• یکشنبه 22 تیر 1404
  • الأحَد 17 محرم 1447
  • 2025 Jul 13
یکشنبه 22 تیر 1404
کد مطلب : 258940
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/7L358
+
-

منزل نو مبارک!

روایت یک مادر از ترور فرزندش سیدمصطفی ساداتی و خانواده‌اش

گزارش
منزل نو مبارک!

ثریا روزبهانی-روزنامه‌نگار

«از قبل، آمادگی شهادت مصطفی را داشتم، اما شهادت خانوادگی فراتر از تصورم بود. از خدا خواستم فقط کمکم کند راه‌شان را زینب‌وار ادامه دهم. اگر سیدمصطفی در رختخواب فوت می‌کرد یا مریض می‌شد و اگر تصادف می‌کرد، برایش گریه می‌کردم و افسوس می‌خوردم، اما مصطفی لیاقتش شهادت بود و با این‌طور پرکشیدن مزدش را گرفت و خانواده‌اش را با خودش به سفر بهشت برد. من، همسرم و عموهایشان حسرت می‌خوریم که از آنها عقب افتادیم.» 

این جملات را از زبان مادری می‌شنویم که در چشم‌برهم‌زدنی، 7 نفر شامل فرزندش سیدمصطفی ساداتی، دانشمند هسته‌ای، سه نوه، عروسش و پدر و مادر عروسش را در تهاجم رژیم صهیونیستی در بامداد شب یکشنبه۲۵خردادماه از دست داده است، ولی با صلابت و محکم می‌گوید: «جانشان فدای سرآقا! آنها فقط مصطفی را نزدند؛ یک خانواده‌ نخبه را پرپر کردند. آنها پنداشتند با پرپر کردن مصطفی، یک نخبه را خاموش کرده‌اند، اما آنچه خاموش شد، جسمش بود، نه راهش.» در این مصاحبه بانو طاهره عزیزی، مادر شهید مصطفی ساداتی، از ویژگی‌های شخصیتی و رفتار 5عضو خانواده‌اش می‌گوید و از پسرش که پدر یک خانه که نه، راهنما بود برای فرزندانش. مطالب زیر عینا نقل از این مادر شهید است.

دلشوره‌های بی‌پایان؛ حکایت‌های روز قبل از واقعه 
روز قبل از آن واقعه تلخ، عید غدیر بود؛ همان روزی که در خانه ما هر ساله مراسم باشکوهی برگزار می‌شود. مصطفی و خانواده‌اش مانند دیگر فرزندانم در کنار ما بودند. حوالی ساعت چهار بعدازظهر بود که از اداره‌ به آقاسیدمصطفی زنگ زدند و او را خواستند. مصطفی از جا برخاست، اما ریحانه‌سادات ناگهان با اضطراب به پدرش گفت: «بابا نکنه اتفاقی برایت بیفتد؟» سیدمصطفی با آرامش جواب داد: «نه، تماس از اداره بود.»
اما دلشوره آرام و قرار را از فاطمه‌سادات گرفته بود. سیدمصطفی بچه‌ها را بوسید و خداحافظی کرد. از روز قبل به‌خاطر حملات احتمالی اسرائیل خانه‌شان در شهرک شهید رجایی تخلیه شده بود. قرار شد فهیمه‌خانم، همسرش، همراه نوه‌هایم به خانه پدرش در نارمک بروند و سیدمصطفی به آنها ملحق شود. ‌»
 لحظه‌ای که سیدمصطفی از خانه خارج شد، پدرش او را از زیر قرآن رد کرد. وقتی بچه‌ها کنجکاو شدند پدربزرگ آرام گفت: «دارم پدرتان را به قرآن می‌سپارم.» آن لحظه بچه‌ها حس عجیبی را تجربه کردند؛ حسی ‌ که از حادثه‌ای خبر می‌داد.

