روایتهای مقدس
پرنیان سلطانی
دیدگاهی که بیشتر ما از ترکیب 2 عبارت زنان و دفاعمقدس داریم، صرفا در مفاهیمی مانند مادر شهید یا همسر شهید خلاصه میشود. شاید اگر کمی نگاهمان را وسعت ببخشیم، یاد بانوانی هم بیفتیم که در روزهای جنگ تحمیلی با عراق، برای رزمندهها آذوقه بستهبندی میکردند، شال و کلاه میبافتند و لباس میدوختند. اما واقعیت این است که ترکیب زنان و دفاعمقدس چیزی فراتر از همه اینهاست. ما در روزگار هشتساله بیم و امید، زنانی داشتیم که خبرنگار و عکاس جنگ بودند و با قلم و دوربینشان روایتگر اتفاقات جبههها میشدند. یا دکترها و پرستارهایی که چسبیده به خط مقدم، برای زنده نگه داشتن و بهبود وضعیت رزمندهها از جانشان هم میگذشتند. شاید برایتان جالب باشد بدانید که در زمان جنگ تحمیلی ایران و عراق، خانمهایی هم بودند که تفنگ بر دوش میگرفتند و پا به پای مردان برای حفاظت از خاکشان تلاش میکردند. بله، واقعیت این است که در آن روز و روزگار زنان علاوه بر فعالیتهای پشت جبهه، همپای مردان میجنگیدند، جانباز و اسیر میشدند و به شهادت میرسیدند. وجود دهها کتاب با محوریت این جان برکفان بیادعا از زمان جنگ و جبهه، گواهی بر این ادعاست؛ کتابهایی که به ادبیات داستانی زنان در جنگ تبدیل شده و یادآور روزهای رشادت این شیرزنان در جبههها هستند. در این گزارش به مدد همین اسناد به جا مانده از حضور زنان در دفاعمقدس، به بیان روایتهای خواندنی این حضور پرداختهایم که در ادامه خواهید خواند.
دختر 17ساله در غسالخانه
کتاب «دا» یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین منابع خاطرهنگاری جنگ هشتساله ایران و عراق است که بیش از 100 بار تجدید چاپ شده. راوی این خاطرات سیده زهرا حسینی است؛ کسی که در روزهای محاصره خرمشهر توسط نیروهای عراقی 17 سال بیشتر نداشت. در ادامه بخشی از این کتاب را که روایت سیده زهرا حسینی از حضورش در غسالخانه بانوان و کفن و دفن شهدا در روزهای بمباران خرمشهر است، میخوانید: «روز سوم هم تماما درگیر کار بودیم. شهید خیلی زیاد بود. خصوصا مناطق مسکونی که مورد هدف قرار میگرفت، زن و بچهها بیشتر کشته میشدند و بالطبع غسالخانه زنانه کار بیشتری داشت... چندین بار آمدیم و رفتیم تا همه شهدا را آوردیم و شروع کردیم به دفن. چندتایی را که به خاک سپردیم، دیدم دیگر قبر خالی نیست. به مردی که از شدت خستگی بیل و کلنگ بهدست روی خاکها نشسته بود، گفتم: کلنگ رو بدید به من. با یک حالتی گفت: مگه بچه بازیه؟ شما که نمیتونید قبر بکنید. عصبانی شدم و گفتم: برای چی من نمیتونم قبر بکنم؟ شما مردها فکر کردید چون ما زنیم، توان و قدرت نداریم؟! کلنگ را گرفتم و شروع کردم به کندن زمین. کار آسانی نبود. عرق میریختم و کلنگ میزدم. مرد که به نظر از نوع برخوردش پیشمان شده بود، اصرار کرد کلنگ را بگیرد. کلنگ را ندادم و از لج او یک قبر کامل کندم. ولی کف دستانم بدجور میسوخت
و بعدش تاول زد».
زنی که با یک تبر از پس عراقیها برآمد
اگر تاکنون گذرتان به کرمانشاه افتاده باشد، حتما در کنار پارک شیرین، تندیس زنی تبر بهدست را دیدهاید که به یکی از نمادهای کرمانشاه تبدیل شده است. این زن فرنگیس حیدرپور است؛ شیرزن خطه گیلانغرب که مهناز فتاحی روایتهای خواندنیاش از مقاومت زنان ایرانی در برابر مهاجمان بعثی را کتاب کرده است. فرنگیس در کتابی که به نام خودش است، تعریف میکند: «گورسفید به محاصره دشمن درآمده بود. به قدری سنگدل و بیرحم بودند که کشتن اعضای خانوادهها آن هم در مقابل چشم سایر اعضای خانواده برایشان لذتبخش بود. نزدیکیهای آوهزین بودیم که به رودخانه رسیدیم. لب رود نشسته بودم تا آب بردارم که چشمم به 2 سرباز عراقی افتاد. به سمت ما حمله کردند و درست در مقابل چشمهای من و پدرم، برادرم را به شهادت رساندند. از خشم دیوانه شده بودم. برادرم نهمین جگرگوشهای بود که از من گرفته بودند. هیچ واهمهای نداشتم. در یک لحظه که داشتند با هم حرف میزدند، تبر را برداشتم و بالا بردم و با ضربه تبر یکی از آنها را کشتم. آن یکی را هم با کلیه تجهیزات جنگیاش به اسارت گرفتم. اسیر عراقی را با خود به بالای کوه بردم و وقتی ماجرا را برای داییام تعریف کردم، گفت: صلاح در این است که او را به رزمندههای خودی تحویل دهیم. همینطور هم شد. اما کنار نکشیدم و در 12روز بعدی که آنجا مانده بودیم، دوشادوش مردان نگهبانی و پاسداری میدادم تا عراقیها نتوانند پیشروی کنند».
ما دختران ا.ُ پی. دی بودیم
مینا کمایی امدادگری است که در فاصله سالهای 1359 تا 1364در آبادان حضور داشت و در بیمارستان امام خمینی (ره) شرکت نفت که به «OPD» معروف بود، مجروحان را درمان میکرد. در بخشی از کتاب «دختران اُ. پی. دی» که حاصل 11ساعت مصاحبه لیلا محمدی با این بانوی آبادانی است، میخوانیم: «مجروحان قطع نخاعی خیلی مظلوم بودند. یکی از آنها سهراب نریمانی بود. وقتی او را آوردند متوجه شدیم مهره چهارم گردنش شکسته و باعث شده که قطع نخاع شود. سهراب شانزده سال بیشتر نداشت. میگفت گونیهای سنگر رویش ریخته و مهره چهارم گردنش را شکسته. سهراب NPO بود و نباید آب و غذا میخورد. فقط سرم به او وصل کرده بودند. به هوش آمده بود و مرتب میگفت: «من فانتا میخوام. آب انگور میخوام. آب انجیر میخوام.» من و چند تا از بچهها ایستادیم بالای سرش و با گاز لبهایش را خیس کردیم. سهراب تا یک هفته NPO بود. روزی دکتر گفت میتواند نوشیدن مایعات را شروع کند. وقتی این حرف را شنیدم خیلی خوشحال شدم. به بازار آبادان رفتم و آنقدر لینِ یک را گشتم تا انجیر پیدا کردم. بعد آنها را خیساندم و آب انجیر را در لیوانی ریختم. آب انجیر را کنار تخت سهراب گذاشتم و گفتم: سهراب چیزی میخوای؟ سهراب مثل همیشه گفت: آب انجیر، فانتا. گفتم: حالا آب انجیر میخوری. بعد نی را گذاشتم توی دهانش. آنقدر آب انجیر دوست داشت که همه را لاجرعه نوشید».
خاطرات هشتساله یک رزمنده آبادانی
کتاب «یکشنبه آخر» یکی از کتابهای ماندگار حوزه زنان و دفاعمقدس است که در نهمین دوره انتخاب کتاب سال دفاعمقدس، رتبه دوم را برای نویسندهاش معصومه رامهرمزی به ارمغان آورده است. اما معصومه رامهرمزی کیست؟ یک دختر آبادانی که با شروع جنگ پا به جبهه میگذارد و تا پایان آن، بهترین سالهای عمرش را صرف کمک به رزمندگان میکند. رامهرمزی در خاطراتش نوشته است: «به بیمارستان میرفتیم و از آنجا پشت وانت گروهبان مینشستیم و به باشگاه فیروز میرفتیم. غذاها را در وانت جا میدادیم و به سمت خرمشهر میرفتیم. گروهبان از اول تا آخر ماموریت به ما اسلحه ژ3 میداد که اگر با عراقیها برخورد کردیم بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. وقتی غذاها را تقسیم میکردیم و کارمان تمام میشد به آبادان برمیگشتیم و اسلحهها را تحویل گروهبان میدادیم. نخستین روزی که سوار وانت شدم و اسلحه ژ3 در دست گرفتم احساس عجیبی داشتم. افتخار میکردم بالاخره موفق شدم که در وضعیت جنگی کار کنم. در آن زمان من 14 سال داشتم و احساس غرور در وجودم موج میزد... آن روزها خرمشهر صحرای محشر بود و بهمراتب وضعیتی بدتر از آبادان داشت. درواقع خط مقدم جبهه ما بود. هنگامی که از پل خرمشهر عبور میکردیم، اشهدمان را میخواندیم. از هر طرف ساختمانها ویران میشد و لحظهای صدای صفیر گلولههای خمپاره قطع نمیشد. ما بدون هیچ برنامه خاصی به هر رزمندهای که میرسیدیم یک ظرف غذا میدادیم تا ظرفهای غذایمان تمام میشد و برمیگشتیم».
نخستین اسیر زن ایرانی
خدیجه میرشکار، نخستین اسیر زن ایرانی است که 2 سال اسیر نیروهای بعثی بود و در این مدت متحمل شکنجههای جسمی و روحی فراوانی شد. این بانوی خوزستانی که در هفتم مهرماه سال 1359، یعنی چند روز بعد از شروع جنگ اسیر شد، خاطراتش را در کتابهای «تا نیمهی راه» و «دوره درهای بسته، اسیر شماره 0339» به ثبت رسانده است. در کتاب تا نیمهی راه درباره روزی که میرشکار میخواست از سوسنگرد به اهواز برود و اسیر رگبار عراقیها شد، میخوانیم: «آمبولانس وارد بیمارستان العماره میشود و در مقابل یک ساختمان قدیمی و رنگ و رو رفته توقف میکند. از دور چند پرستار با برانکارد جلو میآیند. تا در آمبولانس باز میشود، پرستارها بلافاصله عقبعقب میروند. آثار تعجب و یک نوع ترس در چهرههایشان بهخوبی دیده میشود. یکی از پرستارها تا چشمش به من میافتد، فریاد میزند و میگوید: امرء ایرانی، امرء ایرانی (زن ایرانی است، زن ایرانی است). شاید برایشان تازگی دارد که با زنی مجروح از ایران روبهرو شوند... هنوز در مرز بیهوشی قرار دارم که با یک کشیده محکم و آبدار به هوش میآیم! هنوز آثار خشم و نفرت در چشم پرستار موج میزند. از پرستار میپرسم: چرا میزنی؟ - چرا توهین میکنی؟ چرا میگویی خون بعثی نمیخواهم؟ - من نگفتم! – چطور نگفتی؟ همه شنیدن که گفتی! تعجب میکنم که من چرا و چگونه چنین حرفی را زدهام؟! درجهدار عراقی میگوید: العراق یریدو کی حیه (عراق زنده تو را میخواهد)».
فریاد آزادی خرمشهر در بیمارستان آبادان
سکینه محمدی در زمان جنگ ایران و عراق یکی از سوپروایزرهای بیمارستان نفت آبادان بود. او خاطرات حضورش در این بیمارستان را در قالب کتابی به نام «تیمار غریبان» منتشر کرده است؛ کتابی که آن را پروین کشانیزاده قلم زده. این پرستار جبهههای جنگ خاطره زیبایی از آزادی خرمشهر دارد که در کتابش نقل کرده است: «توی بیمارستان هرکس چیزی میگفت. خبرهایی از عقبنشینی و شکست دشمن به گوش میرسید. همه آمادهباش بودیم که مجروح یا شهید بیاورند. آن روز خبری نشد. سوم خرداد، ساعت یازده و بیست دقیقه تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. غلامرضا با خوشحالی خبر آزادی خرمشهر را داد. از شنیدن این خبر سر از پا نشناختم و گوشی را گذاشتم. بهسرعت به بخش رفتم و فریاد زدم: خرمشهر آزاد شد، خرمشهر آزاد شد. هرکس چیزی میگفت: جدی میگی؟ غیرممکنه! میگفتم: باور کنید. دارن مینیبوسها رو برای جابهجایی اسرا به خرمشهر میبرن! – تو از کجا میدونی؟ - شوهرم زنگ زد. – تا از رادیو نشنوم باور نمیکنم. همه در شک و شبهه بودند. تا اینکه ساعت چهار و بیست دقیقه از رادیو اعلام شد که خرمشهر آزاد شده است. همه مطمئن شدیم و به حالت آمادهباش منتظر ورود مجروحان و شهدا ماندیم. آن شب من شبکار بودم. تا صبح خبری نشد. از صبح تا ساعت دو بعدازظهر هم کسی را نیاوردند. ساعت دو بعدازظهر برای استراحت به خانه رفتم. خانه را تمیز و شام درست کردم. ساعت هفت دوباره به بیمارستان برگشتم».
من زندهام؛ رمز بین معصومه و سلمان
«من زندهام» نام یکی دیگر از کتابهای مرتبط با جنگ است که قهرمان آن یک زن است؛ معصومه آباد یکی از اسرای آزاده که 4 سال از عمرش را در زندان بعثیها گذرانده، راوی این کتاب خواندنی است. آباد در این کتاب از رمز من زندهام پردهبرداری میکند؛ دو واژهای که رمز بین او و برادرش بود که هر دو در آبادان مشغول دفاع و پشتیبانی بودند: «سلمان نگاهی به من کرد و گفت: فقط قول بده گاهی با یه نوشته ما رو از سلامتیات مطلع کنی. گفتم: آخه تو این آتیش و خون من دنبال کاغذ و قلم و نامه نوشتن باشم. چی بنویسم؟ گفت: نگفتم شاهنامه بنویس، فقط بنویس «من زندهام»... حالا بعد از گذشت بیش از 2 سال که در زندانهای امنیتی عراق بودم، برگه آبی رنگی به دستمان دادند و گفتند میتوانید برای خانوادهیتان نامه بنویسید. این برگه آبی نامه فوری است که ظرف 24ساعت به خانواده شما داده میشود. ولی فقط میتوانید در این نامه 2 کلمه بنویسید! و مرتب روی این موضوع تأکید میکرد: Just two words. بعد از 2 سال و این همه بیخبری از کجا بنویسیم که در 2 کلمه مفهوم باشد؟ اصلا به چهکسی و به چه آدرسی؟ خانه من کجاست؟ در این 2 سال آیا خانهای سالم مانده است؟ کسی زنده مانده است؟ یاد قولم به سلمان افتادم و برای بار سوم اما با وقفه دو ساله، 2 کلمه نوشتم: من زندهام، بیمارستان الرشید بغداد».
آرزوی اسیران زن!
فاطمه ناهیدی یکی دیگر از زنان اسیر ایرانی بود که در 20 مهرماه سال 59 در یکی از خطوط مقدم خرمشهر نزدیک شلمچه و حین انتقال مجروحان و شهدا بهدست نیروهای بعثی افتاد. خاطرات اسارت چهار ساله این بانوی آزاده با عنوان «چشم در چشم آنان» در قالب یک کتاب منتشر شده که در بخشی از آن میخوانیم: «دندانم درد میکرد و باید کشیده میشد. مرا به درمانگاه دانشگاهشان بردند. آنجا مجهزتر بود. با ماشین مرا از زندان خارج کردند. برایم خیلی جالب بود که بعد از یک سال و اندی بیرون را میدیدم. در درمانگاه هم پزشکها سؤال میکردند کی هستی و از کجا آمدهای؟ فهمیده بودند که آدم معمولی نیستم. توضیح که میدادم، چند نفری جمع شده بودند دور هم و پچپچ میکردند. سرباز نمیگذاشت زیاد با من صحبت کنند. من هم با دست اشاره به دندانم میکردم و به انگلیسی با آنها صحبت میکردم و اینطور وانمود میکردم که در مورد درد دندانم صحبت میکنم! در راه بازگشت مردم را از قسمت جلو ماشین میدیدم. بقیه قسمتهای ماشین کاملا پوشیده بود. نگاه میکردم ببینم اثری از جنگ در شهر هست یا نه. شهر شلوغ و بینظم بود. مردم در هم میلولیدند. اما خیلی عادی. وقتی برگشتم به سلول، لحظه به لحظهاش را برای بچهها تعریف کردم. بعد احساس کردم آنها هم دلشان میخواهد دندانشان درد بگیرد تا بتوانند برای مدتی کوتاه به خارج از سلول بروند».
امدادگری در عملیاتهای مهم
شمسی سبحانی یکی از زنان حاضر در دفاعمقدس است که از آغاز جنگ ایران و عراق تا اواخر سال 1364 به عنوان نیروی داوطلب سپاه به امدادرسانی مجروحان جنگی پرداخته و در عملیاتهای بسیاری مانند فتحالمبین، بیتالمقدس و والفجر 1 حضور داشته است. او در کتاب خاطراتش با عنوان «از چندهلا تا جنگ» با اشاره به شب عملیات بیتالمقدس مینویسد: «24 ساعت قبل از عملیات، خودمان را کاملا آماده کردیم. حدود 500 آمپول کزاز کشیدیم. چون باید قبل از هر کاری به همه مجروحان آمپول کزاز تزریق میشد. ساعت حدود 3 صبح بود که اتوبوسهای حمل مجروح به نقاهتگاه رسیدند. ما هم برای تخلیه مجروحان کمک کردیم. چون سربازان کافی نبودند. در عرض یکیدو ساعت تمام تختها پر شد. پرستاران به بازوی مجروحان آمپول کزاز تزریق میکردند. بنده خدا یکی از مجروحان میگفت: خواهر، من اینقدر که از آمپولهای شما میترسم، از تیر و ترکش نمیترسم! حق داشتند. یک دفعه 10 نفر آمپول به دست طرف تختها میرفتند! سالنها بهشدت گرم بود و هیچ وسیله خنککنندهای وجود نداشت. عرق از سر و روی همه میریخت. از شدت گرما لهله میزدیم. البته مجروحان کمتر از ما شکایت میکردند و میگفتند: اینجا در مقایسه با گرمای خط مقدم، بهشت است! این بچهها مسافت زیادی را پیاده آمده و همه خسته و هلاک خواب بودند. طوری بود که وقتی برایشان شربت خاکشیر سرد میبردیم، با اینکه لبهایشان خشک خشک بود، نمیخوردند و با چشمهای بسته میگفتند: خوابمان میآید خواهر، خوابمان میآید».
شهید مریم فرهانیان، دختری کنار شط
مریم فرهانیان یکی از امدادگران شهید دوران دفاعمقدس است که زندگینامهاش توسط اعضای خانواده، فامیل و همرزمانش در آبادان به تصویر کشیده شده است. در کتاب «دختری کنار شط» که به همت عبدالرضا سالمینژاد نگارش شده، خواهران و همکاران مریم در بیمارستانهای جنوب به بیان خاطراتی از او پرداختهاند. در قسمتی از این کتاب، عقیله خواهر مریم درباره روایت شهید شدن برادرشان میگوید: «یک روز در انبار نشسته بودم که مریم آمد و با خوشحالی گفت: عقیله، عقیله، تبریک! تبریک! من واقعا خوشحال شدم، پرسیدم: تبریک برای چه؟ گفت: مهدی شهید شد. گمان میکرد من خیلی آمادگی روحی دارم. تصور کرده بود خیلی قوی هستم. یادم هست نفسم توی قفسه سینهام حبس شد و همانجا بیهوش شدم و افتادم... به نظر میرسد نگاه متفاوت مریم به شهادت مهدی ریشهای در نزدیک شدن مریم به رؤیای همیشگیاش، شهادت نیز باشد. او احساس میکرد با شهادت مهدی، خود نیز گامی بزرگ به سوی شهادت نزدیکتر شده است؛ چرا که پیش از این از مهدی قول گرفته بود درصورت شهادت، حتما از خداوند بخواهد که او را نیز به فیض شهادت برساند. روز تشییع جنازه مهدی که غریبانه به سوی مزار برده میشد، تنها کسی که پشت سر تابوت گریه نمیکرد، مریم بود. او در حالی که پابرهنه بود، فقط مهدی را صدا میکرد. فاطمه خودش چندبار شنید که مریم آرامآرام میگفت: مهدی جان قولت فراموش نشود، من منتظرم. مهدی جان بدقولی نکنی، من منتظر میمانم».