• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
یکشنبه 6 مهر 1399
کد مطلب : 111328
+
-

غبارروبی از خاطرات روزگار خوش قلعه بریانک به روایت قدیمی‌ترین زوج ساکن قلعه

خانه‌مان تالار عروسی محله بود

خانه‌مان تالار عروسی محله بود

بهاره خسروی

  اگر خوب گوش تیز کنیم، هنوز هم از میان دیوارهای آجری کوچه شهید قمی‌نژاد (قلعه بریانک سابق) صدای بچه‌های مکتبخانه «خانم آغا» شنیده می‌شود. بچه‌ها از ترس ترکه بلند آلبالوی «خانم آغا» که مثل امواج ماهواره‌ای بردش کل کلاس بود یک صدا فریاد می‌زنند: لم یکن. کمی‌آنطرف‌تر از مکتبخانه چند زن چادرگلی کوزه به دست دور هم جمع می‌شوند. آشپزی و رفت‌و‌روب خانه آب می‌خواهد و هنوز در قلعه خبری از آب لوله‌کشی نیست. اما مسیر آب باغ ارباب کمپانی فریادرس اهالی قلعه است تا شب که اکبر میراب سر برسد و سهم آب اهالی قلعه از مسیر نهرهای پر پیچ و خم راهی آب‌انبارها و حوض خانه‌ها شود.» این چند سطر بخشی از خاطرات غبار گرفته از روزگار خوش قلعه بریانک به روایت «محمدحسین محمد کاشی» و همسرش «معصومه‌قلی» بود. اگر به دانستن بقیه ماجرا علاقه‌مند هستید، خواندن این گزارش خالی از لطف نیست.
 
این روزها وقتی از میدان بریانک در تکه دهم پایتخت نام می‌بریم، نخستین تصویری که در به ذهن اهالی محله می‌آید ترافیک، کوچه‌پسکوچه‌های پر پیچ و خم، نبود جای پارک و خانه‌های کوچک نقلی است. اما این محله تاریخی و تفرجگاه بریانی خوردن‌های ناصرالدین شاه، زمانی قلعه بزرگی با برج و بارو بود؛ قلعه‌ای که بقایای آن امروز تبدیل به کوچه شهید قمی‌نژاد در خیابان شهید عرب شده است. «محمدحسین محمد کاشی» از اهالی قلعه بریانک که در همین محل به دنیا آمده با اشاره به این موضوع می‌گوید: «از قلعه تا حوالی کارخانه دخانیات هیچ خانه‌ای نبود. تا چشم کار می‌کرد زمین‌های زراعی شامل کرفس، بادمجان، کدو، گوجه‌فرنگی و صیفی‌هایی از این دست بود. باغ‌های آلبالو، گیلاس و گلابی‌هایی که طعم شیرین آنها برایم فراموش نشدنی است، در محله فراوان بود. بیشتر مردم مایحتاج زندگی‌شان از سر زمین‌های کشاورزی می‌خریدند. البته همه با هم فامیل و آشنا بودند و گاهی حتی برای بردن محصول از سر زمین هیچ پولی از هم دریافت نمی‌کردند. بازار فروش محصولات کشاورزی هم زمین‌های قلعه بریانک میدان گمرک بود.» به گفته این همسایه قدیمی‌ زندگی برای اهالی قلعه قاعده و قانونی داشت: «قلعه در ورودی داشت و اغلب ساعت 9 شب با پایان کار مردهای قلعه در آن بسته می‌شد. سر صبح زمانی که آفتاب در کش و قوس بیدار شدن بود، درهای قلعه را برای خروج اهالی به‌ویژه برای رفتن مردها به سر زمین‌های کشاورزی باز می‌کردند. مسئولیت این کار هم برعهده نگهبانی بود که خانه‌اش مجاور در بیرونی قلعه بود. همه اهالی در خانه گاو و گوسفند و مرغ و خروس نگهداری می‌کردند و در واقع بیشتر احتیاجاتشان را در همین قلعه برآورده می‌کردند.»


