بازنشر گفتوگوی زندهیاد احمدرضا دالوند با مرکز آموزش همشهری
یک نیمروز وقت داشتم تا نقدنویس مطبوعات شوم
نام احمدرضا دالوند با گرافیک مطبوعاتی پیوند خورده است. آنچه میخوانید تکههایی از گفتوگوی بلند احمدرضا دالوند با پایگاه اینترنتی مرکز آموزش و پژوهش مؤسسه همشهری است که به فعالیتهای مطبوعاتی و سالهای همکاریاش با مجله آدینه میپردازد.
زندگی با «لایف» و آغاز کار حرفهای در مطبوعات!
من قسم خورده بودم آنقدر نقاشی کنم تا کتفم از کار بیفتد. در عین حال مدتی هم در دانشگاه، گرافیک خوانده بودم. وقتی مجلات لایف را ورق میزدم آرامش عجیبی میگرفتم اما نمیدانستم علت این آرامش چیست. همین مجلات بود که مرا به کار گرافیک مطبوعاتی علاقهمند کرد. به مرور فهمیدم آرامش آن صفحات بهخاطر رعایت نسبتها، فواصل و اندازههاست. بعدتر یک مقاله تخصصی درباره «زبان فاصله» در زیباییشناسی و موسیقی نوشتم. من معتقدم که ما نیاز به یک فاصله مقدس با هم داریم. این فاصله در روابط اجتماعی هم باید رعایت شود و به همینخاطر خودم همیشه پیرو آن بودهام.
پیشنهاد ورود به مطبوعات را مرتضی ممیز به من داد که در مجله آدینه مشغول بهکار شوم. آن مجله بهترین و مهمترین نشریه فرهنگی آن زمان بود اما من نپذیرفتم. مدتی بعد طراح مجله آدینه پیشنهاد داد تا جایگرین او در نشریه آدینه شوم. او معتقد بود که آدینه محل کار و پرورش من خواهد شد.
ورود به آدینه سخت نبود؛ طراح قبلی مقدمهچینیها را انجام داده بود و همه اعضا مرا میشناختند. همان اول کار، تعدادی مطلب به من دادند تا تصویرسازی کنم. درباره عرض ستون، ارتفاع، فاصلهها و حاشیههای صفحه پرسیدم. با تعجب میگفتند طراح قبلی این سؤالات را از ما نمیپرسید! بهنظرم رسید یکبار تصویرسازی کنم و بعد درباره دستمزد توافق کنیم. سیروس علینژاد، سردبیر نشریه آدینه از این پیشنهاد استقبال کرد. وقتی نخستین طرح من در آدینه چاپ شد، او در بیمارستان آبان بستری بود. به دیدنش رفتم. همانجا رضایتش را برای ادامه همکاری و حقوق و سایر شرایط اعلام کرد.
هنرمندی بدون امضا؟
همیشه روایتگری را دوست داشتهام؛ به همین سبب شیفته نقاشی قهوهخانهای هستم و از دیدن شمایلکشیهای محمد مدبر، قوللر آغاسی، بلوک باشی و حسن اسماعیلزاده (چلیپا) سیر نمیشوم. همینطور از کودکی مقهور کلمات بودم و طنین واژگان پنجرههای خیال را به رویم میگشود. روزی مرتضی ممیز در کارگاه گرافیک دانشکده از دانشجویان خواست که بگویند چه چیزی بیشتر آنها را به سوی بیان تصویری میکشاند. هنگامی که نوبت من شد، پاسخ دادم کلمات...! نوشتن را دوست دارم. اما هیچوقت تا آن روز نوشتههایم جایی منتشر نشده بود. تا همان روز که نقدنویس نشریه، بدقولی کرد و مطلب صفحهاش را تحویل سردبیر نداد.
با یک صفحه خالی چه میشد کرد؟
مصطفی شفافی، همکار من در آدینه میدانست که من زیاد مطالعه دارم و برای خودم مینویسم. او قبلا از من پرسیده بود که چرا نوشتههایت را منتشر نمیکنی. میخواست بداند نقدهای هنری مطبوعات را میخوانم یا نه؟ حتی نظرم را هم درباره آن نقدها جویا شده بود. پیشنهاد شفاف به سردبیر، سپردن نقدنویسی به من بود! یک نیمروز وقت داشتم نمایشگاهی را ببینم و دربارهاش نقد بنویسم.
