• پنج شنبه 28 تیر 1403
  • الْخَمِيس 11 محرم 1446
  • 2024 Jul 18
پنج شنبه 28 بهمن 1400
کد مطلب : 154102
+
-

روایت خانواده شهید محمدعلی‌الله دادی از روزهای باهم بودنشان

داغ بوسه آخر بر دل مادر ماند

یاد
داغ بوسه آخر بر دل مادر ماند

«خداوند آن بندگانش را که دوست دارد ابتدا در دنیا مظلوم می‌کند، سپس گمنام می‌شوند و بعد شهادت را قسمت‌شان می‌کند»؛ اینها به یادماندنی‎ترین جملات شهیدمحمدعلی‌الله‌دادی است؛ درست 3‌ماه پیش از شهادتش. او که هرچند از فرماندهان ارشد سپاه قدس بود اما در گمنامی به شهادت رسید. دغدغه‌اش فقط خدمت بود و گسترش دین محمد(ص). و فرقی نمی‎کرد که این خدمت کجا باشد؛ گاهی کنار شهید زندی‌نیا در جبهه جنوب و گاهی کنار شهید حسین علم‌الهدی و شهدای دانشجو. گاهی در کهنوج و گاهی در سپاه الغدیرِ یزد. آن‌وقت‌ها که در جبهه بود و حتی وقتی پدر با هزار زحمت توانست پیدایش کند و خبر قبولی‌اش در دانشگاه را بدهد، گفت:«فعلاً اینجا بیشتر به من نیاز دارند.»
این آخری‌ها هم به دعوت حاج‌قاسم پا به میدان لبنان و سوریه گذاشت تا نه که با داعش که با رژیم غاصب صهیونیستی مبارزه کند. 2پسر داشت و یک دختر؛ آنها که نور دیده‌اش بودند و آرام جانش. مادری که از جان عزیزتر داشت و خواهران و برادری که دلتنگی‌شان گاهی امانش را می‌برید.
زنگ می‌زد به فاطمه، خواهری که از او 9سال بزرگ‌تر بود و حکم مادر برایش داشت. او هم بچه‌ها را دورهم در خانه مادری جمع می‌کرد و گل می‌گفت و گل می‌شنید. همه دلبسته‌اش بودند. محمدعلی نور چشم‌شان بود. مایه دلگرمی‌شان. گل سرسبد بچه‌های مادر. نه به‌خاطر اینکه بعد از 3 دختر به دنیا آمده بود؛ محمدعلی خوش‌خلق بود و گرم. خوش‌مشرب بود و مهربان. بلد بود با هرکسی به زبان خودش حرف بزند. دل مادر خوش بود به همین گه‌گداری دیدنش. دیدنش خون می‌شد در رگ‌های گرفته مادر. جوان می‌شد به دیدن محمدعلی. صدایش حکم زندگی دوباره داشت. دستبوس مادر بود و وقتی هم که نبود «مادر دستت را می‌بوسم» از دهانش نمی‌افتاد.
دهم محرم، قلب مادر، درست همین اواخر که محمدعلی رفته بود سوریه و لبنان، دیگر تاب نیاورد؛ گرفت. دکترها گفتند سکته کرده است. محمدعلی خودش را به بیمارستان رساند تا قلب آنژیو شده مادر جانی دوباره بگیرد. نمی‌توانست زیاد بماند. برگشت سوریه، اما روزی نبود که زنگ نزند و حال مادر را نپرسد.
شاید برای همین هم بود که وقتی تلویزیون در آن شب سرد برفی دی‌ماه 93، خبرداد که چندتن از رزمنده‌های حزب‌الله حین بازدید از منطقه «قنیطره» مورد تهاجم بالگرد صهیونیست‌ها قرار گرفته‌اند دلش لرزید. می‌دانست اگر محمدعلی زنده باشد هرطور شده تماس می‌گیرد تا مادر صدایش را بشنود و خاطرجمع شود. مادر یک‌ساعتی لب به دندان گزید اما خبری نشد. اما محمدعلی زنگ نزد.
عباسعلی را خدا بعد از محمدعلی به مادر داده بود. برادر کوچک‌تری که در جبهه و جنگ همراه محمدعلی بود و خوب می‌دانست در سوریه چه خبر است. مادر عباسعلی را صدا کرد تا از حال محمدش خبر بگیرد. اما پیش از آنکه عطیه، یگانه دختر محمدعلی، گوشی تلفن را جواب بدهد و بگوید که مادر و پدرش خانه نیستند، تلفن عباسعلی به صدا در آمده بود. دور از چشمان مادر.