 ریش سفیدی در محله 
همسفر با خاطرات آقای کاشی، همسایه قدیمی، راهی قلعه بریانک و زمین‌های کشاورزی خارج از شهر شدیم. ماجرای سر شاخ شدنش با راننده علی بنزینی یکی از ملاکان تهران قدیم یکی از روایت‌های جالبی است که از آن یاد می‌کند: «قدیم‌ها مردم با هم غریبه نبودند. اغلب یک نسبت فامیلی و آشنایی با هم داشتند. به همین دلیل کمتر با یکدیگر قهر می‌کردند و اگر هم کینه و کدورتی بود با ریش‌سفیدی حل می‌شد. خاطرم هست تا کارخانه دخانیات هیچ خانه مسکونی و ملکی نبود. روبه‌روی کارخانه دخانیات باغچه بزرگی بود که صاحبش «علی بنزینی» نامی ‌بود. یکبار با دوچرخه با ماشین علی بنزینی تصادف کردم و به کلانتری رفتیم. راننده علی بنزینی برادرم را می‌شناخت. آشنایی داد و گفت من تو را می‌شناسم. برادرت را هم می‌شناسم. اولش من کوتاه نیامدم. اما خیلی زود آشتی کردیم و ماجرا ختم به خیر شد.»

 در خانه‌مان به‌روی همسایه‌ها باز بود
خانه زوج کاشی در یکی از فرعی‌های کوچه قمی‌نژاد، از آن دست خانه‌های قدیمی ‌با حیاط بزرگ و درختان تنومند و باغچه‌های پر گلی است که این روزها در کمتر محله‌ای یافت می‌شود. در و دیوار خانه پر از خاطرات به یاد ماندنی جوان‌های قلعه بریانک است که جشن شروع زندگی مشترکشان را در دل آن برپا کردند. «معصومه قلی» خانم خانه با اشاره به این موضوع در تکمیل حرف‌های همسرش از زندگی باصفای اهالی قلعه تعریف می‌کند: «همسرم در این خانه به دنیا آمده است. من هم زندگی‌ام را با او در همین خانه شروع کردم. آن زمان دورتادور خانه اتاق بود. یک اتاق پنج‌دری بزرگ هم در طبقه بالا بود. مرحوم پدر همسرم هر سال شب بیست و سوم ماه رمضان خرج می‌داد و آن اتاق مخصوص مراسم شب بیست و سوم بود. بعد از فوت آن مرحوم مادر همسرم اتاق طبقه دوم را به 3 بخش تقسیم کرد. 2 تا صندوقخانه و یک اتاق هم برای من و همسرم.» او با لبخندی بر صورت ادامه می‌دهد: «در خانه ما همیشه برای مراسم شاد به روی همسایه‌ها باز بود. هفته‌ای چند شب مراسم عروسی همسایه‌ها در حیاط همین خانه برپا می‌شد. جالب این بود که برای مراسم هیچ کارت دعوتی در کار نبود. از چند روز مانده به عروسی همه اهالی متوجه جشن می‌شدند و یک گوشه کار را به دست می‌گرفتند. بساط شام عروسی هم در همین خانه یا خانه همسایه به راه بود. حیاط خانه ما همیشه به‌ویژه در فصل بهار و تابستان پر از میز و صندلی برای برگزاری مراسم عروسی و نمایش‌های تخته‌حوضی بود.»
خانم همسایه ما گرد و غبار تابلوی خاطراتش از روزهای شیرین زندگی در قلعه بریانک را می‌تکاند و به ماجرای جالبی از برپایی جشن‌های عروسی در خانه‌اش اشاره می‌کند: «خانه ما برق نداشت. با همه این اوصاف تعداد زیادی مراسم عروسی و‌گاه عزا برپا می‌کردیم. عادت داشتم بعد از شام حتماً ظرف‌ها را لب حوض بشویم. یک شب دستم را به خاک باغچه زدم و دیدم زمین برق می‌زند. ترسیدم، به آب حوض دست زدم دیدم آب حوض هم برق می‌زند. سریع آمدم اتاق و ماجرا را برای مادر همسرم تعریف کردم. او هم کلی ترسید و به همسرم گلایه کرد که این برق به خاطر مراسم‌ دائمی‌عروسی است که همسایه‌ها در خانه ما می‌گیرند. نگران بود که مبادا برق جانم را بگیرد. غافل از اینکه این برق، برق کرم شبتاب بوده است.»

