پندهای نیاکان در مَتَلهای ایرانی
این ضربالمثل شیرین و پندآموز را احتمالاً شنیدهاید؟ این جمله برایتان آشنا نیست؟ هست. بارها همه ما این جمله و جملات مشابه را شنیدهایم که به شیرینی و پندآموز بودن ضربالمثلها اشاره دارد. بله، ضربالمثلها، اندرزهای شیرین نیاکان ما هستند که ما با استفاده از این مثلهای معروف میتوانیم زندگی بهتری برای خود و دیگران رقم بزنیم و بدون اینکه حرف زیادی بزنیم، خواسته و اهدافمان را بیان کنیم. پیشینیان ما هم با خلق ضربالمثل، ظرافت، لطافت و دلپذیری بیشتری به سخن گفتن خود میدادند و ما باید از دانش و نوآوری آنها در زبان و گفتار استفاده کنیم. گزیدهای از ضربالمثلهای شیرین و پندآموز را در این شماره با هم میخوانیم.
با مُردنِ یک میراب، شهر بیآب نمیماند
در روزگاران قدیم مردی را با عنوان «میراب» برای تقسیمبندی آب برای محلههای مختلف روستا گذاشته بودند. او فکر میکرد بهخاطر این کاری که دارد خیلی آدم مهمی است به همینخاطر همیشه جدی بود و با کسی شوخی نمیکرد. اگرچه در واقعیت کار میراب کار مهمی بود؛ اما از آن نوع مسئولیتهای تخصصی نبود که فرد دیگری نتواند انجامش دهد. این میراب آنقدر خودش را مهم میدانست که همیشه بر این باور بود که اگر روزی روزگاری مریض شود و نتواند مسئولیت مهمش را انجام دهد، همه مردم بهخاطر بیآبی و تشنگی تلف میشوند. بهخاطر این توهمات، برای خودش برو بیایی به راه انداخته بود و سلام هر کسی را جواب نمیداد و تا آدم مهمتری به سراغش نمیآمد، به هیچ وجه لبخند نمیزد. برخلاف میراب، همسرش فردی با اخلاق و خوش انصاف بود. به همینخاطر مدام به شوهرش گوشزد میکرد:«با این مردم این طوری رفتار نکن مرد، خدا را خوش نمیآید. آنها شما را انتخاب کردهاند که آب را بین محلههای روستا تقسیم کنی. اینکه این همه تفاخر و خودبزرگبینی ندارد.» اما گوشِ میراب به این حرفها بدهکار نبود و همیشه در جواب همسرش میگفت: «الان نمیفهمی من چه آدم مهم و باارزشی هستم، وقتی مُردم و از این دنیا رفتم و مردم شهر از تشنگی هلاک شدند، آن وقت قدر مرا خواهی دانست.» از قضای روزگار، میراب به سر درد شدیدی مبتلا شد، سردردی که اصلاً نمیتوانست شبها بخوابد؛ به همینخاطر مدتها در خانه ماند و نتوانست از روستا خارج شود و خودش را برای تقسیم آب به سر رودخانه برساند. یک شب که اندکی درد سرش کمتر شده بود، یادش آمد که برای خودش آدم مهمی است و میرابی میکرده. از همسرش پرسید: «مردم شهر از بیآبی تلف نشدهاند؟» همسرش با صدای بلند خندید و گفت: «مطمئن باش که هیچ اتفاقی نیفتاده و با مرگ یک میراب، شهر بیآب نمیماند!»
نعل وارونه میزنه
روزی یک دزد طماع که تمام عمرش با دزدیدن اموال مردم امور خود را گذرانده بود تصمیم گرفت یک دزدی بزرگ انجام دهد و به خزانه حاکم دستبرد بزند. او که سالها در کار دزدی تجربه داشت، نقشهای طراحی کرد و بدون هیچ کمکی به تنهایی یک شب به طرف قصر حاکم حرکت کرد. آن مرد دزد برای اینکه بتواند اموال دزدی شده را با خود بیاورد فقط 2 اسب با خود برد. قصر حاکم طوری ساخته شده بود که از زیرش جوی آب میگذشت به همین دلیل کسی نمیتوانست از راهی به جز دروازه اصلی قصر وارد آنجا شود مگر اینکه از وسط آب عبور میکرد. دزد هم همین کار را کرد. اسبها را به تنه درختی کنار رودخانه بست و خودش از وسط آب رد شد و به قصر رسید. دزد طبق برنامهریزیای که کرده بود وارد خزانه شد و کیسه خورجین اسبهایش را پر از طلا و جواهرات کرد و از قسمت کمعمق جوی با سرعت و به سلامت توانست عبور کند و به جایی که اسبش را بسته بود برگشت. او وقتی که به اسبها رسید با خونسردی کیسههای دزدیده شده را روی زمین گذاشت و تک تک نعل اسبها را کند و آنها را برعکس کرد آن وقت دوباره نعلها را به کف پای اسبها کوبید. کیسهها را روی اسبها گذاشت و از همان راهی که آمده بود به خانه برگشت.