مطلب من، صبح روز بعد، روی میز سردبیر بود. سفارشهای بعدی برای همکاری با تحریریه نشان داد او از نوشتن من هم رضایت دارد. از این پس هم در آتلیه کار میکردم و هم در تحریریه. سردبیر از من خواست درباره جشنواره فجر، انیمیشن و پوسترهای سینمایی نقد بنویسم. هنگامی که در تشریح انیمیشنهای جشنواره از استایل انیمیشنهای زاگرب، پراگ، صوفیه، ورشو و تفاوت آن با محصولات دیزنیلند نوشتم، اینکه به گزارش صرف و ارائه اطلاعات متداول بسنده نکرده بودم موجب رضایت سردبیر شده بود. تمام نقدهای اولیه من بدون اسمم منتشر شد و بعد از گذشت مدتی، اسمم را با حروف ریز در پایین متن مینوشتند. این مشکل در تصویرگری هم وجود داشت. من فقط اجازه داشتم پای یکی از طرحهایم را امضا کنم. سردبیر بقیه طرحهایم را در همان شماره، لاک میگرفت! لاک پوشاننده ساخت ایران به نام «لاکپوشا!»
اما من راهی پیدا کرده بودم؛ امضایم را در قسمتهای مختلف طرحها طوری میزدم که مشخص نباشد امضاست و بخشی از طرح بهنظر بیاید. با این حال، سردبیر یکبار توانست مچم را بگیرد!
مدتی بعد سردبیر آدینه به من خبر داد که یک ماهنامه دولتی مایل است با من کار کند. حقوق پیشنهادی حدودا 3برابر نشریه آدینه بود اما من نپذیرفتم. مذاکره اولیه من با آدینه برای تصویرگری بود و به ماهی3 هزار تومان ختم شده بود.
آقای کارگردان نقشه راه میدهد
نقدنویس ثابت نشریه آدینه بهحساب میآمدم و همزمان تصویرگری هم میکردم. اما یادداشتی که درباره آثار فرشید مثقالی، تصویرگر و گرافیست نوشتم مسیر نوشتن را برایم تغییر داد.
نمایشگاه آثار مثقالی، فضایی تراژیک داشت با استفاده از رنگهای شاد. او توانسته بود یک فضای تلخ بسازد و این کار آسانی نبود. یادداشت آثار مثقالی از طریق همسر او بهدست مثقالی رسید. او در آن زمان در آمریکا دوره میدید. فرشید مثقالی همکلاسی عباس کیاستمی، مرتضی ممیز و سهراب سپهری در دانشکده هنرهای زیبا بود. پرسوجوی او از عباس کیارستمی درباره نویسنده آن یادداشت، پای آقای کارگردان را به نشریه آدینه باز کرد. کیارستمی پیام تشکر فرشید مثقالی را برایم آورده بود با این توضیح که بالاخره یک نفر توانسته مثقالی و آثارش را درک کند.
عصر در راه برگشت از آدینه- واقع در خیابان فخرآباد- با عباس کیارستمی تا پل چوبی پیاده آمدیم. من برای کیارستمی از نمایشگاه فرشید مثقالی و آنچه دیده بودم، گفتم. کیارستمی ناگهان ایستاد و از من پرسید پس چرا اینها را در یادداشتت ننوشتی؟ و گفت اصل مطلب همینهاست که میگویی. مطلبی که تو نوشتی زیبا بود و آنچه الان گفتی نقد بود.
