• یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 26 شوال 1445
  • 2024 May 05
شنبه 25 بهمن 1399
کد مطلب : 124220
+
-

سال‌هایی که در حسرت سینمای مطبوعات می‌گذشت

سؤالت را نمی‌خواهند پاسخ گفت؟

سؤالت را نمی‌خواهند پاسخ گفت؟


حامد صرافی‌زاده ـ روزنامه‌نگار

سال۱۳۷۹ در نوزدهمین دوره جشنواره فیلم فجر، بهرام بیضایی بعد از 10سال با فیلم تازه‌ای در جشنواره حضور داشت و سینمادوستان برای تماشای این فیلم حاضر بودند دست به هرگونه عمل انتحاری بزنند. من به‌دلیل همزمانی جشنواره با کلاس‌ها و امتحانات دانشگاه به هیچ عنوان امکانی برای ایستادن بیست‌وچهارساعته در صف یا همان (عمل انتحاری!) نداشتم و دستم از همه‌جا کوتاه بود. آن زمان پدرعلیرضا آشوری، هم‌دانشگاهی من که بعدها منتقد فیلم و مترجم و روزنامه‌نگار در حوزه سینما و سلامت شد، مدیریت مجموعه «سینما ایران» را بر‌عهده داشت. من از علیرضا خواسته بودم هرطور شده برای من یک بلیت فراهم کند و علیرضا هم گفته بود نمی‌تواند قولی بدهد. روزهای جشنواره نوزدهم می‌گذشت و خبری از بلیت «سگ‌کشی» نبود و من با تماشای فیلم‌های دیگر سعی می‌کردم دلم را خوش کنم. در همان روزهای میانی جشنواره در صف پرازدحام فیلم «بهشت از آن تو»ی علیرضا داوودنژاد منتظر و مثل همیشه با شور و حرارت مشغول جروبحث با آدم‌های دوروبرم بودم. خانم میانسالی هم پشت سر من ایستاده بود و داشت به حرف‌های ما گوش می‌داد. بالاخره بعد از دو ساعت وارد سالن انتظار سینما فرهنگ شدیم و من در گوشه‌‌ای فرزاد موتمن را دیدم. فرزاد موتمن آن زمان با نخستین فیلم داستانی‌اش «هفت پرده» و شایعه تفاوت حال‌وهوای آن و شباهتش به آثار جیم جارموش و هال هارتلی و شاید ژان لوک‌گدار کنجکاویی جشنواره‌رو‌ها را برانگیخته بود. خب، من هم مثل بقیه مشتاق بودم که بروم و سر صحبت را با او باز کنم. پس از دیدن او در آن گوشه سالن، عزمم را جزم کرده بودم برای رفتن که همان خانم میانسال صدایم کرد و از من خواست برایش درباره چند فیلم حاضر در جشنواره توضیح بدهم. صحبت ما به درازا کشید و درِ سالن باز شد ما به داخل رفتیم و فرصت صحبت با موتمن از دست رفت. در طول تماشای فیلم، در آن تاریکی هرچندبار نگاهی به فرزاد موتمن می‌انداختم تا واکنش‌های او را ببینم. فیلم که تمام شد بدوبدو رفتم پیش او و سلام کردم و بی‌مقدمه پرسیدم نظرتان درباره فیلم چه بود؟ موتمن هم نگاهی به من انداخت و متعجبانه پاسخی داد و گفت باید بروم. فکر کنم یکی دو بار دیگر هم جاهایی موقع خروج فرزاد موتمن از سینما نظرش را پرسیده بودم و اصلاً همین شده بود که آقای موتمن یکی دو جا نقل کرده بود جوانکی است که نمی‌دانم انگاری مدام‌ منتظر است من از سالن سینما بیرون بیایم تا نظر مرا درباره فیلم‌ها بپرسد و باید از این به بعد با لباس مبدل به سینما بروم تا از دست این آدم سمج خلاص شوم. آن روز من شاکی از دست آن خانم میانسال که فرصت گفت‌وگو را از من گرفته بود داشتم دمغ از سالن سینما بیرون می‌رفتم