• پنج شنبه 28 تیر 1403
  • الْخَمِيس 11 محرم 1446
  • 2024 Jul 18
سه شنبه 17 اسفند 1400
کد مطلب : 155858
+
-

پای صحبت‌های همسر شهید مدافع حرم، اکبر شهریاری

رخت پاسداری به‌جای لباس سفید پزشکی

یاد
رخت پاسداری به‌جای لباس سفید پزشکی

جزو نخستین کسانی بود که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) راهی سوریه شد. این کار را وظیفه خودش می‌دانست. دلش آرام نمی‌گرفت عده‌ای یاغی به ساحت مقدس عمه سادات بی‌احترامی کنند. برای همین وقتی صحبت از قیام علیه داعش شد، لباس رزمش را پوشید و به دیار شام رفت. پشت پا زد به همه دلبستگی‌هایش. حتی وقتی همسرش، محمدباقر دوماهه را بهانه‌ای کرد تا مانع رفتنش شود، موفق نشد. اکبر شهریاری از زمانی که لباس مقدس پاسداری را به تن کرده بود خود را مکلف به دفاع از دین و کشورش می‌دانست. او تا قبل از شهید شدنش چندین بار به سوریه رفته و ماموریت نظامی‌اش را انجام داده بود. اما آخرین باری که رفت حین درگیری درست همجوار حرم امن بانو بر اثر اصابت ترکش خمپاره به درجه رفیع شهادت نایل شد. در ادامه پای صحبت‌های فاطمه صبوری، همسرش نشسته‌ایم.

اکبر پسر محجوب و مهربانی بود. سربه زیر و آرام. تا قبل از اینکه مدرسه برود شاد بود و سرخوش. دلگرم به مهر مادری. اما درست همان روزهایی که داشت آماده می‌شد تا در کلاس اول ثبت‌نام کند، تلخ‌ترین اتفاق زندگی‌اش رقم خورد و آن متارکه پدر و مادرش بود. این پیشامد لطمه بدی به اکبر زد. اما از آنجا که تودار بود کسی متوجه ناراحتی‌اش نمی‌شد. یعنی چهره بشاش و لبخندی که همیشه روی لب داشت اجازه نمی‌داد کسی از غصه‌هایش باخبر شود. مهم‌تر از همه اینکه تا زمان حیاتش هیچ‌کس عصبانیت او را ندید. همسرش سعه‌صدر شهید شهریاری را مهم‌ترین ویژگی او می‌داند؛ «ادب و متانتی که آقا اکبر داشت باعث شده بود در دل همه از دوست و آشنا تا همسایه و همکار جا داشته باشد».

پاسداری یا طبابت؟
اکبر دانش‌آموز ممتازی بود. خواهرانش ربابه و حمیده برای پیشرفت درسی او وقت زیادی می‌گذاشتند. ربابه با اینکه 4سال بزرگ‌تر از اکبر بود اما طوری رفتار می‌کرد که برادرش کمبود مادر را کمتر احساس کند. تلاش بی‌وقفه اکبر برای درس خواندن سرانجام خوبی داشت و منجر به قبولی او در رشته پزشکی شد. پدر با شنیدن این خبر در پوست خود نمی‌گنجید. آرزوی دیرینه‌اش بود. اما اکبر دلش می‌خواست وارد  سپاه شود. برای همین سعی کرد پدر را مجاب کند و رضایتش را برای پاسدار شدن بگیرد. او خوب بلد بود چطور دل پدر را به‌دست بیاورد. دست آخر موفق هم شد و او را راضی کرد.