کسی نبود تا مرا در این مورد راهنمایی کند. من در ابتدای نویسندگیام نقدهای توصیفی مینوشتم. بعدها فهمیدم نقد توصیفی نخستین گونه نقدنویسی در جهان است و من هم در گامهای نخست تجربهاندوزی بودم. کیارستمی باور من را در مورد نوشتن به هم زد. او رفت و من ماندم و نثری شاعرمآبانه که کارکرد و ظرفیتی جز رجزخوانیهای توصیفی نداشت. نوشتن برای انتشار در مطبوعات را برای خودم ممنوع کردم. بعد از حرفهای کیارستمی تا 10 سال نقد منتشر نکردم. مینوشتم اما برای مواجه شدن با نوعی چالش که قادر شوم از ارائههای ادیبانه پرهیز کنم، بلکه بتوانم کلمه را صرفا برای انتقال معانی موردنظرم مصرف کنم. نمیخواستم زیبا بنویسم باید تلاش میکردم تا نقد کنم. در آن دوره، مینوشتم اما منتشر نمیکردم. آهنگین و شاعرانه نوشتن برای نقدنویسی همچون زهر و سم خطرناک و فریبدهنده است. این نوع نگارش برای من کافی نبود.
کار در مطبوعات برای من به نشریه آدینه خلاصه نشد. هرچند که در زمان حکومت نظامی در سال 57 کاریکاتوری علیه شرایط نظامی در روزنامه کیهان آن زمان منتشر کرده بودم؛ لذا همزمان با فعالیتم در آدینه برای نشریه «صنعت حملونقل» هم تصویرگری میکردم. تصویرگری من برای سرمقالهای به قلم عمید نائینی تحت عنوان «صورتحساب ملی» در صفحه نخست همین نشریه منتشر شد و بعد از چاپ توسط مهندس غلامرضا معتمدی که مشاور هنری ماهنامه بود به سوئیس فرستاده شد. مدتی بعد همان طرح ارسالی در کتاب «گرافیک سال اروپا» منتشر شد. در کتابی که شمارههای قبلش را در کتابخانه دانشکدهمان به ما دانشجویان هنر امانت هم نمیدادند. یادم هست برای امانت گرفتن کتاب گرافیک سال اروپا در زمان دانشجویی کتاب را بهعنوان کتاب مرجع، امانت نمیدادند. به خاطرم رسید کتابدار از من خواست تا کلاهم (کلاه معروفی بود در دانشکده) را پیش او امانت بگذارم تا وقتی که کتاب را برگردانم. هرچند در میانه راه بودم که مرا صدا زد، خندید و گفت خانم دکتر حکیمی، مدیر کتابخانه موافقت کرده کتاب را امانت بگیری و کلاه را پس داد.
وقتی شنیدم که سمپوزیوم بینالمللی طراحی در ژاپن برپا میشود، به سفارت ژاپن در تهران رفتم. یادم هست مسئول مربوطه آقای «ناگایی» نامی بود، که من نخعی صدایش میکردم. در مقابل خواسته من برای انجام روال کار شرکت در سمپوزیوم گفت: «میدانی چند نفر در این رقابت شرکت میکنند؟ بیشتر از 10 هزار هنرمند بزرگ! تو برای چه آمدهای پسرجان؟» او با زبان فارسی و حتی لهجههای ما آشنایی داشت. با اصرار من برچسبهایی به من داد که باید پشت طرحم میچسباندم. طرح را فرستادم و رتبه نخست را کسب کردم. موضوع آن سمپوزیوم «تقلب» بود. کاری که من انجام دادم این بود؛ یک طرح از طراح شناخته شده و بنام را که چندین نسل از طراحان اقصینقاط دنیا تحتتأثیر طرحهایش بودند را انتخاب کردم. این هنرمند فرانسوی بود و نامش ژان ژاک سامپه. از طرح ژان ژاک سامپه یک فتوکپی باکیفیت گرفتم. با ماژیک قرمز، یک ضربدر باریک روی نام و امضای سامپه کشیدم و با قلم فلزی نام خودم را به انگلیسی نوشتم. این طرح برگزیده شد. سالهای اولیه دهه 60 نیز با مجله «ویتیورلد» آمریکا همکاری میکردم و طنزهای سیاهی که با قلم فلزی (راپیدوگراف یا قلم فرانسه با مرکب چین) کار میکردم را برایشان میفرستادم.
هنر در پساشکوفایی آقای هنرمند
رشته هنر، مجلات لایف، علاقه به قصهگویی، غرق شدن در کتابخانههای هنر، طراحی من- که با کلمه شروع میشد- و نقد کیارستمی درباره یک یادداشت، به زندگی من جهت داد.