 ماجرای آب و احمدخرکچی 
تقریباً از اواخر دهه بیست بود که زمزمه شهری شدن تهران و لوله‌کشی آب در خانه‌ها شروع شد. اما محقق شدن این امر سال‌های زیادی زمان برد و در این مدت اهالی قلعه بریانک برای رسیدن آب آشامیدنی به خانه و آب‌انبارها از‌ترفندهای زیادی استفاده می‌کردند. خانم قلی با اشاره به بخشی از‌ ترفندها، تعریف می‌کند: «پیدا کردن و نگهداری آب در خانه بسیار سخت بود. اغلب آب مصارف خانگی از آبی که برای پخت و‌پز استفاده می‌شد، جدا بود. در محله یک اکبرمیراب داشتیم که مسئول تقسیم آب در قلعه و میان اهالی بود و یک شب در میان آب قنات هفت‌چنار به سمت قلعه سرازیر می‌شد. بخشی از این آب هم متعلق به زمین‌های کشاورزی بود. یک احمدخرکچی داشتیم که در تابستان در قلعه با خرش یخ می‌فروخت و اهالی مشتری دائمی ‌او بودند.» البته در این میان آب باغ ارباب کمپانی هم کمک حال اهالی بود. چون آبی که میراب تقسیم می‌کرد همیشه جوابگوی نیاز خانواده‌های پرجمعیت قلعه نبود. همسایه قدیمی‌ما در این‌باره توضیح می‌دهد: «معمولاً برای تهیه آب برای آشامیدن یا پخت و‌پز راهی باغ کمپانی می‌شدیم. هرکسی بر اساس نیازش با کوزه یا تشت مسی از آب خروجی باغ آب برمی‌داشت. بعدها سر کوچه قمی‌نژاد یک دستگاه شیر فشاری نصب کردند که امروز شیر آب آتش‌نشانی جایگزین آن شده است.»

خانم آغای مکتبخانه 
حکایت مکتبخانه و سختگیری‌های خانم آغا برای آموزش، فصل مشترک خاطرات تلخ و شیرین کودکان قلعه است که این روزها مویی سپید کرده‌اند. زوج کاشی در میان صحبت‌هایشان به روزهای سخت آموزش در محضر ملاباجی یا خانم آغا اشاره می‌کنند. خانم قلی از روزهای مکتب رفتنش این‌طور تعریف می‌کند: «5 سال بیشتر نداشتم که مرحوم پدرم برای یادگیری درس قرآن من را مکتبخانه برد.»
به گفته این هم‌محلی، مکتبخانه قلعه بریانک یک اتاق 12 متری بوده است. او در ادامه توضیح می‌دهد: «یک میز کوچک داخل کلاس بود که خانم آغا ترکه به دست همیشه پشت آن می‌نشست و بچه‌ها دورش حلقه می‌زدند. خانم آغا درس می‌داد و وقتی برای مثال سوره یا عبارتی مانند «لم یکن» را یاد می‌گرفتیم با لحنی آهنگین می‌گفت معصومه یعنی 2 مرغ کامل. این بدان معنی بود که باید جلسه بعد 2 تا مرغ سربریده برای خانم آغا ببرم. آن زمان همه در خانه‌هایمان مرغ و خروس نگهداری می‌کردیم. پدرم دو تا مرغ سر می‌برید و برای خانم آغا می‌برد. یا وقتی به کلمه عبث می‌رسیدم شعر می‌خواند «عبث قند و نباتت برسه / اگر نرسه النازعات غرق کنه/ عمه جونم مرگت کنه» که یعنی باید قند و نبات برای او می‌بردیم. 

این خبر را به اشتراک بگذارید