نگار حسینخانی
میگویند پارانویا عموما مختص روشنفکران است اما درد مشترکی بهنظر میرسد؛دردی که در سکوت و سوءظن رشد میکند؛مثل آنکه چنین دیالوگی مینویسد: «کار، کارِ اینگیلیسیاس» یا آنکه از بدگمانی خود رنج میبرد، از دشمنان خیالیاش وحشت دارد و برای مبارزه با آنها، تلاش میکند؛دردی که از فدر قهرمان تراژدی راسین تا علی شریعتی ادامه دارد، آنگاه که مینویسد: «مرگ هر لحظه در کمین است. توطئهها در میانم گرفتهاند. من با مرگ زندگی کردهام، با توطئه خو کردهام... آنچه نگرانم کردهاست ناتمام مردن نیست... ترسم از نفلهشدن است.»؛ مثل فدر که در جایی از تراژدی راسین گفته بود هر چیزی اندوهگینش میکند و به او آسیب میرساند و همهچیز دست بهدست هم داده تا او را از بین ببرد؛ مثل جلال آلاحمد که در «یک چاه و دوچاله» احساس میکند دوستان و رقبایش برای سقوط او دست به یکی کردهاند؛حسی مشترک با هارپاگون که در همه جا دزد میبیند، ژان ژاکروسو که تنهاست و خود را قربانی توطئهای جهانی میپندارد، استریندبرگ که حس میکند به دام شیاطین افتاده و سلین که به همه خصوصا یهودیان بدبین است. پرومته در زنجیر خدایان گرفتار شده و سیزیف را به انجام کار بیهوده و بیامید گماشتهاند.
هذیان عظمت، تئوری توطئه، تعقیب شدن توسط دشمنان قدرتمند، کنترل افکار توسط دیگری، ترس از مسمومشدن و... گاهی بنمایه شخصیتی را پیریزی میکند که خواننده سخت بتواند از سیطره آن شخصیت بر داستان، جان سالم بهدر ببرد. انگار همه گرفتار درد مشترکی شدهایم. انگار همهمان را خطر بزرگی تهدید میکند: پارانویا.
سفر به انتهای یک بیماری
فرار نکنید! شما در چنگال پارانویا گیر کردهاید. نویسندگان آمریکایی از ناتانیل هاوثورن تا دان دلیلو گرفتار تصویری مشکوک از نگاه شخصیتهای خود هستند. ادگار آلنپو در «گربه سیاه» بازنمای شخصیتهای پارانویایی است. آرتور میلر در «جادوگران سالم» میان محاکمات 1692 و مککارتیسم وجه شبه پیدا میکند. توماس پینچن در هر اثرش تنشی پارانویایی، چیرگی درهم و برهمی، و از میان بردن شر را مینویسد و دان دلیلو در کتابهایش از توطئه میگوید؛ مثل کتاب «RunningDog». در آن کتاب مینویسد: «ما در عصر توطئهایم. در عصر پیوستگیها، پیوندها و رابطههای مرموز.»
شاید در میان چهرههای بنام بتوان مولیر، روسو، کافکا، آوگوست استریندبری، سلین، آنتونن آرتو و داستایوفسکی را تجسمدهندگان برجستهترین شخصیتهای پارانویایی دانست. از سوفوکل تا شکسپیر و مولیر، خدایگان نمایش و پدران توطئههای جهانیاند. آنها که در پس مردان ریشدار و زنان پرخاشگر با فکری ثابت، کژتابی در ضمیر مخلوقاتشان ایجاد کردند. بعد این مخلوقات را قربانی تصویری وسواسگونه از دنیا کرده و مقابل حقیقت آشکار با چنگ و دندان به دفاع برخاستند. مثل آرگون در نمایش مولیر که میگفت خشمگین کردن مردم بزرگترین شادی من است. اما اینجا متوقف نشویم. با سلین به انتهای شب سفر کنیم، وقتی مینویسد: «در زندگی روزمره صدها نفر آرزوی مرگ شما را دارند.»
اگر هنوز به بیماری خود پی نبردهاید و کتاب میخوانید، حتما داستان کوتاه نقب کافکا را هم بهخاطر دارید!پس رجوع کنید به آن خط که نگارنده نامه مینویسد: «من حفره درست میکنم. حفره درست میکنم.» بعد به کافکا بیندیشید که چگونه ما را به دالان زیرزمینی پارانویا میکشاند. صداهای مرموز آن سوی دیوار گودال عصبانیمان میکند. کافکا برای همهمان دام پهن کرده است. او به ما میگوید تنها دشمنان خارجی نیستند که تهدیدمان میکنند، در بطن زمین هم موجوداتی وجود دارند که افسانهها خلق کردهاند. آنها نیز ما را آزار میدهند. رؤیای انسان مبتلا به پارانویا در اینجا حمایت از حفره خود است. او باید قدرت داخل و خارج شدن را داشته باشد. تنها به وسیله زبان است که میتوان به این ایدهآل دست یافت. تنها با زبان که پرهیاهوست میتوان رهایی پیدا کرد.