صبح غمبار؛ وقتی خبر شهادت آمد
صبح در آشپزخانه مشغول کار بودم که همسرم آمد و دستم را گرفت و گفت: کارت دارم. گفتم: «آقا می‌خواهید خبری بدهید؟ اگر خبر شهادت است، لطفاً روشن و صریح بگویید، چون آمادگی شنیدن هر خبری را دارم.» دیدم تردید دارد، قرآن را بوسیدم و کنار گذاشتم، سجده کردم تا نشان دهم که طاقت هر خبری را دارم. در خانه باز بود، شروع کردم به صدا زدن بچه‌ها، اما کسی جواب نداد.
 دوباره سجده کردم و بلند شدم. همسرم پشت در بچه‌ها را صدا زد و گفت: «مادرتان به خوبی نشان داد آمادگی شنیدن خبر را دارد. بچه‌ها با گریه وارد شدند.» با صدایی لرزان نام‌ هر یک را ‌بردم. اول اسم یکی از فرزندانم را پرسیدم، گفتند نه. اما وقتی اسم آقامصطفی را بردم، یادم آمد صبح محله نارمک را زدند. پرسیدم فهیمه شهید شده؟ بچه‌ها گریه کردند. نخستین جمله‌ای که گفتم، این بود: «فهیمه‌جان منزل نو مبارک!» بعد اسم ریحانه‌سادات و فاطمه‌سادات را بردم که آنها دوباره هق‌هق گریه ‌کردند و من باز گفتم: «منزل نو مبارک!» رسیدم به سیدعلی که همیشه در خانه «سردار سلیمانی» صدایش می‌زدم، خدایا سردار سلیمانی من هم شهید شده؟ به سجده افتادم و گفتم: «آقا سیدمصطفی، شهادت همه شما مبارک باشد!»

فهیمه‌ خانم، عروس خانواده
معلمی که زندگی می‌آموخت 

چهار سالی می‌شد که فهیمه‌خانم، عروس خانواده، دبیر علوم دینی دبیرستان شده بود، اما افسوس می‌خورد که «کاش زودتر بین این دخترها بودم، بین دغدغه‌هایشان،دل‌نگرانی‌هایشان...»
 او نه فقط معلم علوم دینی، که مادر معنوی بسیاری از دختران نوجوان این شهر شده بود. بعد از پایان هر کلاس، خودش هم شاگرد می‌شد؛ درس می‌خواند، آموزش می‌دید، دنبال پاسخ بود تا مبادا سؤال دانش‌آموزی بی‌پاسخ بماند. می‌گفت: «علم دین، امانت است؛ نمی‌شود با آن سهل‌انگار بود.»  باورکردنی نبود، اما دخترهایی با سلایق و سبک‌های زندگی متفاوت، دل به او بسته بودند. هر کس در هر راهی که بود، به قلب بزرگ فهیمه‌خانم راه پیدا کرده بود. وقتی با لباس سفید پا به خانه سیدمصطفی گذاشت جلوی پایش گل ریختم و این بار که تابوتش را دیدم از سرتا پایش را گلباران کردم. اما این گل‌ها، برای رفتن نبود، برای پرواز بود؛ برای معلمی که از دل خاک تا اوج آسمان‌ها قد کشید.

فاطمه‌سادات
دختری با قلبی به وسعت آسمان

فاطمه‌سادات، دختری مؤمن و محجبه بود؛ 10سال داشت، اما انگار تمام مهربانی و قناعت را در وجود کوچکش خلاصه کرده بودند. خانم و باوقار بود، اما مظلوم. آن‌قدر افتاده و بی‌ادعا که گاهی فراموش می‌کردی  چندساله است. اهل قناعت بود؛ قناعت بی‌منت، بی‌ادعا، قناعت بی‌صدا. در خرید لباس و کیف و وسایل مدرسه، همیشه همین را می‌گفت: «مامان، اینا رو نمی‌خوام... پولش رو بدین اون‌جا که لازم‌تره. این لباس نو رو نمی‌خوام... لباس‌های ریحانه‌سادات برا‌م خوبه…» گاهی تعجب می‌کردم که چطور فهیمه‌خانم، مادر فاطمه‌سادات، راضی می‌شود که دخترش با داشته‌های ریحانه زندگی کند. اما خودش با لبخند می‌گفت: «وقتی یکی قرار‌است فردای قیامت با حاج ‌قاسم محشور شود، باید شهیدوار زندگی کند. شهیدی زندگی کند؛ عاشقانه، ساده و بی‌تعلق»

سیدعلی کوچک   سردارخانه‌ ما بود
«من حاج قاسمم!»

