• شنبه 29 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 10 ذی القعده 1445
  • 2024 May 18
پنج شنبه 30 آبان 1398
کد مطلب : 88315
+
-

دستم مثل برگی در پاییز درد می‌کشد

دستم مثل برگی در پاییز درد می‌کشد

فریدون صدیقی _ استاد روزنامه‌نگاری

ما ساده بودیم و مثل رودخانه به دریا می‌رسیدیم. زندگی بدون خشونت اتفاق می‌افتاد و اگر تازه از راه رسیده‌ای زیادی صمیمیت به خرج می‌داد، فکر نمی‌کردیم دشمن باشد.
هزار سال پیش دزدها آن‌قدر بی‌معرفت نبودند که وقتی جیب پیرمردی را می‌زنند، بلیت اتوبوسش را هم ببرند.
آن‌وقت‌ها، داستان شب رادیو، شنونده را عاشق می‌کرد. خسرو و شیرین به‌جای کافی‌شاپ می‌رفتند پیچ‌شمیران بستنی گل‌وبلبل می‌خوردند. روزنامه‌فروش‌ها بعدازظهرها سر چهارراه داد می‌زدند: افزایش حقوق معلمان و معافیت سربازی متأهل‌ها.
آن روزها همه‌‌چیز ساده بود. همسایه‌ها همدیگر را فقط نگاه نمی‌کردند، می‌دیدند و همین بود که مهربانی در آغوش جای می‌گرفت. همسایه، سایه ما بود و ما از فرط سادگی قلب‌هایمان با هم می‌تپید چون عمل‌کردن گویاتر از 
گفتن بود.
عشق در قطار طولانی‌تر است
به‌خاطر واگن‌ها
به‌خاطر کوپه‌ها
به‌خاطر راهروها
و به‌خاطر تو
که فقط قطار را بیشتر دوست داری

صد سال بعد با اینکه آفتاب غروب در دود و غبار شهرها گم می‌شد اما صبح‌ها می‌شد بالا آمدن آن را بدون مزاحمت آسمانخراش‌ها در کوچه‌ها دید که چگونه چشم‌انداز را پر از پولک‌های نقره‌ای می‌کرد. آن روزها زندگی گرچه داشت در بستر اجبارهای نوین اجتماعی بازتعریف می‌شد اما جاری بود و حرکت‌های فردی همچنان محترم بود. رادیو پشت سر تلویزیون داد می‌زد و روزنامه‌ها همچنان خواننده داشت، تیترها کنار کیوسک‌ها راه می‌رفت و خبر از ورود اتومبیل‌هایی جدید می‌داد که نامشان پیکان و پراید نبود؛ ماکسیما و مزدا بود و زندگی هنوز به رنگ مهربانی بود و اگر کسی تنه می‌زد دست‌کم به نشانه پوزش سر تکان می‌داد چون عوامل ناسازگاری کاملاً تبدیل به قاعده نشده بود و نابسامانی امری طبیعی نبود. شیرین و فرهاد با مترو به کافی‌نت می‌رفتند و برای دوستان دور و نزدیک پیام می‌دادند تا عکس جمعی یادگاری بگیرند.
تو باید بیایی، باید بخندی
در نیمرخ غمگین تو وقتی می‌خندی
پرنده‌ای به پرواز درمی‌آید

حالا و اکنون بیا و بنگر! دوست‌داشتن غایب است. عکس‌ها همه تکی است و با فتوشاپ به هم می‌رسند. نبض دوست‌داشتن دیگر نمی‌زند و دوستان در موبایل و لپ‌تاپ ولگردی می‌کنند اما باید دانست زندگی جمعی در تنهایی مثل آموزش بدون تجربه است. شبیه زندگی در فیلم است نه فیلم ساختن از زندگی. کسی می‌گفت وقتی از دبستان به بعد در جهان مجازی به‌سر می‌بریم مجال دیدن، فقط تصویر، حرکت و صدایی است که بر صفحه موبایل و لپ‌تاپ می‌بینیم و گرما و سرما، تپش و تمنای دست و دل مفهومی ناشناخته است. آیا به همین دلیل است که نوجوانان و حتی برخی جوانان امروز نمی‌بینند و تنها نگاه می‌کنند؟ حتی پدر و مادر را نمی‌بینند و آنان را لمس درونی وجودی نمی‌کنند چون جهان مجازی، رابطه‌های مجازی می‌سازد. اما کاش بچه‌ها باور کنند تا جهان هست، کبوتر سفید و کلاغ سیاه است.
دستم مثل برگی در پاییز درد می‌کشد
نه درختان بادام با سایه‌های کوچکشان
نه عطری که از بالای سرم بگذرد
سکوت مثل آب ریخته روی میز پهن می‌شود 
و تمام اتاق را می‌گیرد.


همه شعرها از؛ زنده‌یاد غلامرضا بروسان

 

این خبر را به اشتراک بگذارید