که همان خانم باز مرا صدا کرد و گفت فکر می‌کنم شما خیلی به سینما علاقه دارید. من یک بلیت دارم در سالن میلاد (که آن زمان برای ما دور بود و نیاز به رانندگی و دنگ‌وفنگ پارک داشت) و نمی‌توانم بروم، این برای شما. بلیت را با ناامیدی گرفتم و حدس می‌زدم یکی از همان فیلم‌های مهجور معمول باشد که دیدم رویش نوشته سگ‌‌کشی! داشتم پر در می‌آوردم و از آن خانم پرسیدم الان می‌خواهید با من چند حساب کنید؟ و او هم از روی تعجب و ترحم گفت پول چیه آقا؟ این را دخترم به من داده و من وقتش را ندارم، مال شما، برو بعداً توی صف بیشتر برای بقیه حرف بزن! بامزه آنکه همان شب هم علیرضا آشوری با من تماس گرفت و گفت شب ساعت 10 بیا برای تماشای سگ‌کشی و در نتیجه من دوبار موفق شدم فیلم بیضایی را ببینم و حالا به خیال خودم از خیلی‌ها خیلی جلوتر بودم.
مواجهه با سینماگران و بازیگران در آن اوضاع شلوغ‌پلوغ جشنواره و در آن ایام نوجوانی و جوانی هم اصولاً به جای دل‌آسایی برای من ختم نمی‌شد. چه آن زمان که مثلاً در جشنواره چهاردهم سال۱۳۷۴ هنگام نمایش «بوی پیراهن یوسف» ابراهیم حاتمی‌کیا، زنده‌یاد جمیله شیخی پرسشم را درباره معنای آینه در «مسافران» بهرام بیضایی بی‌پاسخ گذاشت و چه آن زمان که در جشنواره هفدهم پس از نمایش «هیوا»‌ی رسول ملاقلی‌پور سال ۱۳۷۷ در سالن سینمای حوزه هنری، ابراهیم حاتمی‌کیا را دیدم  و از او نظرش را درباره همان فیلم یا فیلمی دیگر پرسیدم و او هم باز با تعجب گفت عزیزم الان پاسخی ندارم و رفت.
قصه روی اعصاب‌بودن من برای هنرمندان فقط به همین پرسش‌های خام‌دستانه و کنجکاوی‌های بی‌حاصل محدود نشده بوده. مثلاً سال ۱۳۸۰ در بیستمین دوره جشنواره هنگام نمایش فیلم «کاغذ بی‌خط» ناصر تقوایی در سینما آستارا، به‌صورت اتفاقی من در ردیف جلوی امید آهنگر نشسته بودم. در طول نمایش فیلم یا شاید از همان لحظه‌های نخست فیلم چنان شیفته و مشعوف گفت‌وگو‌ها و حاضرجوابی و طنز فیلمنامه تقوایی و مینو فرشچی شده بودم که نمی‌توانستم شور و سرخوشی‌ام از تماشای فیلم را کنترل کنم و جلوی خنده‌هایم را بگیرم. خنده‌های مدام که احتمالاً واگیردار بود و بقیه را هم بعضا همراه خودش کرده بود یا برای برخی تعجب‌برانگیز می‌نمود، در هر صورت به مذاق آقای آهنگر خوش نیامده بود. او احتمالاً فیلم را طنزی موقر و آرام می‌‌دید که ربطی به قهقهه‌های من نداشت و برای همین مدام در طول فیلم زمزمه آرام اعتراضش را که مثلاً این چه وضعی است و انگاری آمده‌اند به تماشای «لورل هاردی»! جوری که من بشنوم بیان می‌کرد. بعد از تماشای فیلم و بیرون سالن سینما به او گفتم آقای آهنگر من با «علی کوچولو»یتان بزرگ شده‌ام و به شما ارادت دارم، ولی خب، فیلم برایم خنده‌دار بود و طنزش برایم شوق‌آور. اصلاً خیلی از حس‌وحال کمتر تجربه‌‌شده درون گفت‌وگوها و طراوتش سر کیف آمده بودم. حالا ایرادش کجا بود؟ که جواب شنیدم آقا شما باید روی خودتان کار کنید و همان [لورل هاردی] که نیست را گفت و خداحافظ!
  