سیدعلی 4 سال بیشتر نداشت، اما دلش بزرگ‌تر از سن و قد و قواره‌اش بود. عاشق حاج ‌قاسم بود؛ آن‌قدر که راه می‌رفت مثل او ژست می‌گرفت. با اقتدار حرف می‌زد، باصلابت راه می‌رفت و با افتخار می‌گفت: «من حاج قاسمم!» سیدعلی با اینکه سنی نداشت، اما عاشق سردار سلیمانی بود. لباس نظامی می‌پوشید و عکس سردار سلیمانی را با تفنگ به‌دست می‌گرفت و می‌گفت: من می‌خواهم انتقامش را بگیرم. به همین دلیل، من سردار سلیمانی صدایش می‌کردم. حتی روز عید غدیر که برای آخرین بار دیدمش چند تا تفنگ با خودش آورده بود. سردار سلیمانی کوچک ما، پیکرش سالم نمانده بود. آن‌قدر آتش و آوار سهمش شده بود که تنها از روی دی‌ان‌ای توانستند شناسایی‌اش کنند؛ پاره ‌تن ما، تکه‌تکه به خانه برگشت. موقع جابه‌جایی تابوت پاکش یک نفر هم برای حمل آن زیاد بود. در معراج شهدا که تابوتش را دیدم، دلم لرزید. گفتم: «سیدعلی را بدهید... می‌خواهم به‌جای مادرش برایش لالایی بخوانم»، اما تابوت آن‌قدر سبک بود که بغضم شکست؛ از آن چهار ساله‌ شیرین‌سخن، چیزی باقی نماند. نه آن صدای کودکانه و نه آن لبخندهایی که روزی جان خانه‌مان بود.»

ریحانه‌سادات
اهل کتاب و حجاب بود

ریحانه‌سادات، دخترک کلاس هفتمی تیزهوشانی، خیلی زودتر از سن‌وسالش بزرگ شده بود؛ در فهم، در ایمان، در معرفت. از همان کودکی، چادر برایش تنها یک پوشش نبود، بخشی از هویتش بود؛ بخشی از ایمان پدرانه‌ای که در خانه‌شان ریشه دوانده بود. ریحانه برای من، همیشه بوی بهشت می‌داد؛ بویی از جنس ایمان ناب، از جنس تربیتی که در خانه‌ شهید سیدمصطفی جاری بود. چهارده ساله بود، اما همچون یک بانوی 40ساله رفتار می‌کرد. حافظ بخشی از قرآن و حجابش زبانزد همه بود. دائم وضو داشت. آخرین باری که به خانه‌شان رفتم، دیدم چطور قامت بسته به نماز با چادری سفید و با نجوایی که انگار از آسمان می‌آمد. ارادتش‌ به امام زمان(عج)، از جنس حرف نبود، از جنس عهد بود. او کانالی را برای ترویج و تشویق همسن و سالانش راه‌اندازی کرده بود. هرگز خوشحالی و حالت رفتاری او را روزی که تعداد اعضای کانال به 313رسید، فراموش نمی‌کنم. او با این عدد در اوج بود. اکنون بعد از شهادتش اعضای کانال به نزدیک 16هزار نفر رسیده است و تعداد بی‌شماری از دختران نوجوان با کلام شیوای او نماز و حجاب را سرلوحه زندگی خود قرار دادند. از آنها می‌خواهم ادامه‌دهنده راه ریحانه‌سادات باشند. ریحانه هم مثل پدرش اهل کتاب بود. کتاب‌هایی می‌خواند که گاهی با سن‌وسالش بیگانه بودند، اما با روح بزرگش نه. ریحانه، دختر شهید سیدمصطفی، برای ما همیشه «ریحانه‌ بهشتی» باقی می‌ماند.


   برکت حقوقم دانایی بچه‌هاست
سیدمصطفی، بیشتر حقوقش را صرف خریدن کتاب برای فرزندانش می‌کرد. بچه‌ها اهل علم و آگاهی بودند و این برای او کافی بود. حتی وقتی پدرش به سیدمصطفی گفت: «حقوق اندکت کفاف هزینه‌های خريد اين همه کتاب را نمی‌دهد، بگذار من هم در این راه شریک شو‌م.»، فقط لبخند زد و گفت: «برکت حقوقم، همین دانایی بچه‌هاست.»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید