• شنبه 28 مهر 1403
  • السَّبْت 15 ربیع الثانی 1446
  • 2024 Oct 19
چهار شنبه 25 خرداد 1401
کد مطلب : 163288
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/gJrXZ
+
-

روایت زنانه از 8سال دفاع مقدس

گلستان جعفریان، نویسنده، راز ماندگاری در ادبیات پایداری را پژوهش و پرهیز از تکرار می‌داند

گزارش
روایت زنانه از 8سال دفاع مقدس

شهره کیانوش‌راد- روزنامه‌نگار

فرقی نمی‌کرد اهل کجای این سرزمین باشی، حتی تفاوتی میان زن یا مردبودن هم وجود نداشت. جنگ ناخواسته در جنوب و غرب کشور شروع شد و زن و مرد هر چه در توان داشتند را در راه دفاع از مرزها به‌کار گرفتند. گروهی با لباس رزم و در میدان جنگ و گروهی هم با فعالیت در ستادهای پشتیبانی جبهه و گروهی هم در لباس امدادگر. در این میان همسران شهدا، جانبازان و آزادگان نیز نقش پررنگی را در دوران هشت‌ساله دفاع‌مقدس و پس از آن ایفا کردند که ضرورت پرداختن به زندگی و خاطرات آنها را بیشتر می‌کند. اهمیت این موضوع موجب شد تا گروهی در دفترادبیات و مقاومت فعالیت خود را معطوف به گردآوری و ثبت خاطرات بانوان ایثارگر کنند. گلستان جعفریان، نویسنده‌ای است که با نگاهی متفاوت به سوژه‌ها، تاکنون چندین کتاب با موضوع زنان به چاپ رسانده است. او در گفت‌وگو با همشهری از اهمیت پرداختن به موضوع زنان و راز ماندگاری کتاب‌هایی با موضوع دفاع‌مقدس برایمان می‌گوید.

گلستان جعفریان کار تالیف را با کتاب «ازچنده‌لا‌تاجنگ» آغاز کرد.«او نگاهش را به ارث گذاشت» (داستان بلند زندگی امیرسرلشکر شهیدحسن آبشناسان)، «چهار فصل کوچ»، «زود بزرگ شدیم» (خاطرات شهرجنگی)، «شیرصحرا» و «تیک تاک زندگی»، «روزهای بی‌آینه» و «پاییز خواهد آمد» از کتاب‌های این نویسنده است. از چنده لا تا جنگ، جزو نخستین کتاب‌هایی است که در حوزه ادبیات پایداری با موضوع زنان و توسط دفتر ادبیات و مقاومت سوره مهر چاپ شد. جعفریان در نخستین اثر خود با موضوع زنان، خاطرات شمسی سبحانی را گردآوری کرده و به رشته تحریر در آورده است. شمسی دختری است که در خانواده‌ای شمالی متولد می‌شود و دوران دبستان را در روستایی به نام چنده‌لا از کوه‌های سوادکوه سپری می‌کند. سکوت و آرامش چنده‌لا برای شمسی پرجنب و جوش، آنقدر یکنواخت شده بود که خودش در جایی از کتاب می‌گوید: «به پدر و مادرم می‌گفتم ما چقدر باید کوه و درخت و آبشار ببینیم.» شمسی دوران جوانی را در تهران می‌گذراند و در مبارزات انقلابی هم شرکت می‌کند. جعفریان درباره پرداختن به موضوع زنان می‌گوید: «زمانی که در دفتر ادبیات هنر و مقاومت، بحث زنان مطرح شد، من و ناهید سلمانی مسئول دفتر زنان شدیم تا ثبت خاطرات زنان ایثارگر، همسران شهدا و آزاده را انجام دهیم. شمسی، جزو زنانی بود که شهرش درگیر جنگ نشده بود، اما رفتن به جبهه و خدمت به رزمندگان را انتخاب کرد. در سرگذشت شمسی می‌خوانیم که به‌دلیل روحیه و احساس مسئولیتی که داشته به‌عنوان پرستار به کردستان رفته و تنها زنی است که همراه کاروان ارتش به کوهستان می‌رود. او به‌دلیل گذراندن دوره‌های امدادگری، درکردستان و در نبود پزشک و پرستار، به‌عنوان امدادگر همراه لشکر، تا دل کوه‌ها می‌رود و به مداوای سربازان می‌پردازد. شجاعت او بی‌نظیر است. شمسی، نمونه‌ای از دخترانی است که در مبارزات انقلابی و دوران جنگ حضور پیدا می‌کنند».
جعفریان معتقد است  که انتخاب سوژه و نوع نگاه نویسنده در تحقیق و نگارش می‌تواند آثار تولید‌شده در حوزه دفاع‌مقدس را جذاب‌تر و پرمخاطب‌تر کند؛ «عمده آثاری که تا آن زمان تولید می‌شد، برگرفته از مصاحبه‌هایی بود با سؤالات کلیشه‌ای و تکراری و اغلب پژوهشی درباره سوژه انجام نمی‌شد. زمانی که کار در دفتر زنان را شروع کردیم، پژوهش پیرامون انتخاب سوژه و پرداختن به آن برایمان دغدغه بود. در همان شروع کار به روایت زندگی دختری امدادگر پرداختیم که در روستای چنده لا متولد شده بود و به‌عنوان امدادگر در عملیات‌های مختلف حضور داشت، یا سرگذشت فاطمه ناهیدی را روایت کردیم که با وجود مخالفت پدرش از آمریکا به ایران می‌آید، به خرمشهر می‌رود و اسیر می‌شود. ناهیدی یکی از ۴ زن اسیر ایرانی در جنگ تحمیلی است. سراغ فرجام‌فر، زنی که پرستار نیروی هوایی بوده رفتیم که درحالی‌که ‌حجاب نداشته به مداوای زخمی‌ها مشغول می‌شود و بعد تحت‌تأثیر عقاید رزمندگان قرار می‌گیرد و اکنون یکی از زنان محجبه و انقلابی است. سراغ زنانی رفتیم که مستقیم یا غیرمستقیم با وقایع جنگ درگیر می‌شوند. به‌نظر من اگر می‌خواهیم در کتاب‌های ادبیات پایداری به تکرار نرسیم باید نگاهمان را تغییر دهیم و با توجه به شرایط زمانی جامعه و نگاه جوانان، آثارمان را تولید کنیم.»

نویسنده برگزیده
جعفریان که درمسابقات استانی و دانشجویی صاحب جوایزی شده و درجشنواره مطبوعات سال‌83 دربخش ویژه به‌دلیل صفحه هنرمندان شهید در مجله سوره مقام اول راکسب کرده معتقد است که کتاب‌های تولید شده حوزه ادبیات پایداری باید به‌روز و با توجه به سلیقه جوانان تولید شود؛ «برخی می‌گویند مگر می‌شود اتفاقات مربوط به دوران جنگ را به روز نوشت؟ من معتقدم نویسنده می‌تواند با نگاهی متفاوت به موضوع بپردازد. اگر قرار است خاطرات ازدواج در آن زمان را روایت کنیم و بگوییم ازدواج ساده و با مهریه کم و... بوده، اینها پرداختن کلیشه‌ای است. به‌روز‌بودن یعنی اگر قرار است خاطرات همسران شهدا یا آزاده را روایت کنیم، باید به عاشقانه‌هایی بپردازیم که میان جوانان آن دوره بوده. چگونه دختری جوان حاضر می‌شود با جوانی ازدواج کند که شهادت آرزوی اوست. چگونه حاضر می‌شده سختی‌ها را در نبود همسرش تحمل کند و چه عشقی موجب شده دختری جوان، 14سال را در انتظار همسری مفقودالاثر سپری کند؟ باید علاوه بر انتخاب سوژه و پژوهش پیرامون آن، به سمت واقع‌گرایی برویم. سطحی‌نگری در تولید آثار دفاع‌مقدس، مخاطب را از خواندن این کتاب‌ها دور می‌کند. محقق باید چرایی پرداختن به سوژه را در دل آثار بیاورد و با پرداختن به جزئیات، خاطرات را خواندنی‌تر کند.»