رسیدن و تماشای فیلم، بدون دغدغه و گرفتاری در سینمای مخصوص نمایندگان رسانه که راستش در دهه‌های70 و 80، شاید یکسره به روزنامه‌نگاران اختصاص داشت، بعد از چندین سال ایستادن طولانی‌مدت زیر برف و باران و با هزار اضطراب و فشار و دلهره در صف‌های گوناگون، آرزوی قلبی خیلی از عشاق جشنواره و دنبال‌کنندگان سینمای ایران بود. من هم مثل یکی از هزاران پیگیر، حسرت تحقق چنین آرزویی را در دل داشتم. نمی‌دانم! ولی شاید یکی از دلایلی که اصولاً باعث شد مدام ترجمه کنم و بنویسم و به حوزه نقد فیلم وارد شوم همین رسیدن به آن مثلاً کاخ امن‌وامان بود! آن زمان پیش خودم خیال می‌کردم حداقل می‌شود در کمال آرامش حتی فیلم‌هایی را که بوی خبر توقیف‌شان در هر جشنواره‌ای صف‌ها را طولانی‌تر از معمول می‌کند، زودتر از بقیه دید. اصلاً همین زودتر از بقیه دیدن و مثلاً یک نوع اشراف پیداکردن و به قول معروف [ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی] خودش مسئله عمده این جشنواره فجر بود (و همیشه هست) که سینمای مطبوعات آن را به کانون خبر تبدیل می‌کرد و می‌کند. جایی که انگار هویتی پیدا می‌کردی، جمعی از عوامل سازنده‌ فیلم‌ها را می‌دیدی و با ایشان شاید وارد گفت‌وگو می‌شدی و با منتقدان صاحب‌قلم و صاحب‌سبک حشرونشر می‌کردی و همین خیال‌های خوش...
 به ‌هر روی حضور جدی‌تر و حرفه‌ای‌تر من در مطبوعات آن سال‌ها فرصت گفت‌وگو با فیلمسازان را برایم فراهم کرده بود. حالا دیگر آن جوانکی که بعد از تماشای فیلم‌ها می‌خواست فیلمسازان را به پرسش بگیرد، فرصت این را پیدا کرده بود پرسش‌هایش را پیش از نمایش فیلم‌ها با فیلمسازان درمیان بگذارد و چاپ این گفت‌وگوها در ویژه‌نامه‌های جشنواره‌ها مسیر رسیدن به‌خود جشنواره و فرصت تماشای فیلم‌ها را برایش فراهم کند. اوضاع ابتدا برای من بر وفق مراد بود. حالا دیگر می‌توانستم مثلاً با اصغر فرهادی برای نخستین فیلمش «رقص در غبار» گفت‌وگو کنم. یا با فرزاد موتمن [فراری از من] برای «شب‌های روشن»، هم در پشت صحنه ساخت فیلمش و هم در نوبتی دیگر به گفت‌وگو و بحث بنشینم. و از همین طریق با خیال آسوده در جشنواره همه فیلم‌ها را ببینم و از بقیه چند پله جلوتر باشم.
واقعیتش را بخواهید اما سینمای مطبوعات آن چیزی نبود که فکرش را می‌کردم و آرزویش را داشتم. از سال‌ها قبل شنیده بودم که معروف است منتقد صاحبنامی همچون هوشنگ گلمکانی فیلم‌ها را در سینما «کریستال» می‌بیند. و زمانی که خودم پایم به سینمای مطبوعات رسید به چرایی این تصمیم او رسیدم. راستش در سینمای مطبوعات خبر چندانی از آن صف‌های پرشور نبود. در سالن‌ها وسط فیلم‌ها خنده‌ها و صداهایی که به اعتراض از سوی جمعی در نمایش و بیان تحقیر فیلم‌ها شنیده می‌شد به‌تدریج حس ناخوشایندی ایجاد می‌کرد. در آن صف‌ها، مرارت ایستادن چندساعته موجب می‌شد تماشاگران فیلم‌ها را تا پایان ببینند و تحمل کنند. ولی اینجا برخی از منتقدان بعضاً جوری همان اوایل فیلم به‌راحتی و آشکارا از روی صندلی‌ها بلند می‌شدند که این اعتراض نمادین را به رخ باقی کسانی‌که در سالن نشسته بودند بکشند. سینمای مطبوعات محفل آدم‌هایی بود که همدیگر را قبول نداشتند و همدیگر را با نیش و کنایه