من احمدرضا دالوند را با کلمه، تصویرسازی، طراحی و نقاشی ساختم اما با کلمه و تصویرسازی فرهنگی نمیتوان زندگی کرد. تلاش کردم تا ستوننویس شوم. ستوننویس مؤلف، اعتبار یک روزنامه بهحساب میآید. در دنیای ارتباطات ستوننویسی شغلی خلاق با درآمد قابل توجه است؛ همانگونه که تصویرگری (ایلوستراسیون) نیز چنین است. این موضوع حتی در برخی کشورهای منطقه مصداق دارد. اما روزنامههای ما برای ستوننویسی حرفهای هیچ ارزش اقتصادی ولو اندک نیز قائل نیستند. حالا هم که بیشمار سایت در فضای مجازی سر برآوردهاند، آیا روزنامه یا سایتی را میشناسید که نویسنده یا تصویرساز حرفهای داشته باشد؟ و به راستی این چه کاری است که شغل نیست؟ و اینهمه رسانههای غیرمؤلف به چه کار میآیند؟
اولین محل پراهمیت در زندگیام کوچه مهناست که در حال بازسازی خاطراتش در یک مجموعه طراحی و نقاشی نوستالژیک هستم؛ شاید نوعی جامعهشناسی فرهنگی در قالب تصویر. 2 جای دیگر دفاتر مطبوعات و محل انتشار کتابهایم «دفتر مطالعات رسانههاست» که دیری است دچار بیبرنامگی و فرسایش شده است. وقتی با دفتر مطالعات رسانهها تماس گرفتم تا به اتفاق خبرنگار ساعتی در آن محیط گفتوگو کنیم، تا از روش تدریس ژورنالیسم رسانهای و کتابهایی بگویم که محل نشر آنها در درجه نخست آنجاست و پاسخ شنیدم که این موضوع را باید هماهنگ کنم، سخت دلآزرده شدم و قید حضور در آن محل را زدم.
هنوز هم میتوان گنج پیدا کرد. همین الان در حال کار کردن روی نشان و لوگو در هیئتهای مذهبی هستم. این مطالعه در هیچ جای دنیا انجام نشده و بهنظر من به قدر چاههای نفت، ارزشمند است. کارم را با مطالعه از آستان قدس و قم آغاز کردم و تعدادی از لوگوهای جوانان هیئتها از سراسر ایران بهدست من رسید. مدتی است در حال تبارشناسی، آنالیز و زیباییشناسی این آثار هستم.
ذهن محقق من نمیتواند در مقابل چنین گنجینهای آرام بگیرد. گاهی تا سپیده صبح مشغول تفکیک طرحها هستم. کار دیگری در دست دارم و آن کتابی است که بیش از 12سال روی آن کار کردهام. کتاب «بررسی زیباییشناسی صفحه اول روزنامههای ایران در یک قرن گذشته» که آماده انتشار است. دفتر مطالعات رسانهها به جای اینکه برای این پژوهش بزرگ امکانات در اختیار من قرار دهد، برای انجام یک مصاحبه مرا به ادارهای نامربوط ارجاع میدهند. حالا دیگر برای این برخورد آنان ناراحت نیستم؛ زیرا این کتاب را کسانی باید منتشر کنند که اهداف استراتژیک دارند و در جنگ نرم فقط یک مقام تشریفاتی نیستند. «ویلیام ایوینز» در کتاب مشهور خود به نام «چاپ و ارتباطات بصری» مینویسد: کشورهای عقبمانده جهان، کشورهایی بوده و هستند که نحوه استفاده از امکانات بیان تصویری و ارتباطات تصویری را نیاموختهاند و نمیدانند که بسیاری از تواناییهای تمدن ما غربیها بهطور تفکیکناپذیری به مهارتهای ما در ارتباط تصویری بستگی داشته است.
من آدم خیالپردازی هستم. محل کوچکی که در آن کار میکنم محل رویاپردازی من است. تلفن همراهم را در حالت بیصدا قرار میدهم و آن را لابهلای کوسنهای کاناپه میگذارم که حتی نور آن خیالم را حین کار، به هم نزند. وقتی چندبار با من تماس میگیری و میبینی خبری از من نیست، من در این احوالم.