• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
یکشنبه 18 آبان 1399
کد مطلب : 115032
+
-

روایت تقی مختار از سردبیری ماه‌نو فیلم و رفاقت با مسعود کیمیایی

قبل از قیصر

قبل از قیصر

نقش و سهم مراوده فیلمساز و سینمایی نویس، در موجی که در انتهای دهه چهل سینمای ایران را تحت تاثیر قرار داد غیر قابل انکار است. آمدن جوان ها در مطبوعات سینمایی و فضای حرفه ای سینما و رفاقت ها و دوستی ها و حمایت ها بخشی مهم از داستان این سال هاست. روزگاری که سینمایی نویس کنار فیلمساز هم نسل خود می ایستاد. نوشته تقی مختار که در نیمه دوم دهه چهل سردبیر ماه نو فیلم بود، به خوبی بخشی از این فضا را توصیف می کند. ماجرایی که تقی مختار نقل کرده مربوط به سال ۴۷ است. زمانی که کیمیایی اولین فیلمش «بیگانه بیا» را ساخته.

   در اواخر پائیز سال 1347 خورشیدی، وقتی 23 ساله بودم، تصمیم گرفتم یک مجله هنری و سینمائی منتشر کنم. تا رسیدن به این تصمیم، حدود ده سالی از دوره نوجوانی و جوانی من در همکاری قلمی با نشریات مختلف عمومی و تخصصی آن دوره گذشته بود. یعنی یک تجربه تقریبا ده ساله مطبوعاتی پشت سر داشتم که از اواخر دهه ۱۳۳۰ خورشیدی، زمانی که سیزده چهارده ساله و محصل دبیرستان «دارالفنون» بودم، آغاز شده و با قلم زدن حرفه ای در شمار زیادی از روزنامه‌ها و مجلاتی که در آن دوره منتشر می شد ادامه یافته بود. هر چند من در اکثر این نشریات تقریبا در همه زمینه های اجتماعی مقالاتی نوشته و گزارش هائی تهیه کرده و مصاحبه هائی انجام داده بودم ولی گرایش اصلی ام به موضوعات و مسائل مربوط به حوزه های فرهنگی، ادبی و هنری بود که به مرور مرا به تهیه گزارش های هنری، انجام مصاحبه با هنرمندان رشته های مختلف و نوشتن نقدهائی در خصوص تئآتر و سینما واداشته بود بطوری که وقتی در اوائل دهه چهل وارد تحریریه روزنامه «کیهان» شدم، علی رغم این که ابتدا کارم را در سرویس اجتماعی آن روزنامه آغاز کردم، هم دبیر سرویس مذکور و هم سردبیر روزنامه خیلی زود تشخیص دادند که بهتر است من، علاوه بر پوشش خبرهای حوزه دانشگاه، در سرویس هنری روزنامه فعالیت کنم. و به همین خاطر هم بود که من در آن دوره آشنائی و نزدیکی و رفت و آمدی نسبتا گسترده با اهل فرهنگ و ادب و هنر، بویژه تئآتر و سینما، داشتم.
    تم و مضمون اساسی و اصلی مجله هفتگی «فیلم» که با مدیریت و سردبیری من شروع به انتشار کرد (با استفاده از امتیاز «ماه نو») بیشتر مبتنی بود بر ذوق و سلیقه شخصی و تاثیراتی که من و همکاران جوانم از فضای فرهنگی و روشنفکری آن زمان گرفته بودیم و تقریبا تا هنگام تعطیل مجله، با افت و خیزهائی چند، دنبال شد. رویکرد من و همکارانم در مجله «فیلم»، نسبت به سینمای موجود، برخورد انتقادی تند و صریح ولی سازنده با سینمای رایج و بی مایه معروف به «گنج قارونی» یا «آبگوشتی» بود که دکتر کاووسی از آن با عنوان تحقیرآمیز «فیلمفارسی» یاد می کرد و، در مقابل، حمایت از تهیه کنندگان، فیلمسازان و هنرمندانی که در دامن همان سینما پرورش یافته بودند ولی چشم به افق های تازه و متفاوت داشتند و به هر شکلی که میسر می شد و یا با هر امکانی که به دست می آوردند در جهت تغییر آن شرایط، از میان برداشتن محدودیت ها و نهایتا اعتلاء آن سینما حرکت می کردند. در واقع هدف مجله «فیلم» با درک و فهم محدود و خامی که ما در آن روزها داشتیم ایجاد تغییر کیفی در فیلم های سینمائی ایرانی با استفاده از تاکتیک های تنبیهی - تشویقی بطور توامان و همزمان بود. از این رو ما به موازات انتقاد تند از فیلم های به اصطلاح تجاری سخیف و صرفا سرگرم کننده که گاه از آن ها بعنوان «سینمای تخدیری» یاد می شد، نمونه های مستعد و امیدبخش در هر زمینه از تولید فیلم ها را برجسته کرده و سعی در ساختن، شناساندن و نکوداشت الگوهائی مناسب می کردیم که می توانستند انگیزه ای ایجاد کرده و، به عنوان نمونه و سرمشقی برای دیگران، زمینه های ایجاد تغییراتی اساسی در وضعیت سینما را - از درون خود آن - فراهم کنند. معیار ما برای گزینش یک چنین الگوهائی، باز البته در حد درک و فهم آن روزی من و همه جوان هائی که با مجله «فیلم» همکاری داشتند، و نیز امکانات و توانائی های محدودی که داشتیم، خلاصه می شد در «متفاوت بودن»، «کیفیت هنری و ارزش اجتماعی داشتن» و بخصوص «ایرانی بودن» به مفهوم بالیدن در بستر فرهنگی جامعه خودمان بدون هیچ تقلید مستقیم و یا حتی گرته برداری از فرهنگ های دیگر و فیلم های خارجی؛ امری که به گمان ما و بسیاری از فیلمسازان تحصیلکرده، دست اندرکاران امور فرهنگی و هنری کشور و نیز شمار بزرگی از روشنفکران می توانست منجر به پیدایش یک «سینمای ملی» بشود. 
    در یکی از روزهای هفته دوم یا سوم انتشار مجله، از سر کنجکاوی، به دیدن فیلمی از یک کارگردان جوان، ناشناس و تازه از راه رسیده رفتم و علی رغم همه کاستی ها و ضعف ها و اشکالات فاحشی که داشت آن را کاملا «متفاوت» یافتم. بلافاصله نقد کوتاهی بر آن نوشتم و در شماره سوم مجله منتشر کردم. آن فیلم «بیگانه بیا» (تولید «شرکت مولن روژ»، با شرکت بهروز وثوقی، فرخ ساجدی و مارینا متر) نام داشت و آن کارگردان جوان و ناشناس هم مسعود کیمیائی بود.
در آن نقد کوتاه با اشاره به این که «اولین اثر سینمائی فیلمسازی است که قبل از این هرگز فیلمی از او ندیده ایم و خودش را هم نمی شناسیم و از اندوخته های سینمائی اش - بجز آنچه از درون و بیرون این فیلم بر می آید - چیزی نمی دانیم» نوشتم «آنچه صراحتا گفتنی است این که بدون شک "بیگانه بیا" فیلمی است جسارت آمیز که تهیه آن در وانفسای کنونی فیلم ایرانی احتیاج به دل شیر می داشته و این، انگار، در تهیه کننده و کارگردان فیلم - هر دو - وجود داشته است!»
تاکید نقد بر این بود که فیلم «یک داستان کاملا تازه (تازه برای فیلم ایرانی) را با صراحت روایت می کند و به بحث در اطراف آن و نیز غور در زندگانی اشراف و همچنین اندیشه های فلسفی یک جوان می پردازد.» یعنی من در آن وقت امتیاز «بیگانه بیا» را در «جسارت» عبور از کلیشه های رایج فیلم های مرسوم ایرانی دیده و اهمیت آن را در «متفاوت» بودنش دانسته بودم. و این در حالی بود که از لحاظ ساختار کلی فیلم با آن مشکل داشته و نوشته بودم: «نویسنده و کارگردان این اثر از نظر تم و محتوای فیلم خود دچار یک اشتباه بزرگ شده است و آن پیشبرد سه موضوع و زاویه دید جداگانه بطور همزمان و مساوی در یک اثر سینمائی است. از سوئی در این فیلم ماجرای عاشقانه دو برادر و یک زن که بعدا دچار حوادثی می شود عنوان می گردد و از سوی دیگر زندگی تنها و خالی از امید یک جوان که درگیر اندیشه های فلسفی است نشان داده می شود و موضوع یا زاویه دید سوم، نگاه و تلقی فیلمساز است از زندگانی خان زاده ها و اشراف ایرانی، که به وضوح هیچ یک از این سه موضوع به درستی پرداخت و مشخص نشده و هدف [تم] واحدی را تشکیل نداده است.»
با این همه، در نقد خود بر «بیگانه بیا»، ضمن خرده گیری و اشاره به برخی از نقاط ضعف متعدد آن، از عیبجوئی صرف پرهیز کرده و نوشته بودم: «اگر از فضای غیرایرانی و سکانس های نامتناسب فیلم بگذریم، "بیگانه بیا" بی شک جزو نخستین فیلم های خوب ایرانی است که [نشان می دهد] برای تهیه هر سکانس و هر پلان آن فکر شده و کارگردان با در نظر داشتن اصول و قواعد فیلمسازی تصاویر آن را به دست داده است.» و پس از تاکیدی بر بازی های خوب بهروز وثوقی و فرخ ساجدی و نیز موسیقی جذاب اسفندیار منفردزاده، نقد را با این پاراگراف به پایان برده بودم که: «در مجموع "بیگانه بیا" فیلم تازه و زیبائی است که یک سر و گردن از همه فیلم های دیگر فارسی بالاتر است و نشان می دهد که با همین هنرپیشگان و در همین محیط نیز می توان فیلم خوب و با فکر بوجود آورد.»
اما توجه خاص من به این فیلم و سازنده آن، مسعود کیمیائی، به نوشتن این نقد نه چندان بلند محدود نشده بود و من در پایان آن پانویس کوتاهی با عنوان «در حاشیه» نوشته و با حروف سیاه چاپ کرده بودم که تا آن زمان در نقدنویسی فیلم سابقه نداشت. متن آن یادداشت، با امضاء «سردبیر»، چنین بود: «کوشش خواهیم کرد در طول این هفته ملاقاتی داشته باشیم با آقای مسعود کیمیائی کارگردان فیلم "بیگانه بیا" تا به گفت و گوئی بنشینیم با او و از هدف ها و برنامه ها و زیر و روی کار وی در این اولین اثرش صحبت کنیم و حاصل آن را در شماره آینده مجله منعکس نمائیم. فیلم کیمیائی از نظر ما فیلم قابل بحث و قابل گفت و گوئی است و چنین است که در دیداری احتمالی با وی فیلمش را به بررسی و آنالیز خواهیم گرفت و نقاط ضعف و قدرت آن را سنجیده و از تم و حرف و اندیشه آن آگاه خواهیم شد.»
این یادداشت کوتاه، به وضوح، دعوتی بود از یک کارگردان جوان و ناشناس برای تماس گرفتن با دفتر مجله و انجام گفت و گوئی با او که اولین فیلمش در سکوتی خبری و بی آن که استقبال چندانی از آن بشود روی اکران بود.
    یکی دو روز پس از انتشار آن شماره، در دفتر مجله مشغول کار بودم که یکی از همکاران وارد اتاقم شد و گفت آقای مسعود کیمیائی آمده اند و می خواهند شما را ببینند. هر چند خیلی غیرمنتظره و غافلگیرانه بود ولی از آنجا که خود من در پایان آن نقد اظهار علاقه و تمایل به یک چنین دیداری کرده بودم، خیلی خوشحال شدم و از همکارم خواستم که کارگردان «بیگانه بیا» را به اتاق من راهنمائی کند. خودم هم از پشت میز کارم برخاستم و راه افتادم بروم به استقبال او که در اتاق باز شد و جوانی با چهره آرام و محجوب ولی نگاهی کنجکاو قدم به داخل گذاشت و مرا که دید همانجا جلوی در ایستاد و آهسته پرسید: «آقای مختار؟»
رفتم جلو و با او دست دادم و با خوشحالی گفتم: «بله آقای کیمیائی، من مختار هستم. خیلی ممنونم که تشریف آوردین.» و اشاره کردم به یکی از صندلی های جلو میز کار: «بفرمائین.»
در حالی که نگاهش با یک جور کنجکاوی آشکار روی من و فضای دفتر کارم در گردش بود، رفت روی صندلی نشست و باز آهسته گفت: «خیلی ممنون از نقدی که برای فیلمم نوشتین.»
احساس کردم خیلی مودب و ماخوذ به حیاست. رفتار و طرز حرف زدنش شباهت به هیچ یک از کارگردان هائی که تا آن روز دیده بودم نداشت.
لبخندی زدم و گفتم: «اختیار دارین، فیلمتون جای نوشتن داشت. وقتی دیدم کاملا جا خوردم. هیچ فکر نمی کردم اینقدر متفاوت باشه؛ هر چند...»
پرید وسط حرفم و در حالی که صندلی من را در پشت میز کارم نشان می داد گفت: «شما بفرمائین پشت میزتون به کارتون برسین. من آمده‌م فقط تشکری کرده باشم.»
این ها را، ولی، چندان راحت و پشت سر هم نگفت. احساس کردم یک لکنت زبان خیلی خفیف دارد.
«می دونم که فیلمم کامل نیست. عیب و ایراد زیاد داره. ولی بالاخره فیلم اول بود. منم همه سعی‌ام رو کردم ولی، خب، همین قدر که تونسته خودشو نشون کسانی مثل شما بده فکر می کنم من اجرم رو بعنوان فیلم اول گرفته‌م...»
به نظرم آمد که باید فقط سه چهار سال از من بزرگتر باشد. چطور توانسته بود با این سن و سال کارگردان سینما بشود؟ چرا تا آن روز من اصلا او را نشناخته و ندیده بودم؟ از خودش پرسیدم.
«بیست و هفت سالمه؛ متولد 1320. یک کم انگار برای کارگردان شدن جوونم. ولی خب دیگه... برای همین هم شما منو نمی شناسین چون من تا قبل از این فیلم، جز یه کار بعنوان آسیستان آقای خاچیکیان، کاری نکرده بودم.»
گفتم: «فیلمتون هیچ شباهتی به کارهای خاچیکیان نداره...»
گفت: «می خواستم فیلم خودمو بسازم...»
گفتم: «شانس آوردین. چطور اخوان‌ها راضی شدن؟»
روی صندلی جابجا شد و لبخند زد و گفت: «خب، زیاد راحت نبود. ولی بالاخره قبول کردن... فکر کنم از کارم سر فیلم آقای خاچیکیان چیزهائی دیده یا شنیده بودن...»
دیدم دارد کمی باز می شود و دیگر آن طور ساکت و آرام و کم حرکت نیست. صندلی را کمی چرخاند بطرف من و گفت: «بهروز هم البته خیلی کمک کرد... فکر کردم شاید به شما گفته باشه، ولی انگار نگفته...»
گفتم: «نه، هیچی در این مورد به من نگفته بود. یعنی هیچ وقت صحبتش نشد...» و پرسیدم: «حالا شما آمادگی برای یه مصاحبه داری؟»
معلوم بود که داشت. و یا فورا پیدا کرد. کاغذ و قلم را آماده کردم و پرسش‌هایم را با او در میان گذاشتم.
   هر آنچه او در آن گفت و گو، که در شماره بعدی مجله «فیلم» (شماره چهارم، 24 دی ماه سال 1347) به چاپ رسید، درباره خودش و فیلمش گفت برای خود من هم که پیش از آن هیچ آشنائی با او نداشتم تازگی داشت. مثلا این که: «من از طریق سالن سینما با این هنر آشنا شدم... در [جریان ساخته شدن فیلم] "خداحافظ تهران" آسیستان ساموئل بودم و باید صمیمانه اقرار کنم که از او کار یاد گرفتم. پیش از آن من هرگز کار سینمائی نکرده بودم... وقتی "خداحافظ تهران" تمام شد، آقای اخوان که از کار من خوشش آمده بود یک روز به من گفت که چه کاری می خواهم برایش بکنم. در پاسخ گفتم: میل دارم یک فیلم برای شما کارگردانی کنم. آقای اخوان گفت: یک تست بگیر. و من یک فیلم ده دقیقه ای بعنوان تست گرفتم؛ یک تست کامل؛ با صدا و موزیک و همه چیز، که در آن احمدرضا احمدی بازی می کرد.»
مسعود در ادامه این مصاحبه علاوه بر اشاره به حسن نیت اخوان، از محبت فوق العاده و همکاری صمیمانه بهروز وثوقی هم تشکر کرد و گفت: «او در تهیه این فیلم خیلی به من کمک کرد. در آغاز من تصمیم داشتم فیلمم را با هنرپشه های ناشناس کار کنم ولی او با گرفتن یک سوم دستمزد همیشگی خودش یک پوئن اقتصادی به فیلم من اضافه کرد. او به من پوئن داد در حالی که از فیلم من هیچ پوئنی نگرفت.»
 بعدها که رفت و آمدهامان گسترش یافت و من بیشتر با مسعود و زندگی او و ماجراهای پشت پرده ساخته شدن «بیگانه بیا» آشنا شدم، و همین طور با صحبت هائی که در این زمینه با بهروز وثوقی داشتم، متوجه شدم که مسعود، علاوه بر دوستی و رفاقت قدیمی با اسفندیار منفردزاده و فرامرز قریبیان، از دوران تحصیلش در دبیرستان با احمدرضا احمدی و بعدها پرویز دوائی دوست بوده و بخصوص از طریق احمدرضا که از اوائل دهه چهل بعنوان شاعری نوجو با حلقه ای از شاعران جوان آن دوران مراوده و نزدیکی داشت، با شماری از شاعران نوآور، بخصوص بیژن الهی، آشنا شده بود و چون برخی از سازهای موسیقی، نظیر گیتار و پیانو، را هم در حدی ابتدائی و تعلیم ندیده می نواخته، گه گاه در جلسات و نشست و برخاست های آن ها شرکت می جسته و از این طریق با فضاهای فرهنگی و ادبی خاص روشنفکران جوان آن دوره آشنا بوده است. وسیله اتصالش به شرکت «مولن روژ» هم ظاهرا پرویز دوائی بوده که در آن وقت علاوه بر ترجمه گفت و گوهای فیلم های خارجی برای استفاده در دوبله آن ها به فارسی، مسئول ترجمه مطالب و سر و سامان دادن به نشریه تبلیغاتی سینماهای «مولن روژ» هم بوده و وقتی آن ها شروع به تهیه «خداحافظ تهران» می کنند، او مسعود را به اخوان ها و خاچیکیان معرفی می کند و به این ترتیب سمت دستیاری کارگردان به مسعود داده می شود. دلیل شرکت و بازی احمدرضا احمدی در فیلم آزمایشی ده دقیقه ای مسعود هم همان دوستی قدیمی بین آن ها بوده است.
اما واقعیت امر این بوده است که هر چند تبلیغات و تعریف و تحسین های پرویز دوائی از مسعود کیمیائی تاثیر مثبتی روی اخوان ها گذاشته بوده و خود آن ها و ساموئل خاچیکیان هم در جریان ساخته شدن «خداحافظ تهران» از کار او راضی بوده اند و به همین مناسبت هم آمادگی سرمایه گذاری کوچکی روی تهیه فیلمی به کارگردانی، او پس از دیدن فیلم کوتاه آزمایشی، داشته اند ولی تحقق این امر را منوط کرده بوده اند به پذیرش بهروز وثوقی برای بازی در آن. یعنی هر چند اخوان ها موافق دادن فرصتی به مسعود بوده اند ولی برای اطمینان از بازگشت همان میزان اندک سرمایه ای که می خواسته اند صرف تهیه فیلمی به کارگردانی او بکنند لازم می دانسته اند که از وجود یک بازیگر سرشناس در آن استفاده شود و چون در آن روزها علاوه بر رابطه همکاری خوبی که با بهروز وثوقی داشته اند چندین قرارداد هم برای بازی در فیلم های خودشان با او بسته بوده اند، تهیه فیلم را منوط به توافق او به شرکت و حضورش در فیلم کیمیائی می کنند. به این ترتیب، مسعود که ابتدا بخاطر بودجه اندکی که برای تهیه فیلمش تعیین شده بود، در نظر داشته «بیگانه بیا» را با چهره های ناشناس بسازد، ناگزیر می شود قضیه را با بهروز وثوقی در میان گذاشته و از او تقاضای مساعدت و همکاری بکند. و از آنجا که بهروز در جریان ساختن «خداحافظ تهران» با او آشنا و متوجه استعداد، قابلیت ها و علاقه فراوانش به سینما شده بوده و علاوه بر این خودش هم مایل به بازی در فیلمی متفاوت از فیلم های کلیشه ای و رایج آن زمان بوده، برای بازکردن راه ورود مسعود به عرصه کارگردانی و کمک به راه اندازی اولین فیلم او نه فقط خطر بازی در فیلم یک کارگردان جوان و بی تجربه را می پذیرد بلکه موافقت می کند در ازای دریافت فقط یک سوم دستمزد آن زمان خودش در فیلم او بازی کند. و به این ترتیب فیلم «بیگانه بیا» ساخته می شود.
    نکته جالبی که در آن اولین مصاحبه مسعود کیمیائی وجود داشت این بود که او علی رغم تاکیدش روی «متفاوت» بودن داستان و «آتمسفر» فیلم «بیگانه بیا» و طرح مسائل درونی و فلسفی شخصیت های اصلی آن (که اتفاقا بیژن خرسند در نقدی بر فیلم که همان وقت در مجله «فردوسی» منتشر کرد این جنبه از آن را «انشاء نویسی» خوانده بود)، در چند مورد به موضوع «در نظر داشتن خواست تماشاگر» و «پسند مردم» در تهیه فیلم اشاره کرده و از جمله گفته بود: «فیلم را می شود کم خرج ولی خوب و مردم پسند بوجود آورد.» و یا «سینما هفتاد درصد بخاطر مردم است و بقیه آن باید حالت دگرگون کننده داشته باشد. من اگر از این به بعد هم فیلمی بسازم هفتاد درصد برای مردم خواهم ساخت و بقیه را برای دگرگون کردن آن ها بکار خواهم برد.» 
    هر چند «بیگانه بیا» برای مدت دو هفته روی اکران باقی ماند و سرمایه، به گفته کارگردانش، «صد و هشتاد هزارتومانی» آن را، که در مقایسه با هزینه تهیه فیلم های دیگر ایرانی در آن زمان خیلی کم بود، به تهیه کننده اش بازگرداند ولی با توجه به حضور هنرپیشه سرشناسی مثل بهروز وثوقی در آن، مجموع فروش فیلم نشان دهنده توفیق چندانی نبود. مسعود خودش علت این امر را، در همان مصاحبه، این طور بیان کرد که: «متاسفانه من در این فیلم تند رفتم زیرا به دگرگون کردن تماشاچی خیلی اهمیت دادم [در حالی که باید] از تماشاچی همان قدر فکر بگیری که فکر می دهی. اگر جز این باشد خسته خواهد شد.»
اما من عقیده داشتم - و همان روز هم، پس از انجام مصاحبه، به او گفتم - که مشکل اصلی «بیگانه بیا» تاثیرپذیری غیرقابل انکارش از فیلم های فرنگی و نیز پرداختن به فضاهای اشرافی و شخصیت ها و رابطه هایی بود که نویسنده و کارگردان، بدون آشنائی و تجربه ای ملموس، شاید فقط تصوری از آن ها داشته و در نتیجه قادر نشده است که آن فضاها و آن رابطه ها را خوب پرورده و به تصویر بکشد؛ ضمن این که یک چنین فضاها و کاراکترهائی برای اکثر تماشاگران فیلم ها هم ناشناخته و نامانوس بود.
در هر حال، آن نخستین ملاقات تاثیر مطلوبی روی من گذاشت و همین امر موجب شد که زمینه دوستی و مراوده نزدیک من با مسعود کیمیائی فراهم شود؛ بخصوص که از آن پس هر گاه من دیداری با بهروز وثوقی داشتم یا او هم حضور داشت و یا ما در باره او هم صحبت می کردیم. بهروز در آن زمان مشغول بازی در فیلم «قهرمانان» به کارگردانی ژان نگلسکو بود که با شرکت الکه زومر، استوارت ویتمن، کورد یورگنز، جیم میچم و چند هنرپیشه ایرانی دیگر مثل پوری بنائی و همایون بهادران و...، برای شرکت «مولن روژ» ساخته می شد و مسعود کیمیائی هم، در کنار محمد زرین دست و بهرام ری پور، یکی از سه دستیار ژان نگلسکو محسوب می شد.

این خبر را به اشتراک بگذارید