از دور و نزدیک می‌نواختند. و آن دود سیگار در کنار چای بی‌مزه‌ای که آن سال‌ها شاید همراه با شیرینی دانمارکی خشکی که در یک چشم به‌هم زدن از روی میزها محو می‌شد و تنها موارد مجانی برای خبرنگاران بود، چندان لحظات خوشایندی را برای من به همراه نداشت. منی که فکر می‌کردم حال می‌شود آن پرسش‌ها و دیدگاه‌های دوران قبل را به‌صورت حرفه‌ای با کارگردان‌ها در میان بگذارم، عملاً می‌دیدم گفت‌وگوی خاصی شکل نمی‌گیرد و پرسش‌های بیهوده و جو درون سالن نتیجه چندان جذابی به همراه ندارد. شوخی‌های بی‌مزه و بامزه دوستان منتقد تمامی نداشت.
 سال‌ها قبل اگر به اسم «بیژن اشتری» از جوزف لوزی پرسشی درباره رابطه او با مافیا پرسیده و خشم لوزی را از بی‌معنا‌بودن پرسش نقل محافل کرده بودند، حالا دوباره نسل جدید منتقدان بامزه داشتند به اسم منی که اصلاً «بشارت منجی» را ندیده بودم پرسش‌های بی‌معنا‌تری را از سازنده‌اش نادر طالب زاده می‌پرسیدند. این‌قدر این ماجرای پرسش‌های بی‌معنا از زبان من تکرار شد که یک‌بار از ته سالن داد زدم «که من اصلاً در این جلسات از هیچ سینماگری هیچ پرسشی ندارم و آن را مطرح نمی‌کنم. هرچه آنجا به‌دست شما می‌رسد و اسم من پای آن نوشته شده را خواهشاً نپرسید». داد و فریاد من اما اثر نکرد و مجبور شدم یک‌بار از ته سالن بدوم روی سن. (لباس قرمزی هم بر تن کرده بودم که همه مرا ببینند!) و آقای عزیزالله حاجی‌مشهدی در مقام مجری جلسه هاج‌و‌واج مانده بود که به‌خدا تقصیر من نیست!
 آن گفت‌‌وگوهای مدنظر من با منتقدان و سینماگران در هرحال اینجا هم محقق نشد. «به رنگ ارغوان» ابراهیم حاتمی‌کیا توقیف شد، «کیانوش عیاری» برای جلسه پرسش‌وپاسخ «سفره ایرانی» نیامد و... . البته در آن چند سال حضور در سینما «صحرا» و بعدش «استقلال» و سالن «حجاب» و همنشینی با حمیدرضا صدر، کاوه جلالی‌موسوی، سعید خاموش، مانی پتگر و امین تاجیک خودش تمام آن بخش‌های تلخ را از یاد می‌برد. و خب، اتفاقات بامزه هم کم نبود. 
اینکه یکی از منتقدان چندین‌بار سالن سینما را به مقصد دستشویی ترک کرد و این مشکل پزشکی به اعتراض و سلیقه سخت او تعبیر شد و هربار جمعی به تبع او از سینما بیرون می‌رفتند، ولی بعد دوباره برمی‌گشتند. یا آن زمان که حمیدرضا صدر پس از تماشای «ارتفاع پست» در گفت‌وگو با مجید اسلامی داشت با شور و هیجان همیشگی‌اش از بازی «لیلا حاتمی» انتقاد می‌کرد و به حمید فرخ‌نژاد ایراد می‌گرفت که واقعاً چه فرقی با فرحان «عروس آتش» خسرو سینایی دارد که ناگهان خود فرخ‌نژاد از پشت ستون درآمد و با دست آرام به پشت او زد و گفت «آقا صاحابش اینجاست» و چهره آقای صدر در ترکیب حالاتی از تعجب و خنده و سلام و غافلگیری و... دیدنی بود. و البته چهره کاوه جلالی‌موسوی وقتی در اواسط نمایش فیلم «پسرِ» برادران داردن‌ از همه‌‌جا بی‌خبر درِ سالن را باز کرد و ابتدا نگاهی به پرده انداخت و آن تصاویر پرحرکت و آن صدای نفس‌نفس‌ها، لبخندی به لبش نشاند و بعد نگاهی به ما تماشاگران انداخت و لبخندی دیگر به ما زد و بعد نگاهش به سمت مهرداد حجتی رفت که آن بالا با وجود آن همه سروصدا و تکان خوابش برده بود و لبخندش را دوچندان کرد.

این خبر را به اشتراک بگذارید