• سه شنبه 27 آذر 1403
  • الثُّلاثَاء 15 جمادی الثانی 1446
  • 2024 Dec 17
چهار شنبه 23 شهریور 1401
کد مطلب : 171532
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/Y6pJn
+
-

روایت «عبدالحمید شمس‌اللهی» آزاده، جانباز و مترجم صلیب سرخ از پیاده روی اربعین

زائران خارجی اربعین؛ در قاب دوربین

شمس‌اللهی در اردوگاه موصل با حداقل امکانات به صدها اسیر، زبان فرانسه آموزش داد

گزارش
زائران خارجی اربعین؛ در قاب دوربین

مژگان مهرابی- روزنامه‌نگار

چند سال است که یکی‌دو هفته مانده به ایام اربعین، راهی جنوب کشور و مرز عراق شده و در موکب‌های شلمچه مستقر می‌شود. بعد هم در مسیر پیاده‌روی از زائران خارجی که برای پیاده‌روی راهی کربلا شده‌اند فیلم تهیه می‌کند.  پای حرف‌ کسانی که از کشورهای اروپایی و آمریکایی برای زیارت امام حسین(ع) می‌آیند می‌نشیند تا راز عاشقی خود را بازگو کنند. «عبدالحمید شمس‌اللهی» زبان انگلیسی و فرانسه را مثل زبان مادری‌اش صحبت می‌کند. درس خوانده اروپاست. چند سالی می‌شود بعد از پایان خدمت 30ساله در آموزش‌و‌پرورش به مستند‌سازی‌ رو‌آورده است. او هدف از این کار را ترویج فرهنگ نهضت حسینی عنوان می‌کند و برای تحقق خواسته‌اش از هیچ تلاشی فروگذار نیست. شمس‌اللهی هم‌اکنون مسئول انجمن آزادگان کشور است. خودش دوران اسارت را گذرانده و 9سال از بهترین سال‌های عمرش را در اردوگاه موصل سپری کرده است. او با 45درصد جانبازی، رزومه فرهنگی پرباری دارد؛ از کارشناسی خانواده در شبکه سحر تا سخنگوی همایش سران اسلامی، همه کاری می‌کند. ایام اربعین فرصت مناسبی پیش آمد برای شنیدن سرگذشت پرفراز‌و‌نشیب او. داستان زندگی‌اش را برایمان تعریف می‌کند.

ساک سفرش را بسته و عازم است. قرار است همراه با دوستانش به مرز شلمچه بروند. کار هر سال او است. موسم اربعین که می‌شود برای تهیه فیلم مستند به آنجا می‌رود. این کار را برای حلاوت دلش انجام می‌دهد. او طعم اسارت را چشیده و شاید برای همین است که دوست دارد برای ترویج فرهنگ نهضت حسینی قدمی بردارد. خودش می‌گوید: «خیلی از زائران امام‌حسین(ع) خارجی هستند. تعدادی هم از کشورهای اروپایی و آمریکایی می‌آیند. با آنها به زبان انگلیسی یا فرانسه صحبت می‌کنم. البته به زبان عربی هم مسلطم. از آنها می‌پرسم که چرا در پیاده‌روی اربعین شرکت کرده‌اند؟ هدفشان چیست؟ یا اینکه چقدر امام‌حسین(ع) را می‌شناسند. حرف‌های آنها را تبدیل به فیلم مستند می‌کنم.» شمس‌اللهی امسال چهارمین فیلم مستند خود را می‌سازد. اگر چه فعال فرهنگی است اما فیلمسازی‌ را تجربی یاد گرفته است. او از شور هیجان زائران می‌گوید و استقبال بی‌نظیر عراقی‌ها. تعریف می‌کند: «عراقی‌ها می‌گویند راهپیمایی اربعین بدون ایرانی‌ها نمک ندارد.» 

