• دو شنبه 17 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 27 شوال 1445
  • 2024 May 06
شنبه 23 دی 1396
کد مطلب : 4026
+
-

چگونه از تشویش‌های بازیگری رها شدیم

گفت‌وگوی6 نفر از بازیگران مرد موفق 2017

چگونه از تشویش‌های بازیگری رها شدیم

رضا حسینی:

 

بازیگران عادت دارند وانمود کنند که آدم‌‌های دیگری هستند اما چه می‌شد اگر واقعا می‌توانستند زندگی‌شان را عوض کنند یا دست‌کم کارشان را تغییر دهند؟ تام هنکس 61ساله که در «پست» نقش یک سردبیر نامدار را بازی کرده است، می‌گوید: «من درگیر نوعی از روزنامه‌نگاری می‌شدم و مثلا هر روز یک ستون می‌نوشتم و به اتفاق‌های شهر می‌پرداختم... چیزی در این مایه‌ها...؛ این کاری‌است که دوست دارم می‌توانستم به جای بازیگری انجامش بدهم». جیمز فرانکو 39ساله (هنرمند افتضاح) هم نویسندگی را دوست دارد؛ کاری که در اشکال مختلفی انجامش داده است. جان بویگا 25ساله (دیترویت) معماری را انتخاب می‌کند. ویلم دافو 62ساله (پروژه فلوریدا) ترجیح می‌دهد که بتواند یک آشپز یا کشاورز باشد و گری اولدمن 59ساله (سیاه‌ترین ساعت) می‌گوید اگر چنین شرایطی داشت، به دنبال دیگر علاقه هنری‌اش می‌رفت؛ «سرگرمی من، عکاسی به سبک قرن نوزدهم است و تا رسیدن پایان دنیا می‌توانم این کار را انجام بدهم.»  اما سم راکول 49ساله (سه بیلبورد بیرون ابینگ میزوری) می‌گوید که جز کارکردن در پمپ بنزین، هیچ گزینه‌ای ندارد؛ «من هیچ برنامه و طرح دیگری ندارم. راستش را بخواهید هیچ مهارت دیگری هم ندارم.» در ادامه بخشی از میزگرد مفصل «هالیوود  ریپورتر » با این 6  بازیگر موفق سال 2017 را می‌خوانید.

 

 

درخصوص بازیگری چه موضوعی بیشتر شما را غافلگیر کرده است؟

دافو: هرگز کار یکنواختی نیست چون همه‌‌چیز دائم در حال تغییر و جابه‌جایی‌است. یکی از نخستین کارهایی که باید انجام دهید این است که بفهمید از کجا شروع کنید. در واقع هر بار شرایط و کار فرق می‌کند و این‌طور نیست که راهی برای مواجهه با نقش‌ها و شخصیت‌‌ها انتخاب کنید و هر بار به‌عنوان الگو از آن بهره ببرید. هدف شما همیشه در حال حرکت است و همین زیبایی کار بازیگری‌است.

 

شما هر بار چطور از این کار سر درمی‌‌آورید؟

دافو: من از ندانستن و بی‌خبری خوشم می‌آید و اگر به اندازه کافی تجربه بازیگری داشته باشید، به‌خوبی می‌‌توانید با ترس کنار بیایید. وقتی دوباره در وضعیتی از عدم‌آگاهی نسبت به موفقیت و همه‌‌چیز قرار می‌‌گیرید، شهامت و جسارتی پیدا می‌‌کنید که معمولا در زندگی، آن را ندارید.

 

تا حال ترس بر شما غلبه کرده است؟

اولدمن: بله. درست پیش از بازی در «تعمیرکار خیاط سرباز جاسوس»(2011). و واقعاً با اطمینان نمی‌توانم از اتفاقی که افتاد بگویم اما من آن تجربه را پشت سر گذاشتم! 3-2هفته پیش از شروع کار بود که دچار صحنه‌هراسی خردکننده و عجیبی شدم. هرگز چنین تجربه‌ای نداشتم و نمی‌‌دانستم چه اتفاقی در حال رخ‌دادن است؛ تشویش بود یا وحشت‌زدگی یا... .

 

راکول: شما مدتی نقش اصلی بازی نکرده بودید؛ درست است؟ این موضوع تا حدی مؤثر نبود؟

اولدمن: شاید اما واقعا... (حرفش توسط دافو قطع می‌شود) دافو: ... کار روح الگ گینس بود (بازیگری که سال‌ها پیش در نقش جورج اسمایلی بازی کرده بود).

 

فرانکو: گری! تو همیشه این‌طوری بودی؟

اولدمن:

نه! خوشحالم که این‌طوری نبودم. من در تئاتر با بازیگرانی همکاری کردم که هر شب بالا می‌آوردند...

راکول:

من شنیده‌ام که آل‌پاچینو سر بازی در نمایش «بوفالوی آمریکایی» (1981) این کار را می‌کرده و فقط سوپ نخود می‌خورده که چیزی برای بالاآوردن داشته باشد.

