی ماجرا، ولی زمانهای نهچندان دور، در دبیرستانهای تهران به چنین صحنههایی فقط میخندیدند. یکبار یکی از بچههای دبیرستان شبانه حر، باز قهوهای زده بود به برگههای امتحان؛ یعنی دوباره مردود، باز دوباره نشستن روی نیمکت چوبیِ سهنفره، وسط بچههایی که تازه از کلاس پایینتر آمده بودند. یک سال، دو سال، چندسال به چندسال طول کشیده بود که از یک کلاس به کلاس بالاتر برسد. آنوقتها میان بچههای کلاس شبیه به گلابیای بود که در ظرف میوهها کنار یک مشت گوجه سبز افتاده باشد. طنز سیاه بود؛ موقعیتی خندهآور برای کسانی که تضاد ظاهری را از بیرون تماشا میکردند و بسیار غمانگیز برای خودش که باید دوباره همان وضعیت خندهآور را تحمل میکرد. پس رفته بود لب پشتبام ایستاده بود و فریاد میکشید، گریه میکرد و باز فریاد میکشید که اگر قبولش نکنند، خودش را پرت میکند پایین. مدیر و ناظمها جمع شده بودند توی حیاط و احتمالا در رودههایشان اصلا احساس خوبی نداشتند؛ یک دانشآموز لب پشتبام ایستاده بود و میخواست بپرد پایین و بچهها وسط حیاط، دستهایشان را سایهبان کرده بودند بالای ابروها و فریاد میزنند: بپر، بپر... میخندیدند و تهدید بهخودکشی را با خنده و «بپر» جواب میدادند. «طنز سیاه» بود؛ آدم نمیدانست بخندد یا بترسد.
بعضیها احساساتشان خیلی پرمایه است. الان کمتر، ولی پیش از این جمعیتشان بیشتر بود. همین که طرف حرف از جدایی میزد، «یاور همیشه مومن» میگذاشتند و در خیالشان میرفتند زیر قطار! در سینما تنها راه برای ابراز علاقه، رفتن به خواستگاری بود یا اصلا فیلم از جایی شروع میشد که زن و مردش آن ماجراها را از سر گذرانده بودند. چارهای نبود جز یادگرفتن از فریاد زیر آب و همسفر و ماهیها در خاک میمیرند. اینطوری بود که بعضیها – آنهایی که ذاتشان خیلی مستعد گریه بود – شورش را درمیآورند و کارشان به شستوشوی معده میکشید.
بعضیها دوست داشتند ادایش را دربیاورند. حس برتری بهشان میداد. جلب توجه میکردند، با خوردن هر قرصی که از جایی پیدا میشد. یکی بود که قرصهای ضدجنون مادربزرگ دوستش را پرت کرده بود ته حلقش و همه به او در دبیرستان میگفتند «دیوانه». یا تیغ را روی ساعد و بازو هی میکشیدند؛ گاهی شکافهای عمیق میانداخت. روی بازو، خط خطخط، مثل چوبخطهای گذشته در حبس. بعضیها دوست داشتند ادایش را دربیاورند. دوست داشتند بیش از دیگران در رویارویی با مرگ جسور باشند. ممکن بود بعضیها در آن اتمسفر، بیش از حد جو بگیردشان. یکی، یکشب آنقدر از ساقیهای محل مایع و جامد میخرید و میخورد و میخورد و مینوشید و میخورد... که تا صبح هالهای از مهتابیهای سقف بیمارستان فقط در یادش بماند. اینهم تجربهای بود؛ دست تکاندادن برای چهرههای آشنا، از حوالی مرگ، دقیقا روی مرز، میان نور سفیدِ مهتابی و بوی مواد ضدعفونیکننده. یکی ممکن بود همین که با پدر و مادرش دعوایش شود، برود سمت اتاقش، در را محکم به روی جماعت بکوبد. روی تخت ولو شود. این احساس از سرش بگذرد که «باید کاری کنم که برام گریه کنن.» از قبل فکرش را کرده بود. یک تکه سیانور از آزمایشگاه پیچانده بود، چپانده بود گوشه کولهپشتیاش. یک تکه سیانور شوخی نبود. صبحش چند اتوبوس باید فقط بچههای دبیرستان را به قبرستان میبرد. کسی باورش نمیشد. بیشتریها هنوز نمیدانستند مردنِ کسی که هر روز میبینیدش و بعد یکروز دیگر برای همیشه نیست، یعنی چی؟ بلد نبودند عزاداری کنند. به خاکهای اطراف گور لگد میزدند. خاک بیلخورده از زمین برمیداشتند، میپاشیدند روی سر و لباسشان. گریه میکردند؛ صورتشان گِل میشد. فقط ادای بزرگترها را درمیآورند. یکنفر خودکش را کشته بود؛ آنهم درحالیکه اصلا نمیخواست بمیرد. میگفتند در راه بیمارستان فقط گریه میکرده و میگفته: «من نمیخوام بمیرم. خواهش میکنم یه کاری کنید نمیرم. نمیخوام بمیرم.» و تمام مسیر روی پاهای مادرش گریه کرده و در همان مسیر هم مرده بود. میگفتند او میترسید که نکند واقعا بمیرد و واقعا هم مرده بود. بعضیها شوخی شوخی میمردند؛ فقط برای اینکه کمی اشک اطرافیان را دربیاورند.