عطای ماندن در فرانسه را به لقایش بخشید
شمس‌اللهی روزهای پرفراز‌و‌نشیبی را پشت سر گذاشته؛ اتفاق‌هایی که درکش امروز برای نسل جوان ما راحت نیست. او به سال‌های دور برمی‌گردد. سال 1353یا شاید هم 1354؛زمانی که در دانشگاه بوعلی همدان زبان و ادبیات فرانسه می‌خواند. دانشجوی ممتاز کلاس بود و با معدل بالا هم فارغ‌التحصیل شد. همین عاملی شد تا از سوی دولت فرانسه بورسیه تحصیلی شود. شمس‌اللهی به فرانسه رفت و مشغول درس خواندن شد. با جدیت پیش می‌رفت تا بتواند هر‌چه زودتر مدرک کارشناسی‌ارشد خود را به پایان برساند و برای آزمون دکتری اقدام کند. با شروع جنگ هر روز خبرهای ناخوشایندی را از حمله عراق به کشورش می‌شنید. اینکه دشمن چطور دست به قتل‌عام هموطنانش زده است. همین آزارش می‌داد. ماندن در فرانسه را بیش از این جایز نمی‌دانست و عطای ماندن در آنجا را به لقایش بخشید و تصمیم گرفت به ایران برگردد تا در کنار مردمش باشد. به محض ورود به استخدام آموزش‌و‌پرورش همدان درآمد و به‌عنوان معلم فعالیتش را آغاز کرد. در کنار تدریس کارهای تبلیغی و جهادی هم انجام می‌داد. هر از‌چند‌گاهی هم به جبهه می‌رفت. شمس اللهی به آن روزها برمی‌گردد: «موقعیت شغلی‌ام که ثابت شد ازدواج کردم. دخترم ریحانه سال 60به دنیا آمد.» 

تحصیل‌کرده اروپا سر از جبهه‌ها درآورد
تیرماه سال1361.شمس‌اللهی خبردار شد عملیاتی در راه است. همسر و فرزندش را به خدا سپرد و راهی جبهه شد. می‌خواست به موقع برسد. عملیات رمضان هنوز شروع نشده بود. قرار بود برای نخستین بار رزمنده‌ها وارد خاک عراق شوند. درگیری نابرابری بود. صدای خمپاره و توپ لحظه‌ای قطع نمی‌شد. درست در نخستین مرحله از عملیات شمس‌اللهی به اسارت درآمد. چگونه و کجا را از زبان خودش می‌شنویم: «در عملیات رمضان خیلی از همرزمانم شهید شدند. من با چند نفر دیگر از دوستانم اسیر شدیم. دست‌هایمان را از پشت بسته بودند. می‌خواستند ما را بکشند. می‌گفتند در عملیات بستان شما ایرانی‌ها خیلی از نیروهای ما را کشته‌اید. خودم را آماده مرگ کرده بودم. در این حین سربازی نزد فرمانده عراقی آمد و گفت از پشت بی‌سیم اعلام کردند اسرا را نکشید.» 

ما را در شهر گرداندند و گفتند اینها نجس‌اند!
گرمای تابستان از یک سو و گرسنگی و تشنگی از سوی دیگر لحظات را بر او طاقت‌فرسا کرده بود. بیشتر از همه تحقیرکردن دشمن بود که شمس‌اللهی را آزار می‌داد. ماجرای آن روز شوم را تعریف می‌کند: «ما را به آسایشگاهی بردند که هزاران نفر از رزمنده‌های ایرانی آنجا بودند. عراقی‌ها از انداختن آب دهان تا ناسزا گفتن و کتک زدن از هیچ کاری دریغ نداشتند. بعد از یک هفته ما را به استخبارات بغداد بردند. ساعت‌ها بازجویی کردند البته همراه با چاشنی کتک. بعد از چند روز سوار بر ماشین ما را در شهر گرداندند. از پشت بلندگو به مردم گفتند اینها مجوس هستند و نجس‌اند. وقتی یادم می‌افتد حالم بد می‌شود. هر کس هر چه به‌دست داشت به‌سوی ما پرتاب می‌کرد.» شمس‌اللهی آن روز خیلی گریه کرد نه برای سنگ و چوبی که حواله صورتش می‌شد؛ به یاد اسرای کربلا افتاده بود که در شام چقدر بهشان بی‌حرمتی شده بود.

مترجم صلیب‌سرخ
اسارتش از اردوگاه موصل شروع شد. جایی مخوف که نمی‌دانست چه آینده‌ای پیش روی او است. بعد از چند ماه نیروهای صلیب‌سرخ آمد. پرسیدند چه‌کسی زبان انگلیسی می‌داند، او گفت: «هم به انگلیسی مسلط هستم و هم فرانسه.» از آن روز شد مترجم صلیب‌سرخ. هدفش این بود که نام هیچ‌کدام از دوستانش از قلم نیفتد. نیروهای صلیب‌سرخ طوماری از اسامی اسرا نوشتند و به هلال‌احمر ایران اعلام کردند. همین باعث شد تا از هویت اسرای عملیات رمضان باخبر شوند.