اولدمن:

البته همه ما در شب اول نمایش، دچار پریشانی خاطر می‌شویم یا ممکن است خودمان را ببازیم اما من همیشه بازیگر نسبتا آرام و خونسردی بوده‌ام. اصلا به بازیگران دستپاچه و عصبی نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: «خدای من! اگر من هر شب دچار چنین وضعیتی می‌شدم چطور می‌خواستم کارم را ادامه دهم؟».

فرانکو:

پس به نظر می‌رسد که فشار نقش بوده است.

اولدمن: در ضمن فکر می‌کنم پای کشتن اژدها هم در میان بوده است. برای خیلی‌ها، گینس به چهره اسمایلی بدل شده بود. من با بازیگران دیگری هم صحبت کرده‌ام که دچار چنین تجربه‌هایی شده‌اند؛ به‌عنوان نمونه کنت برانا که گفت یک بار در زمان حضورش سر صحنه، ناگهان دچار صحنه‌هراسی شده! به هر حال فهمیدم که تنها نیستم.

 

چطور بر آن غلبه کردید؟

اولدمن:

دکتر،

دارویی برایم تجویز کرد تا آرام بگیرم. می‌دانید بعدش چه اتفاقی افتاد؟ رفتم سر صحنه و کارم را درست انجام دادم.

دافو:

شما برای غلبه بر چنین ترسی باید خودتان را با چیزی مشغول کنید که گاهی‌وقت‌ها می‌تواند به اندازه یک لباس، ساده باشد. در مورد خودم همیشه به یاد «قلباً سرکش» (دیوید لینچ، 1990) می‌افتم که دندان‌‌های خاصی داشتم. وقتی آنها را در دهانم می‌گذاشتم، نمی‌توانستم دهانم را ببندم و همیشه این برداشت برایم به وجود می‌آمد که انگار این آدم را می‌شناسم.

هنکس:

در پست، من با جیسن روباردز رقابت می‌کردم که قبلاً در «همه مردان رئیس‌جمهور» (1976) نقش بن بردلی را بازی کرده و جایزه اسکار را هم گرفته بود. او این نقش و شخصیت را به نام خودش زده است اما خود بردلی به من اجازه داد تا این موضوع را به‌کلی فراموش کنم. من تمام ویدئوهای او را تماشا کردم و او مصاحبه‌ها و نوارهای زیادی را هم در اختیار من قرار داد. با وجود این، هر روز کسی از راه می‌رسید و می‌گفت: «خب، تو مثل جیسن روباردز نیستی»! ما در سینما، هملت و ریچارد سوم، زیاد داریم و من تعجب نخواهم کرد اگر بن بردلی هم زیاد داشته باشیم.

 

جان! شما به‌عنوان بازیگر با لحظه دشوار بخصوصی روبه‌رو شده‌اید؟

بویگا: در «دایره» (جیمز پانسولت، 2017).

هنکس:

واقعاً؟

بویگا:

من سخنرانی بزرگی داشتم که در اصل، تماشاگران را در جریان کل فیلم قرار می‌داد اما ناگهان سر جایم خشک شدم و همه‌‌چیز یادم رفت. اِما واتسن همبازی‌ام بودم که کارش را فوق‌العاده انجام داد و من ناگهان در کلاس درسی قرار گرفتم که اِما  تامسون می‌گفت: «فقط دیالوگ‌هایت را به‌ خاطر بیاور... انگیزه‌هایت چیست؟». واقعا خجالت‌آور بود!

راکول:

چطور این وضعیت را پشت سر گذاشتی؟

بویگا:

مجبور شدند صحنه را بخش به بخش فیلمبرداری کنند. وقتی تنها شدم و با خودم همه‌‌چیز را مرور کردم، فهمیدم به خاطر ترسم از زمانبندی کارهایم و تداخل احتمالی پروژه‌هایم بوده است.

هنکس:

بله. زیر فشار بوده‌ای.

بویگا:

این نخستین سالی بود که من پشت‌سرهم در پروژه‌های مختلف حاضر شدم.

هنکس:

وقتی بچه‌ها این اتفاق‌ها را تجربه می‌کنند، دوست‌داشتنی‌است؛ این‌طور نیست؟ (می‌خندد)

بویگا:

برای من عجیب است چون پیش از این، چنین تجربه‌ای نداشته‌ام. من با سیستم روزمرگی بزرگ شدم و مثلا هر روز کلاس می‌رفتم و روز بخصوصی هم به کلیسا اما حالا 7-6 ماه است که یک برنامه مشخص دارم و بعدش اوضاع تغییر می‌کند؛ انگار زندگی‌ام به بخش‌‌های مختلفی تقسیم شده است. روی‌هم‌رفته برای زمانبندی و تنظیم کارهای مختلفم آن‌قدر تحت فشار قرار گرفته‌ام که متوجه محدودیت‌هایم بشوم!

