شیفتگان تاریکی
شاهین امین ـ روزنامهنگار
ابتدای بهمن1371.هنوز وارد مطبوعات نشده بودم. قصد داشتم در ایام جشنواره بیش از سنوات گذشته فیلم ببینم. ابتدا با استفاده- شاید هم سوءاستفاده- از آشنایی پسرداییام که دوستانی سینمایی داشت 2کارت سانسی سینما آزادی و شهرقصه آن روزها- قبل از آتشسوزی- را گرفتم، البته در یکی دو سال قبلتر هم این سوءاستفاده را انجام داده بودم. فروش این کارتها معمولاً 10روز قبل از جشنواره در سینما فرهنگ آغاز میشد. چند سالی بود که کارتهایی 11سانسی را به اهالی سینما، دانشجویان سینما و سایر رشتههای هنری بر حسب اولویت و... میفروختند. روی کارت نام سینما و سانس پیشخرید شده، آمده بود با 11کادر که در هر کادر تاریخ یک روز از ایام جشنواره درج شده بود که هنگام ورود به سالن سوراخ میشد. یعنی مثلاً شما اگر موفق میشدید به هر روشی کارت سانس 5 سینما سپیده را پیشخرید کنید، میتوانستید هر روز آن سانس وارد سینما شوید. قیمت هر کارت هم 1100تومان بود، 100تومان برای هر سانس. حالا در آن سانس چه فیلمهای نصیبتان میشد باید منتظر جدول نمایش میماندید که 11بهمن منتشر میشد. این کارتها برای عشق فیلمها یک آرزو بود چراکه هم باعث میشد از صفهای طولانی و معطلی چندین ساعته رهایی پیدا کنند هم میتوانستند بابت آن فخر بفروشند که به دنیای سینمای وطنی نزدیکترند، بهعبارتی اغلب دارندگانش خوشباورانه خود را با همان یک کارت، «خودی»سینما محاسبه میکردند.
خب من قبل از آغاز جشنواره مجوز تماشای بدون صف 22فیلم را بهدست آورده بودم. البته با کارت و بیکارت، فشرده شدن بین جمعیت برای ورود به سالن و پیدا نکردن صندلی شامل همه میشد. در جشنوارههای آن سالها تمام فیلمهای تولیدی را نمایش میدادند، حدود60 فیلم. پس تعداد زیادی نادیده باقی میماند.
دوستان همراه همیشگی علیرضا، مسعود، علی، سیامک و... اهل فیلم دیدن بودند، هنوز هم هستند. اما آنها کارتی نداشتند و تنها راه نفوذشان به سالن سینما همان صفهای طولانی بود. قرار گذاشته بودند بهصورت نوبتی در صف چند فیلم بایستند تا از جشنواره بینصیب نباشند. من هم قرار شد در این نوبتی صف ایستادن مشارکت کنم. شکل صف ایستادن هم اینگونه بود که یکی مثلاً 6ساعت قبل از بلیتفروشی میرفت داخل صف بعد از 3ساعت پست را به نفر بعدی تحویل میداد اما در زمان خرید بلیت باید همه در صف میبودند چون به هر نفر فقط یک یا دو بلیت برای فیلمهای پرطرفدار فروخته میشد. البته من این بارهم از رفاقت حسن استفاده را میکردم و تنها نیم ساعت مانده به بلیتفروشی به دوستانم ملحق میشدم تا هم فیلمهای کارتهایم سوخت نشوند هم فیلمهایی که کارتش را نداشتم با استفاده از صف و بلیت ببینم. خب ناسزا و متلکش هم نصیبم میشد.اما هم من مشتاقتر از این بودم که از خیر فیلمها بگذرم هم دوستانم مهربانتر از اینکه نگذارند داخل صف شوم.
اما ماجرا به همینجا ختم نشد. روز چهارم جشنواره سام یکی از دوستان دوره دبیرستان را مقابل سینما آزادی دیدم. همکلاس نبودیم اما بر حسب اتفاق به واسطه دوستان مشترک و با حرفهای سینمایی آشنا شده بودیم.چند سالی بود که خبر از هم نداشتیم تا همان ظهر زمستانی مقابل سینما آزادی. بعد از احوالپرسی اولیه نخستین سؤال هردو این بود: «چند کارت داری، مال چه سانسهایی است؟». او هم 2 کارت داشت. یک کارتش هم با من همزمان بود. اما سام به اتفاق چند دوستش روشی دیگری هم برای فیلم دیدن داشتند! آنها بلیت سانسهای خلوت را میخریدند. خیلی تمیز با تیغ شماره ردیف و صندلی را که با ماژیک و برای هرسانس با یک رنگ نوشته میشد، پاک میکردند و بعد از جعبه 24ماژیکیای که همیشه همراه داشتند، سود میبردند و با رنگ مخصوص در سانس مورد نظر خود یک شماره و ردیف مینوشتند. در شلوغی جلوی در هم کسی فرصت نداشت بلیت را دقیق بررسی کند. وارد سینما هم که میشدی دیگر همهچیز تمام بود. چون همیشه بیش از ظرفیت کارت و بلیت صادر شده بود و داخل سالن نظم و نسق چندانی نداشت. در نهایت هم پلههای سالن بود که میشد نشست و فیلم دید. البته گاهی روی پلهها هم به سختی جا پیدا میشد، مانند سانس نمایش «رد پای گرگ» مسعود کیمیایی. خب دوباره با حسن استفاده از همراهی دوست دوباره یافت شده سعی کردم بر تعداد فیلمهایم بیفزایم. خلاصه در آن جشنواره با تمام این روشها به اضافه دست بهدست کردن کارت و واردشدن دو نفر با یک کارت، 44فیلم دیدم. یک فیلم را هم دوبار پشت سر هم. «از کرخه تا راین» ابراهیم حاتمیکیا فیلمی که برای نخستین باردر سینما چشمهایم را خیس کرد و باعث شد بغضم بترکد. بار اول که فیلم تمام شد من و سام و احمد در سکوت از سالن خارج شدیم و در هوای پرسوز بهمن ماهی که مثل سالهای اخیر کم رمق و خشک و آلوده نبود، مدتی کنار سینما ایستادیم، با کمترین میزان گپ و گفت. احمد رفت که قدم بزند، من هم به باقی دوستانم از تلفن عمومی زنگ زدم که هرطور شده این فیلم را ببینند. بعد با سام به همان روشهایی که شرحش رفت، دوباره وارد سالن شدیم تا باز چشمهایمان سرخ شود. آن سال دو فیلم دیگر هم مرا مجذوب کرد «آبادانیها»ی کیانوش عیاری که نادیده گرفته شد و «سارا»ی داریوش مهرجویی. جالب آنکه هرچه از دیدار نخستین این دو فیلم گذشت قدرشان برایم بیشتر شد.
بعد از سال 71 دیگر در هیچ جشنوارهای این تعداد فیلم را ندیدم. یادم هست آن سال به یکی از دوستانم گفتم، ایام جشنواره را بیشتر در تاریکی زندگی کردم؛ یا تاریکی سالن سینما یا تاریکی نیمه شب که به خانه بازمیگشتم و بسیاری مثل من شیفته این تاریکی بودند.