برو کٌٌٌَشکِتو بساب
روزی مرد کشکسابی نزد شیخ بهایی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه کرد و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او گفت اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیفتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بهصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد. مرد کشکساب رفت و پاتیل و پیالهای خرید و شروع به پختن و فروختن فرنی کرد و چون کار و بارش رواج گرفت طمع کرد و شاگردی گرفت و کار پختن را به او سپرد. بعد از مدتی شاگرد رفت بالادست مرد کشکساب دکانی باز کرد و مشغول فرنی فروشی شد بهطوری که کار مرد کشکساب کساد شد. کشکساب دوباره نزد شیخ بهایی رفت و با ناله و زاری طلب اسم اعظم کرد.
شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او گفت: تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ برو همون کشکت را بساب.
هر چیز که خوارآید، یک روز به کارآید
مرد مسن و دنیادیدهای با پسرش قصد سفر داشت. 2 نفری راه افتادند تا به سفر دور و درازی بروند اما آنها نه الاغی داشتند و نه قاطری. به همینخاطر با پاهای پیاده و بدون وسیله، سفرشان را آغاز کردند. هنوز مقدار زیادی از روستایشان دور نشده بودند که در مسیری که میرفتند، نعل اسبی پیدا کردند. پدر فوراً به پسرش اشاره کرد و گفت: «این نعل را بردار، احتمال زیاد در طول سفر به کارمان بیاید.» پسر به پدرش گفت: «ما که اسبی نداریم. این نعل به چه دردمان میخورد؟»، پسرک این را گفت و سرش را پایین انداخت و ادامه مسیر را طی کرد. اما پدر خم شد و نعل را بدون اینکه پسرش متوجه شود، از روی زمین برداشت. پدر و پسر بعد از طی کردن مسافتی، به یک آبادی رسیدند. پسر بلافاصله در گوشهای زیر سایه یک درخت استراحت کرد و پدر هم در این فاصله فوراً به کارگاه نعلبندی رفت، نعل را به نعلبند فروخت و با پول آن مقداری گیلاس خرید، آن را در کیسهای کهنه پیچاند و در کولهاش جاسازی کرد. بعد از اینکه پسر از خواب بیدار شد، دوباره به راه افتادند. هوا گرم بود و آبی که همراه داشتند بهزودی تمام شد. در بیابان از آب خبری نبود و پدر و پسر تشنه شدند. پسر بیطاقت بود و از تشنگی نتوانست به راه ادامه دهد. پدر که دید پسرش دیگر نایی برای ادامه مسیر ندارد، کوله بارش را باز کرد و دانهای گیلاس روی زمین انداخت. پسر با دیدن گیلاس خوشحال و خم شد و آن را از روی زمین برداشت و بلافاصله خورد. پدر چند گیلاس ديگر روی زمین انداخت و پسر خم شد، برداشت و خورد. از پدرش پرسيد: «ما که گیلاس نداشتیم. اینها را از کجا آوردی؟» پدر گفت این گیلاسها قصه دارد. تو حاضر نشدی برای برداشتن نعلی که ممکن بود در طول مسیر به دردمان بخورد به سمت زمین خم شوی و آن را برداری. اما برای برداشتن گیلاس، چندین بار به سمت زمین خم شدی. راستش را بخواهی زمانی که به آن آبادی رسیدیم و تو استراحت کردی، من این گیلاسها را با پولی که از فروش همان نعل کهنه بهدست آوردم، خریدم. حالا حتما متوجه شدهای که هر چیز که خوارآید، یک روز به کارآید.