35شورشگر
تلخ‌ترین خاطره‌ای که شمس‌اللهی از دوران اسارتش دارد عزاداری ماه‌محرم است. می‌گوید: «از روی روزنامه‌ای که صلیب سرخ به‌دست‌مان می‌رساند ایام قمری را می‌دانستیم. ماه‌محرم عزاداری می‌کردیم اما با چه سختی‌ای. یک نفر دم در آسایشگاه نگهبانی می‌داد و ما هم چند نفری آرام به سینه می‌زدیم. تا اینکه روز عاشورا رسید. عراقی‌ها آب را به روی ما بستند. ما را در آسایشگاه حبس کردند. روزی چند قطره آب نصیبمان می‌شد. بعد از 8روز بچه‌ها میله‌ها را خرد کردند و داخل حیاط آمدند. صحنه عجیبی بود. آب بارانی که از شب قبل باریده بود در گوشه حیاط جمع شده بود. بچه‌ها خود را به آب رساندند. بعثی‌ها شروع کردند به کتک زدن ما آن هم با بلوک سیمانی. 2نفر از بچه‌ها شهید شدند و من هم به شدت آسیب دیدم.» 
شمس‌اللهی را به همراه 34نفر دیگر از اعضای شاخص اردوگاه در سیاهچالی زندانی کردند. 18روز با یک وعده غذا، بی‌حمام و بی‌هیچ وسیله بهداشتی. آنها را عامل مراسم عزاداری می‌دانستند. 35نفر در یک اتاق تاریک بی‌هیچ روزنه‌ای. خودش می‌گوید: «شپش همه جانمان را گرفته بود. 18روز مرگ را تجربه‌کردیم.»

اردوگاهی که به دانشگاه تبدیل شد
با آمدن حاج‌آقا ابوترابی به اردوگاه موصل انگار اسرا جان دیگری گرفتند. یک روحانی با تدبیر و مقتدر که با حرف‌هایش توانست تحولی را در اردوگاه ایجاد کند. او رفتار محافظه‌کارانه را به اسرا پیشنهاد داد تا کمتر اذیت شوند. بعد هم تأکید کرد اردوگاه باید به کلاس درس و دانشگاه تبدیل شود. از این‌رو اسرا هر حرفه یا هنری بلد بودند آستین همت بالا زدند. یکی باغبانی یاد می‌داد و دیگری تئاتر یکی هم ورزش. 
شمس‌اللهی هم زبان انگلیسی و فرانسه. او می‌گوید: «در طول تاریخ نداریم اسرایی که به وقت اسارت کم‌سواد باشند و هنگام آزادی یک فرد تحصیل کرده باشند. معلومات اسرا بالا رفته بود. البته آموزش ما به اینگونه نبود که قلم و کاغذی در اختیار داشته باشیم. روی خاک می‌نوشتیم. اجتماع بیش از 4- 3نفر هم ممنوع بود.» 

بازگشت پدر 
سال 1369شمس‌اللهی همراه با هزاران اسیر به ایران بازگشتند. او هیچ وقت این خاطره خوش را از یاد نمی‌برد؛ روزی که ریحانه را در آغوش گرفت. وقتی به جبهه رفت او 5ماهه بود و حالا 9سال داشت. اما همسرش؛ چهره تکیده بانو خبر از سختی‌هایی می‌داد که به جان خریده بود. شمس‌اللهی همسرش را تحسین می‌کند و می‌گوید: «9سال کم نیست برای زن جوانی که 2سال فقط همسرداری کرده و یک کودک نوپا دارد. تصور کنید هر شب با دلهره می‌خوابد و روزش را با اضطراب آغاز می‌کند. اینکه همسرش برمی‌گردد یا نه؟ جنگ تا کی طول می‌کشد؟ اصلا همسرش سالم است یا خیر؟ این افکار برای ضربه زدن به روح و جسم آدم کافی است. سالی یک‌بار می‌توانستیم برای هم نامه بنویسیم و از حال هم باخبر شویم. 9سال دلهره و فراق تأثیر خود را الان گذاشته و حاج‌خانم کسالت دارد. البته تحت‌درمان است.» 
ثمره زندگی مشترک این آزاده، ریحانه، حسین و علیرضاست که هر3تحصیلات عالیه دارند. او می‌گوید: «در مدتی که من نبودم خانم هم بیکار نبوده و با جدیت تحصیلات دانشگاهی خود را ادامه داده است. او هم کارشناسی ارشد زبان فرانسه و حقوق دارد.» 