مکث
 روزهای بی‌آینه

 گلستان جعفریان در کتاب«روزهای بی‌آینه» به خاطرات منیژه لشکری، همسر سرلشکر خلبان شهید آزاده، حسین لشکری، پرداخته که از زندگی‌ و چگونگی تحمل ۱۸سال دوری از همسرش در دوره اسارت سخن می‌گوید. زندگی زنی که در 17سالگی، پای سفره عقد می‌نشیند، در 18سالگی نخستین و تنها فرزندش متولد می‌شود اما سال‌های چشم‌انتظاری او با خبر مفقود‌الاثر‌شدن همسر خلبانش با وقایعی همراه می‌شود که در کتاب روزهای بی‌آینه به چاپ رسیده است. این کتاب که توسط انتشارات سوره‌مهر و در 158صفحه چاپ شده است، به روایت ناگفته‌هایی از جنگ تحمیلی پرداخته و چگونگی انتخاب‌های یک زن در نبود همسرش و به دوش‌کشیدن بار زندگی توسط جوانی هجده ساله به همراه فرزند چهار ماهه‌اش را شرح می‌دهد. این اثر در قالب مستند داستانی نوشته شده و همچنین به‌دلیل واقعی‌بودن آن، سنگینی بار مستند بیشتر به چشم می‌خورد. در بخشی از متن کتاب روزهای بی‌آینه که دیدار منیژه با همسرش بعداز 18سال دوران اسارت و برگشتن به ایران روایت شده است می‌خوانید:
ساعت سه و نیم یا چهار بود که وارد سالن شدند. عکس حسین را دیده بودم؛ همین که وارد شد شناختمش. از فاصله خیلی دور می‌دیدمش. وسط ایستاده بود و دو‌خلبان در سمت راست و چپش بودند. همین که چشمم به‌صورتش افتاد انگار نه انگار این مردی بود که سال‌ها از من دور بوده است؛ کاملاً می‌‌شناختمش و دوستش داشتم. احساساتم جان گرفته بود. آن همه حس غریبگی که نسبت به عکس‌ها و تُن و لحن صدایش داشتم دیگر نبود. نمی‌‌دانم چه شده بود؛ حس دختری را داشتم که برای نخستین بار همسرش را می‌بیند؛ هم خجالت می‌کشیدم و شرم داشتم، هم خوشحال بودم، هم می‌‌خواستم کنارم باشد. زیر لب زمزمه کردم: خدایا، من چقدر این مرد را دوست دارم. حسین نزدیک شد؛ خیلی نزدیک. همه فامیل و دوست و آشنا دور او ریخته بودند و ماچش می‌کردند: یکی آویزانش می‌شد، یکی دستش را می‌گرفت، یکی به پایش افتاده بود. کاملاً احساس می‌کردم که حسین از بالای سر همه آنها دنبال کسی می‌گردد. فقط به او خیره شده بودم. می‌دیدم آدم‌ها لاینقطع از جلوی من می‌روند و می‌آیند، اما هیچ صدایی نمی‌شنیدم. زانوهایم حس نداشت، نمی‌توانستم از جایم بلند شوم. برادر بزرگم که همیشه در جمع و شلوغی متوجه من بود، آمد سراغم و گفت: «منیژه، چرا نشستی؟! بلند شو!» زیر بغل مرا گرفت و با صدای بلند گفت: «لطفاً برید کنار! اجازه بدید همسرش اون رو ببینه!» دریای جمعیت کنار رفتند و برای من راه  را باز کردند. خبرنگارها با دوربین‌هایشان دویدند. روبه‌روی هم قرار گرفتیم. دست مرا گرفت و گفت: «حالت چطوره؟» گفتم: «خوبم!» پیشانی‌ام را بوسید و یک‌دفعه سیل جمعیت من و حسین را از هم‌ جدا کرد.

این خبر را به اشتراک بگذارید