 

آیا در زمان همکاری با دیگران مرعوب هم شده‌‌اید؟ مثلا در پست با مریل استریپ؟

هنکس:

من تا 3روز بعد از شروع کار، این احساس را نداشتم که کارمان واقعا شروع شده است؛ چون هر کسی تا حدی طرفدار بازیگر دیگری بود که در این فیلم با او همبازی شده بود. اما باید بگویم که بازیگران نامدار و همه قهرمانان شما که روزی ممکن است با آنها همبازی شوید، یک جور و با یک شیوه کار می‌کنند؛ آنها دیالوگ‌ها را به زبان می‌آورند و به یک میلیون شیوه متفاوت امتحان‌شان می‌کنند؛ شروع می‌کنند، تمام می‌کنند، احساس اعتمادبه‌نفس دارند یا اینکه آن را از دست می‌دهند. تماشای این روال، باعث تسلی‌خاطرتان می‌شود و شما را از نگرانی‌ها می‌رهاند.

 

جان! وقتی در بستر یک داستان واقعی مانند «دیترویت» قرار می‌گیری نسبت به زمانی که در فیلمی از «جنگ‌های ستاره‌ای» بازی می‌کنی تفاوتی احساس می‌کنی؟

بویگا:

قطعا تفاوت می‌کند. وقتی در فیلمی بر اساس اتفاق‌های واقعی بازی می‌کنید، مسئولیت بیشتری دارید. جهان هم‌اکنون لکه‌دار شده است و داستان «دیترویت» درباره شورشی در سال1967 در مقایسه با فیلمی از مجموعه جنگ‌های ستاره‌ای به‌مراتب لحن جدی‌تری دارد.

 

منظور شما از «لکه‌دارشدن جهان» چیست؟

بویگا:

منظورم این است که دیترویت بازتابی از امروز ماست و آنچه درخصوص نژادپرستی تجربه می‌کنیم؛ ولو اینکه داستانش 50سال پیش روی داده باشد؛ از این رو گاهی وقت‌ها و در برخی شرایط، این‌طور به نظر می‌رسد که چندان هم جلو نیامده‌ایم و پیشرفتی حاصل نشده است.

 

آیا تا به حال احساس کرده‌اید که کارتان به اندازه کافی بامعنی و پرمایه نیست؟

راکول:

آه! من فقط می‌خواهم تماشاگران را سرگرم کنم و از آنها خنده بگیرم.

بویگا:

سم فقط به‌دنبال گرفتن چک است (می‌خندد).

دافو:

وقتی بازیگری را شروع کردم، رؤیای من واقعاً این بود که کاری بکنم و دوروبر آدم‌هایی باشم که مرا هیجان‌زده می‌کنند. من با تئاتری نامتعارف در نیویورک کارم را شروع کردم و تا 27سال با آنها بودم و همیشه نسبت به تئاترهای معمول، احساس بیگانگی داشتم. در آن زمان (اواسط دهه1970 در نیویورک) نقاشان، موسیقی کار می‌کردند و بالرین‌ها، فیلم می‌ساختند و همه‌‌چیز با هم قاطی شده بود؛ به‌علاوه خرده‌فرهنگی هم بود که حرفه‌دوستی و فداکردن همه‌‌چیز برای رسیدن به اهداف بزرگ‌تر شغلی را برنمی‌تابید؛ آنها فقط برای زمان حالشان کار می‌کردند و این تعلیم و تمرین برای من بسیار لذتبخش و خوشایند بود.

شما اگر قرار باشد یک بازی را در تاریخ سینما انتخاب کنید و به‌عنوان بهترین نمونه در «گنجانه زمان‌دار» (تایم‌کپسول) بگذارید تا آیندگان ببینند، بازی چه‌کسی را در کدام فیلم انتخاب می‌کنید؟

راکول:

رابرت دنیرو در «شکارچی گوزن» (1978) که در کودکی تأثیر شگرفی بر من گذاشت؛ فیلم را با پدرم دیدم که در آن زمان با ریش و... شبیه دنیرو شده بود.

هنکس:

رابرت دووال در «پدرخوانده» (1972).

فرانکو:

دنیرو در «خیابان‌های پایین‌شهر» (1973)، «راننده تاکسی» (1976) و «گاو خشمگین» (1980).

دافو:

بوریس کارلوف در «فرانکنستاین» (1931).

اولدمن:

جورج ‌سی اسکات در هر چیزی که بازی کرده است.

 

 

 

 وقتی در فیلمی بر اساس اتفاق‌های واقعی بازی می‌کنید، مسئولیت بیشتری دارید. داستان «دیترویت» درباره شورشی در سال1967 در مقایسه با فیلمی از مجموعه جنگ‌های ستاره‌ای به‌مراتب لحن جدی‌تری دارد

 

این خبر را به اشتراک بگذارید