مترجم و سخنران شبکه‌های تلویزیونی
شمس‌اللهی تمام فراز‌و‌نشیب روزهای اسارتش را گفت. اینکه آن روزها چه بر سرش آمده است اما نکته مهم اینکه از تلاش و مقاومتش حرفی نزد. او بعد از بازگشت به ایران فعالیت خود را از سر گرفت و سعی کرد در جبهه فرهنگی خدمت کند. ابتدای امر به‌عنوان مدیرکل آموزش‌و‌پرورش همدان انتخاب شد. بعد از چند سال به تهران آمد و در سازمان فرهنگی علمی کشورهای اسلامی مشغول به‌کار شد. 
او از رزومه کاری‌اش می‌گوید: «در سال81 از طرف معاونت بین‌المللی آموزش‌و‌پرورش برای یادیگری آخرین متدهای آموزشی به فرانسه رفتم و با استادان دانشگاه‌های سوربون جلسه داشتم. کارشناس خانواده در اسلام هستم و به زبان فرانسه در شبکه سحر کار می‌کنم. سال 92در مصاحبه با سران کشورهای اسلامی به‌عنوان مجری و مترجم بودم.» 

مکث
ارادت جهانی به مکتب حسینی

او خاطرات جالبی از تهیه فیلم مستند اربعین دارد و می‌گوید: «در این سفرها با افرادی آشنا می‌شوم که زندگی هر کدام‌شان می‌تواند الگو باشد. آقای دکتری از آلمان آمده بود. وقتی از او پرسیدم چرا این مسافت طولانی تا عراق را طی کرده است؟ گفت: افتخار می‌کنم که در این پیاده‌روی شرکت کرده‌ام. حسین(ع) معلم اخلاق ما انسان‌هاست. اگر جانم را هم برای او فدا کنم کار خاصی انجام نداده‌ام یا اینکه خانمی با طفل 6ماهه‌اش آمده بود. گفت: او را از امام حسین(ع) گرفتم و می‌خواهم دخترم را دور حرم امام حسین(ع) بگردانم.» از دیگر اتفاق‌های شیرینی که شمس‌اللهی به یاد دارد، عروس و دامادی آلمانی‌تبار هستند که سال 98چند تکه از وسایل زندگی خود را برای تبرک به کربلا آورده بودند. او تعریف می‌کند: «این عروس و داماد چند وسیله را با هواپیما از آلمان به نجف و از آنجا به کربلا آورده و در موکب گذاشته بودند تا گرد پای زائران امام حسین(ع) روی آنها بنشیند و تبرک شوند.»

مکث
مردم عراق را با بعثی‌ها مقایسه نکنیم


شنیدن سرگذشت این آزاده شاید سؤالی در ذهن مخاطب ایجاد کند که چطور با همه آزارهایی که از سوی عراقی‌ها دیده هر سال اربعین به آنجا می‌رود تا فیلم مستند تهیه کند؛ مکان‌هایی که سال‌ها پیش سخت‌ترین روزهای زندگی‌اش را گذرانده است. با مردمی هم‌صحبت شود که روزی به او و دیگر اسرا سنگ زده‌اند. شمس‌اللهی می‌گوید: «این سؤالی است که خیلی‌ها از من می‌پرسند. حق هم دارند. در واقع خودم در اردوگاه موصل به همه عراقی‌ها بدبین بودم. چون همه‌شان را با یک طرز تفکر می‌دیدم. تا اینکه اواخر دهه 70با یکی از سربازان عراقی که از قضا در اردوگاه‌مان خدمت می‌کرد روبه‌رو شدم. اسمش سعد بود. سعد در دوران اسارت به ما سخت نمی‌گرفت. تازه کمک‌مان هم می‌کرد. برای‌مان خبر می‌آورد. سعد برایم تعریف کرد: من از قماش بعثی‌ها نبودم. دوست نداشتم اسرا اذیت شوند. حتی یک‌بار روز عاشورا که مشغول گریه برای امام‌حسین(ع) بودم فرمانده من را توبیخ کرد. شاید باورتان نشود. سعد هر سال به ایران می‌آید و بیشتر از ما دوست و رفیق دارد.» 

 

این خبر را به اشتراک بگذارید