و به صراحت خبر داده بودند که دیگر نباید منتظر محمدشان باشند. خبرداده بودند که اسم حاجی توی لیست است.
مادر خواب به چشمش نمی‌آمد. فاطمه بی‌قرار بود و آمده بود کنار مادر بماند. آن شب دراز، خبری از حادثه‌ای تلخ می‌داد. صبح که شد همه فهمیده بودند پاریز، یتیم شده است، پاریز که نه، همه کرمان یتیم شده بودند. همسایه‌ها آمدند. همه گردتاگرد خانه نشسته بودند. و مادر ساکت بود! نمی‌خواست باور کند قلبی که گاهی نمی‌زند و نفسی که بریده می‌شود دارند به او می‌فهمانند که باید به جای صورت خندان محمدعلی، منتظر خبر شهادتش باشد. دلش می‌خواست باور نکند. چشم به در دوخته بود تا قامت محمدعلی را در پهنای در ببیند. کاش خبر درست نباشد.
پسرخاله‌شان که از راه رسید خانه بر سر مادر خراب شد. سوخت و آتش گرفت. وقتی اشک‌ها و ناله‌های پی‌در‌پی پسر خواهرش را شنید بغض مادر ترکید. حالا همه خانه اشک می‌ریختند.
گفتند بگذارید در سیرجان دفنش کنیم، پاریز* کوچک است. اما مادر، راضی نشد. گفت بگذارید تا مادرش زنده است کنار محمدعلی‌اش بماند، به یاد همه شب‌هایی که در انتظار دیدنش صبح کرده است. گفت این مرد بزرگ، ثمره همین خاک کوچک است. به مادر گفتند نمی‌شود صورتش را ببینی. صورت پسر پهلوانت را، پسر رشیدت را، پسر عزیزت را....
داغ بوسه آخر بر پیشانی محمدعلی بر دل مادر ماند. و مادر نمی‌دانست محمدعلی اصلاً صورتی برایش نمانده که مادر ببوسدش!
خودش خواسته بود اینچنین برود. نه حالا که همان اواسط جنگ؛ نوشته بود «از خدا می‌خواهم اگر شهید شدم جسدم تکه‌تکه شود که نزد سالار شهیدان شرمنده نشوم.»
مزد رشادت‌ها و نماز شب‌هایی که از همان نوجوانی هیچ‌گاه ترک نشد را خوب گرفت. مزد پابوسی مادر را. مزد مهربانی‌اش را. مهربانی بی‌حدی که نثار پدر می‌کرد. همان وقت‌ها که پدر زنده بود و محمدعلی او را به حمام می‌برد، لب باغچه می‌نشاند، سر و صورتش را اصلاح و لباس‌های پدر را خودش عوض می‌کرد.
محمدعلی زود بزرگ شد، زود مرد شد. از همان روزهای دبیرستان که برای کمک به بابا به صحرا می‌رفت، توی گرمای تابستان که از آسمان آتش می‎بارید هم روزه رمضانش ترک نشد. لبانش داغ می‌بستند اما خم به ابرو نمی‌آورد.
در جبهه هم روزه‌اش را می‌گرفت و هر دوشنبه و پنجشنبه روزه‌دار بود، حتی در گرمای شدید طبس، حتی در عملیات‎ها و مانورها.
همه‌جا طوری می‌خوابید که موقع نماز بتواند رو به قبله بایستد. حتی آن وقت‌هایی که همه خانواده به وکیل‌آباد می‌رفتند و مجبور می‌شدند در 2ساختمان بخوابند. بلند می‌شد، نماز شبش را می‌خواند و همه را بلند می‌کرد.
می‌گفت بچه‌ها باید نان حلال بخورند تا نماز و روزه‌شان ترک نشود. دوست داشت فرزندان موفقی تربیت کند. و اینطور هم بود که بچه‌ها بعد از شهادت پدر، آرام بودند و می‌گفتند به ما تبریک بگویید برای شهادت پدر؛ نه تسلیت.

به قلم سمیه عظیمی با عنایت به گفت‌وگوی فرزانه ایران نژاد پاریزی باخانواده شهید
* پاریز شهری در شهرستان سیرجان استان کرمان ایران است.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید