شهابالدین یحیی سهروردی هرجا پا میگذاشت، آدمهایی از جنس خودش پیدا میکرد، کنار خودش مینشاند و درس و بحث راه میانداخت؛ فلسفه میبافتند و از همهچیز در این جمع سخن به میان میآمد، تا اینکه گذرش به حلب افتاد. ملک ظاهر - شاه حلب – علمدوست بود. او که پسر صلاحالدین ایوبی بزرگ بود، برخلاف پدر، نگهبان ملکدل بود؛ نه گل.
خبر آمدن سهروردی به حلب به گوش ملک ظاهر رسید. او هم شیخ اشراق را خواست و همان روز اول شیفتهاش شد. کمکم علمای شهر احساس خطر کردند. به گوش شاه خواندند که حرفهای شیخ بو دارد و از مصلحت مملکت به دور است. آخر داشتند موقعیت خود را از دست میدادند. این جوان خوشسخن 38ساله همنشین شاه شده بود؛ عمارت دل میکرد و فضولی رعیت در کار پادشاهان، اما شیفتگی کار خود را کرده بود. علما دست به دامن پدر شدند و همانطور که دوست داشتند، بهرسم خوشخدمتی خبرها را به صلاحالدین رساندند که پسرت همه فتوحات را به باد خواهد داد. موفق هم شدند. بالاخره سردار بزرگ حکم قتل شیخ را صادر کرد. روایتها درباره مرگ شیخ اشراق گوناگون هستند. روایتی میگوید وقتی شیخ این خبر را شنید، به اتاقی رفت و پس از چندی در سکوت و تنهایی مرد. شاید هم درستتر آن باشد که بگوییم در زندان ملکشاه قالب تهی کرد.
روز بزرگداشت شهابالدین سهروردی
عقل سرخ
در همینه زمینه :