کشک چی؟ پشم چی؟
مرد خسیسی در روزگاران قدیم گوسفندان زیادی داشت که دلش نمیآمد برای چراندن آنها چوپانی استخدام کند. او هر روز خودش گوسفندانش را برای چرا به صحرا میبرد. هر قدر اطرافیانش از سر دلسوزی به او میگفتند چوپانی استخدام کن و خودت به کارهای دیگر برس، زیر بار نمیرفت و میگفت: «خودم بهتر از هر چوپانی میتوانم مواظب گوسفندهایم باشم.» تا اینکه یک روز بهاری که با گوسفندانش به صحرا رفته بود، هوا ناگهان ابری شد و باران تندی بارید. مرد خسیس بهشدت ترسید و نمیدانست چه کند، گوسفندها هرکدام به طرفی رفتند و خود او هم از ترس سیل، از درختی بالا رفت و آنجا پناه گرفت. او از آن بالا دستهایش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا من و گوسفندانم را از این باد و باران نجات بده، نذر میکنم که حتما نصف گوسفندهایم را به فقرا بدهم.» هوا، هوای بهاری بود. به همینخاطر مدتی بعد کم کم از شدت باد و باران کم شد. گلهدار همانطور که بالای درخت نشسته بود، گفت: «خدایا خودت میدانی که فقیر بیچارهها بلد نیستند از گوسفندها مراقبت کنند. من آنها را خودم نگه میدارم و در عوض هر چه پشم و کشک از گوسفندها بهدست آمد، در راه تو به فقرا میدهم.» هوا داشت بهتر میشد که مرد خسیس از نذر بزرگ خود، پشیمان شد. او، این بار رو بهسوی آسمان کرد و گفت: «خدایا، آدم فقیر و بیچاره پشم به چه دردش میخورد؟ بیچاره آه ندارد با ناله سودا کند. همان بهتر که کشک به فقرا بدهم تا شکمی از عزا درآورند.» هوا داشت دوباره آفتابی میشد که مرد خسیس از درخت پایین آمد. گوسفندهایش را جمع کرد و سمت خانه راه افتاد. این بار حتی سرش را رو به آسمان هم بلند نکرد. با خود گفت: «فقیر بیچارهها کشک را میخواهند چه کنندآنها که نان ندارند. اگر نان داشتند، میتوانستند نان و کشک بخورند. اما وقتی نان برای خوردن ندارند، کشک به چه دردشان میخورد.» او در همین فکرها بود که دوباره هوای بهاری ابری شد، باران شدید بارید و سیل راه افتاد و چند تا از گوسفندان مرد خسیس را این بار سیل با خود برد.
کفگیرش به ته دیگ خورده
مرد ثروتمندی در روزگاران قدیم زندگی میکرد که خیر بود و درِ خانهاش را برای فقرا باز میگذاشت. او هر روز در خانه دیگ بزرگی پلو و خورش میپخت و به فقرا میداد. افراد گرسنه هم میآمدند تا از غذایی که او میداد، بخورند. آشپزباشی او کفگیر بهدست برای مردم غذا میکشید و توی ظرف آنها میریخت. بیشتر وقتها غذایی که پخته بود، بیشتر از نیاز کسانی بود که در صف انتظار غذا بودند. اما بعضی از روزها هم جمعیت گرسنه شهر آنقدر زیاد بود که آشپزباشی تا آخرین دانه پلو را هم با کفگیرش از توی دیگ بیرون میآورد و به آنها میداد. در چنین لحظهای صدای گوشخراش و ناامیدکننده برخورد کفگیر به ته دیگ بلند ميشد و کسانی که غذا نگرفته بودند، میفهمیدند که غذا تمامشده و نباید منتظر بمانند، به همینخاطر با شکمی گرسنه به خانه برمیگشتند. به هر حال این داستان هر روز جلوی خانه مرد ثروتمند اتفاق میافتاد و کسانی که در صف منتظر بودند تا غذا بگیرند، معمولاً از کسانی که به غذا رسیده بودند، میپرسیدند: «غذا هست؟ فکر میکنی به ما هم برسد یا نه؟» جوابی هم که میشنیدند اغلب این بود که هنوز كفگیرش به ته دیگ نخورده؛ یعنی هنوز غذا هست و میتوانی امیدوارانه در صف منتظر بمانی. بعضی روزها هم که غذا تمام میشد و افرادی گرسنه با دست خالی برمیگشتند به کسانی که میخواستند به سمت خانه مرد خیر بروند، میگفتند برگردید کفگیرش به ته دیگ خورده است.
وجه اشتراک بینالمللی مثلها
وجود اشتراکات متعدد در بین ضربالمثلهای رایج در میان ملل مختلف، از نکات قابل توجه در این سخنان کوتاه و اغلب پندآموز است که وجه فرامنطقهای آنها را بیش از پیش عیان میکند. در این خصوص، بعضی از مثلها و سخنان مشهور ممکن است بین چند فرهنگ مشترک باشند. دکتر مهدی محقق، استاد برجسته ادبیات فارسی، در مقالهای، به ۵۰ضربالمثل مشترک در سه زبان فارسی، عربی و انگلیسی اشاره کرده است. او معتقد است که میتوان این مضامین مشترک را از نزدیکی ذهنها دانست؛ یعنی دو نفر در دو زمان و در دو مکان، تحتتأثیر یک موضوع قرار گرفته و سخنی گفته باشند. مثلهای معروفی مانند «از کوزه همان برون تراود که در اوست»، «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو»، «تو نیکی میکن و در دجله انداز»، «عذر بدتر از گناه»، «دوست آن باشد که گیرد دست دوست / در پریشانحالی و درماندگی»، «به مرگ بگیر تا به تب راضی شود»، «لقمان را گفتند ادب از که آموختی، گفت از بیادبان»، «صبر تلخ است ولیکن برِ شیرین دارد»، «دیوار گوش دارد»، «صبر و ظفر هر دو دوستان قدیماند / بر اثر صبر نوبت ظفر آید» . در زبانهای عربی و انگلیسی هم مثل و مانندهایی دارد.