اما اگر اینجا رها شدید، حتما بهخاطر داشته باشید که داستایوفسکی تنها بهخاطر ابله، جنایت و مکافات و برادران کارامازوف به مقام پرورشدهنده پارانویا دست نیافته است. او در سال1864 در «آوای زیرزمین» که خاطراتی از تشکیلات زیرزمینی است، پرسوناژ و فرم حدیث نفسی ایجاد میکند که صدای آن را بعدها در شخصیت تروپمان «آبی آسمان» ژرژ بتی، میشلِ «عصر انسان» میشل لریس، «پر چانه» لویی رنه دفوره و کلامانس «سقوط» آلبرکامو خواهید شنید. در آن متن پرسونای غریب به زبان اولشخص خود را با رضایت به سیاهترین خصوصیات وصف میکند: «من مردی بیمارم... من مردی بدنهادم.» روانبیماریای که روانپزشکان پس از داستایوفسکی با نام پارانویا وصفش کردند. باز هم پیش بروید؛ روسو نیز در اعترافات، راوی آزارها و توطئههایی علیه خود است. او در کتابش به سفری که در آینده به انگلستان و دیدار هیوم خواهد کرد، اشاره میکند و میگوید هیوم نهتنها از او حمایت نمیکند که او را آزار نیز خواهد داد. او در کتاب «رویاهای گردشگری» که شرح زندگیاش است، میگوید: «روی زمین تنها هستم؛ نه دوستی، نه برادری و نه همراهی. یکی از تأثیرپذیرترین انسانها به تنهایی تبعید شده است.» روسو از اینکه او را متهم به همکاری با «دامین» در قتل لویی چهاردهم بکنند وحشت دارد. حتی وحشت دارد دوستی فکر کند که روسو میخواهد مسمومش کند.
در رنج تنها نیستیم
اینکه فکر کنیم نویسندگان جهان را در سیطره این بیماری تنها گذاشتهایم، سخت در اشتباهیم. حتما این دیالوگ معروف را بهخاطر دارید: «کار، کارِ اینگیلیسیاس»؛ شاید بهترین نمونه برای معرفی پارانویا در ادبیات فارسی را بتوان شخصیت دایی جان ناپلئون ایرج پزشکزاد دانست؛ پیرمردی با نشان ستوان سومی که بازنشسته قزاق است و باور کرده در جنوب ایران با انگلیسیها جنگیده. او شباهتهای زیادی بین خود و ناپلئون میبیند. به مرور زمان این پارانویای پیشرفته باعث میشود گمان ببرد امپراتوری بریتانیا که در آن زمان همراه متفقین به ایران لشکرکشی کرده بود، بهخاطر خردهحسابهای قدیمی، درصدد از بین بردن اوست. راوی «بوف کور» هدایت را نیز نمیتوان از این وصف بینصیب گذاشت. او که دچار توهم شده، در آرزوی مرگ است و زندگی خود را جبری و تغییرناپذیر میداند و از آن هراس دارد. البته این بیماری در شخصیتهای داستانهای کوتاه هدایت نیز قابل بررسی است؛چنانکه در «ملکوت» بهرام صادقی هم میتوان نشانی از آن یافت. علی تسلیمی در نقد ادبی میگوید که ملکوت صادقی با معیارهای نویسندهای چون کافکا قیاس میشود. او میگوید: «داستان مدرن میکوشد، توهمی از واقعیت ارائه کند. آنچه داستان مدرن بهعنوان بازنمایی واقعیت جهان بیرون محسوب میکند، توهمی بیش از واقعیت نیست که براساس پندار نویسنده شکل میگیرد». اما همه این شخصیتها تنها مجهز به یک بیماری و قابل بررسی در آن نیستند. کورش ساسانی، رواندرمانگر در اینباره میگوید: «شخصیتهای یک رمان، داستان یا نمایشنامه گاهی در کنار پارانویا از چند بیماری دیگر هم رنج میبرند. مثلا شخصیتی در کنار خودشیفتگی، افسردگی یا ضداجتماعی بودن را در خصلتهایش نهان کرده است. البته همه ما درصدی از این بیماریها را در خود داریم. راوی بوف کور صادق هدایت در کنار پارانویا ممکن است وسواس هم داشته باشد، چون به تکرار اصرار میکند. یا شخصیت زن، در «اتوبوسی به نام هوس» تنسی ویلیامز که کاراکتری کاملا نمایشی است، ممکن است در این دسته شخصیتها قرار بگیرد». با این تعریف میتوان شخصیتهای گلشیری، از شازده احتجاب تا جننامه و...، «نماز میت» رضا دانشور، «گاو خونی» جعفر مدرسصادقی و «همنوایی شبانه ارکستر چوبها»ی رضا قاسمی را از نمونههای قابل بررسی پارانوئید دانست. مثلا رضا قاسمی که در «همنوایی...» مرد 40سالهای به اسم یدالله را ترسیم کرده که زیر شیروانی طبقه ششم ساختمانی در فرانسه زندگی میکند که اکثر ساکنان آن طبقه ایرانی هستند. راوی با اسبابکشی ایرانی دیگری به اسم پروفت (یعنی پیامبر) که ادعای دریافت وحی میکند و همینطور حمله پروفت با چاقو به دوستش احساس خطر میکند. قاسمی درباره شخصیتی پارانوئید حرف میزند. تیپی میسازد که پارانویا را با مایههای طنزی که به اثر میدهد، در شخصیت زیرپوستی کند. از آنجا که شخصیتهای پارانویایی بسیار سیاهبین هستند، قاسمی سعی کرده با مایه طنز کمی فضای رمان خود را تلطیف کند. البته اینها تنها چند نمونه مشهور و بیشتر خواندهشده در ادبیات فارسی است؛درحالیکه برای بررسی شخصیتهای رمان و داستان کوتاه حتما میتوان نمونههای بیشتری پیدا کرد.
شنبه 6 مرداد 1397
کد مطلب :
24684
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/7O58
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved