
راه برگشتن به خانه

داوود پنهانی_روزنامه نگار
روزی در شهر کوچکی بودم و خیلی اتفاقی گذرم به میدان کوچکی در گوشهای از آن شهر افتاد. میدانی با حوضی کوچک در میانه و فوارهای آب و درختان بید مجنونی گرداگردش. و بعد رد شدم. از فواره و میدان کوچک و شهر کوچک و آن خیابانهای سادهاش رد شدم. به شتاب بودم که رد شدم و میدان و آن فواره و بیدهای مجنون پشت سر ماند و با من ماند. به این فکر کردم که چه شد و چطور شد و از کی اتفاق افتاد که شهرهای ما آن میدانهای کوچک با فوارههای قشنگ و بیدهای مجنون را از دست دادند و میدانها شد جایی برای ساخت نمادهایی بیربط به زندگی ما؟ بیهیچ پیوندی با خاطرههای ما و هیچ ارتباطی با عناصر فرهنگیمان. یعنی حتی اگر تلاش شده باشد چیزی از عناصر هویتیمان را در میدانهای امروزی نصب کنند، آنقدر در این کار بیسلیقگی به خرج میدهند که آن ربط منطقی نیز از میان میرود. جایی دیدم که در چهارراهی شلوغ در یکی از شهرهای اطراف، مجسمهای از یک طاووس نصب شده است؛ مجسمهای به غایت زشت، از پرندهای که معلوم نیست از کجا و کی به نماد فرهنگی ما تبدیل شد و ارتباطش با آن شهر چه بود و این همه زشتیاش را از کجا آورده بود و چطور کسانی این همه بهخود زحمت داده بودند تا آن را در شلوغترین جای شهر نصب کنند، تا هر شهروندی که از کنار آن رد میشود با تمام توان بگوید:«چه زشت».
شهرهای ما به نمادهای فرهنگیشان نیاز دارند. نمادهایی که بخشی از هویت ما را هم میسازند و هم نشان میدهند. بیتوجهی به این عناصر هویتی در شهرهای امروز چنان بلایی سر محیطهای شهرهای ما آورده که از شمال تا جنوب کشور گرفته همه این شهرها به سمت یک دستی و یک شکلی میروند. نه آن معماریهای خاص، نه عناصر قومی و اقلیمی و فرهنگی، نه خاک و سنگ و درخت و بدتر از همه نه نماهای ساختمانها، چیزی متعلق به آن شهر و خاص آن شهر نیست. همان اتفاقی که در تهران رخ داده و دیگر امیدی به بازسازی آن نیست. همان نیز در دیگر شهرهای کشور رخ داده. چنین است که وقتی از تهران خارج میشوی به هر شهر دیگری که پا میگذاری، انگار به تهران دیگری پا گذاشتهای. همان ساختمانهای چند طبقه قوطی کبریتی، همان درختهای کنار خیابان، همان رنگهای آشنا روی در و دیوار و همان شکل خیابان و چهارراه و میدان.
چنین است که فوارههای آشنا، درختهای آشنا، دیوارها و درهای آشنا، حتی پیادهروهای آشنا، حتی خیابانهای آشنا بعد از مدتی تبدیل به جای ناآشنایی میشوند. ما اگر به هر دلیل از محلات کودکی خود جدا شده باشیم، از شهرهایی که روزگاری در آن زندگی میکردهایم، جدا شویم و بعد از مدتی به آن مکان آشنا بازگردیم، چیز چندان آشنایی برای نگاه کردن نمیبینیم. آنان که تخریب میکنند و میسازند، چنان در بند عناصر هویتی نیستند، اما آنان که برنامهریزی میکنند، پشت میز مدیریت مینشینند و تصمیم میگیرند کاش توجه به این عناصر هویتی را جدیتر دنبال کنند.
از شهر ایرانی با باغهای ایرانی، با کوچههای ایرانی چه باقی مانده؟ پیش از آنکه در جستوجوی چیزی باشیم، بهتر است که به خاطرههای خود بازگردیم، پیش از آنکه خاطرات خود را فراموش کنیم. من از آن فواره و آن بیدهای مجنون خاطرهای برای خود ساختم و هر بار که از کنار میدانی با سازهای بینقشونگار، بیتوجه به هویت فرهنگی خود عبور کنم، با خود میگویم، روزی در این شهر میدانهای زیبایی بود، خانههایی دلگشا و محلاتی که میراث مردمانش توی بند بند اجزای آن کوچه و محله در هم تنیده بود. آن خانهها در منطق سود و سرمایه از یاد رفتند، تخریب شدند و سازههایی بیشکل و قوطیکبریتی بر جای آنها نشست. هر ساختمان از ساختمان مجاور خود جدا شده با نما و رنگ و لعابی متفاوت تا بر ما عیان شود که این شهرها، جایی برای جدا شدن است، جایی برای تعلق نداشتن. در این زیست جمعی، ما مجموعهای پراکنده از هم میشویم که شهرهایمان را نمیشناسیم، خودمان را نمیشناسیم و رنگها، درختها، آجر خانهها و حتی نمای مغازهها برایمان تداعی آشنایی نمیکند.