کربلایی مامان
اکبر عضو نیروی سپاه شد. بعد هم برای ادامه تحصیل در آزمون دانشگاه امام حسین(ع) شرکت کرد. رشته فوق دیپلم علوم سیاسی قبول شد. او که حالا مرد خانه شده بود و حقوقی دریافت می‌کرد، تصمیم گرفت خانه‌ای برای مادرش بخرد و او را از مستأجری نجات دهد. وام گرفت و آپارتمان کوچکی خرید. از اینکه مادرش شرایط بهتری پیدا می‌کرد خوشحال بود. مرتب به مادر سر می‌زد و خبر از احوالش می‌گرفت. تلافی روزهای جدایی‌شان را درمی‌آورد. در هر ساعت از شبانه‌روز هم اگر مادر به او تلفن می‌کرد می‌گفت: «کربلایی مامان، تو جون بخواه».

همسرش را بدون لفظ « خانم» خطاب نمی‌کرد
سال 90مادر و خواهرها آستین بالا زدند تا اکبر سروسامان بگیرد. این کار بیشتر از همه مادر را خوشحال می‌کرد. صبوری به آن روزها بازمی‌گردد؛ «با خانواده اکبر در مشهد آشنا شدیم. وقتی به خواستگاری‌ام آمدند شرط خاصی نداشتم. همین که اکبر را مرد زندگی یافتم برایم کافی بود. بی‌هیچ ریخت و پاشی زندگی مشترکمان را شروع کردیم. هر وقت حوصله‌مان سر می‌رفت برای تفریح به جای رفتن به پارک یا رستوران به بهشت زهرا(س) می‌رفتیم. قطعه 26و بیشتر سر مزار شهید پلارک.» اکبر خانواده دوست بود. هیچ وقت نشد همسرش را بدون
« لفظ خانم» خطاب کند. او احترام زیادی برای زن قائل بود و همیشه می‌گفت زن برای شستن ظرف‌ها و جارو کردن خلق نشده است. همسرش تعریف می‌کند؛« از سرکار که برمی‌گشت می‌گفت امروز تنها ماندی حلال کن.»

سربندی که به یادگار گذاشت
با شروع جنگ‌های سوریه برای دفاع از حریم زینبی(س) رفت چرا که این کار را وظیفه خودش می‌دانست. برای همین مرتب در رفت‌وآمد به آنجا بود. آخرین باری که  می‌خواست به ماموریت برود؛ به همسرش گفت: «خانم ساک من را آماده نکردی؟» و او هم گفت: «خیر» دلش نمی‌خواست اکبر به جبهه برود. نوزادش فقط 2‌ماه داشت. صبوری خاطره آن شب را بازگو می‌کند؛«گفتم دلت نمی‌سوزد برای این طفل معصوم. می‌خواهی من را تنها بگذاری و بروی؟ او فقط خندید و گفت باید بروم. بعد هم از داخل کوله‌پشتی‌اش یک سربند سبز رنگ «کلنا عباسک یا زینب» روی تخت محمدباقر گذاشت و رفت.»

روزی که اکبر شهید شد
اول بهمن سال 92.اکبر چند روزی می‌شد به ماموریت رفته بود. خانم هم به‌دلیل داشتن نوزاد کوچک ترجیح داد تا برگشتن همسرش در خانه پدری مهمان باشد. هنگام عصر بود که برادرش پریشان به خانه آمد. صبوری حدس زد اتفاق خوبی نیفتاده است. او هیچ وقت آن روز را فراموش نمی‌کند؛«وقتی برادرم را با آن حال بد دیدم آشفته شدم. گفتم چیزی شده؟ اکبر شهید شده؟ برادرم مرا در آغوش گرفت و گریه کرد. گفت نه فقط زخمی شده. اما می‌دانستم که راست ماجرا را نمی‌گوید. آسمان دور سرم چرخید و زانوانم شل شد.» همرزمان اکبر بعدها برای خانواده‌اش تعریف کرده بودند که او در دمشق و فاصله چند قدمی حرم حضرت زینب(س) بر اثر ترکش خمپاره‌ای شهید شده و  هنگام شهادت سه بار مادر را صدا زده و گفته: «ای مامان.‌ای مامان.‌ای مامان».

این خبر را به اشتراک بگذارید