رود، خانه ندارد
امیر حمیدینوید
خبرنگار
در اتاق کوچک و روی فرش کوچک خانهای استیجاری و در مجاورت کارتنهای مهیای اسبابکشی و درخنکی نه چندان دلچسب کولر آبی فکسنی، شب نخوابی بینقصی در تدارک فراهمشدن بود. دلم آبتنی میخواست؛ آبتنی توی رود پرآب زایندهرود. در این گیرودار تنها دلخوشیام زیر صدای کسی بود که داشت متنی را از روی کتابی میخواند. صدا که گاهی دور و نزدیک میشد از چیزی میگفت که فراموش شده؛ از عشقی میگفت که همه وابستگیاش به آبتنی بود در شبهای مهتابزده سیوسهپل؛ یعنی کسی رفته بود کنار سیوسه پل و داشت از روی کتاب برای رود کتاب میخواند؟ رودی که حالا دیگر زنده نبود؛ زایندهرود. صدا میگفت: با پدرم و چند تا مرد جوان که درست یادم نیست چندتا بودند و فقط یکیشان را میشناختم که گلچین - معلم کلاس چهارم دبستانم- بود، توی رودخانهای که زایندهرود اصفهان بود، آبتنی میکردیم. شب بود و آسمان صاف بود و ماه شب چهارده میدرخشید. فقط ما چند نفر توی آب بودیم؛ نه بیرون آب، نه توی آب، کس دیگری نبود. سیوسه پل از فاصلهای نه چندان دور پیدا بود و از نورماه روشن بود. همه جا تقریبا روشن بود. درختهای لب آب، حتی نردههای کنار پیادهروی خیابان پهلوی رودخانه، حتی شبح بلند و نوک تیز کوه صفه پشت سر درختها پیدا بود. آب گرم بود. ساکن بود. انگار استخر بزرگی باشد. اما حرف نداشت که رودخانه بود و زایندهرود هم بود. آب تا گردن من میرسید. ایستاده بودم. همگی توی آب ایستاده بودیم و به دور و برمان نگاه میکردیم و حرف میزدیم. پدرم گفت: «عشق کنید بچهها، همه این رودخونه مال خودمونه. تا دلتون میخواد عشق کنید.» رود در کتاب هنوز زنده بود و ما داشتیم عشق میکردیم و عشق به آب اگر چه وصفناشدنی بود و اما دائمی نبود، رود ما را تنها گذاشته بود و عشق به آبتنی داشت فراموش میشد و ما نمیدانستیم شبهای مهتابی را کنار سیوسه پل چگونه سر کنیم، در نبود طغیان ناله آب زیر پل. شب بود و آسمان صاف بود و ماه شب چهارده میدرخشید؛ اما رود از خانهاش رفته بود و شب نخوابی بینقصی در تدارک فراهمشدن.
در اتاق کوچک و روی فرش کوچک خانهای استیجاری و در مجاورت کارتنهای مهیای اسبابکشی و درخنکی نه چندان دلچسب کولر آبی فکسنی، شب نخوابی بینقصی در تدارک فراهمشدن بود. دلم آبتنی میخواست؛ آبتنی توی رود پرآب زایندهرود. در این گیرودار تنها دلخوشیام زیر صدای کسی بود که داشت متنی را از روی کتابی میخواند. صدا که گاهی دور و نزدیک میشد از چیزی میگفت که فراموش شده؛ از عشقی میگفت که همه وابستگیاش به آبتنی بود در شبهای مهتابزده سیوسهپل؛ یعنی کسی رفته بود کنار سیوسه پل و داشت از روی کتاب برای رود کتاب میخواند؟ رودی که حالا دیگر زنده نبود؛ زایندهرود. صدا میگفت: با پدرم و چند تا مرد جوان که درست یادم نیست چندتا بودند و فقط یکیشان را میشناختم که گلچین - معلم کلاس چهارم دبستانم- بود، توی رودخانهای که زایندهرود اصفهان بود، آبتنی میکردیم. شب بود و آسمان صاف بود و ماه شب چهارده میدرخشید. فقط ما چند نفر توی آب بودیم؛ نه بیرون آب، نه توی آب، کس دیگری نبود. سیوسه پل از فاصلهای نه چندان دور پیدا بود و از نورماه روشن بود. همه جا تقریبا روشن بود. درختهای لب آب، حتی نردههای کنار پیادهروی خیابان پهلوی رودخانه، حتی شبح بلند و نوک تیز کوه صفه پشت سر درختها پیدا بود. آب گرم بود. ساکن بود. انگار استخر بزرگی باشد. اما حرف نداشت که رودخانه بود و زایندهرود هم بود. آب تا گردن من میرسید. ایستاده بودم. همگی توی آب ایستاده بودیم و به دور و برمان نگاه میکردیم و حرف میزدیم. پدرم گفت: «عشق کنید بچهها، همه این رودخونه مال خودمونه. تا دلتون میخواد عشق کنید.» رود در کتاب هنوز زنده بود و ما داشتیم عشق میکردیم و عشق به آب اگر چه وصفناشدنی بود و اما دائمی نبود، رود ما را تنها گذاشته بود و عشق به آبتنی داشت فراموش میشد و ما نمیدانستیم شبهای مهتابی را کنار سیوسه پل چگونه سر کنیم، در نبود طغیان ناله آب زیر پل. شب بود و آسمان صاف بود و ماه شب چهارده میدرخشید؛ اما رود از خانهاش رفته بود و شب نخوابی بینقصی در تدارک فراهمشدن.