در ادبیات داستانی ایران چه نمونههایی با موضوع مدرسه پیدا میشود؟
هر روز پاییزه، هر لحظه پاییزه، هرماه پاییزه، هر سال پاییزه
برشهایی از رمانها و داستانهایی که در فضای مدرسه، مهر و حال و هوای پاییزی آن میگذرد
زهرا رستگارمقدم
آشفتگی اجتماعی، بینظمی یا آنومی، نظام هنجارها را متزلزل خواهد کرد. معمولا وقتی سازمان اجتماعی در مقابل تغییرات اجتماعی قرار میگیرد و با آن منطبق نیست، دچار بیسازمانی میشود. برای پاسخ به این پرسش که جمعیت چه تأثیری بر آنومی دارد با سیدمحمد سیدمیرزایی-جمعیتشناس- صحبت کردهایم.
7ساله بودم. اوایل مهرماه بود که کوچه را با شادابی کودکانه زیر پاهایم میگذاشتم و میرفتم به مدرسه. برگهای زرد درختان زیر پاهایم خشخش گوشنوازی داشتند. عمدا پاهای کوچکم را رویشان میگذاشتم تا صدا بدهند و کیف کنم. میرفتم مشقهایم را به خانم معلم جوان نشان دهم. یکجورهایی عاشقش شده بودم. از همان عشقهای لطیف و نجیبانه که معمولا هر کودک 8-7 سالهای تجربهاش میکند. یکبار به سختی و با کلی تتهپته به مادرم گفتم میخواهم با خانم معلم ازدواج کنم، و بعد سرم را پایین انداختم. حرف دلم را زده بودم و انتظار داشتم مادرم پرخاش و بعد تنبیهم کند. خندید و گفت: «باشه عزیزم. اگه همه درساتو 20بگیری آخر سال برات میرم خواستگاری». آنقدر به عشقم وفادار ماندم و برای بهدست آوردن خانم معلم درس خواندم تا تمام نمراتم 20 شد و شاگرد ممتاز شدم. مادرم هیچوقت به خواستگاری خانم معلم نرفت و من نخستین شکست عشقیام را تجربه کردم. کلاس دوم که رفتم به شاگردهای کلاس اولی حسودیام میشد. آنها هر روز با خانم معلم کلاس داشتند و من خیلی کم میدیدمش. گاهی در اتاقم گریه میکردم. نمیگذاشتم مادرم بفهمد.
برشی از داستان «این شهر شاعر ندارد» نوشته بابک ابراهیمپور از مجموعه داستان در دست چاپ «پنجرهای نبود»
سالها قبل، وقتی کلاس اول یا دوم دبستان بودم، در مدرسهای قدیمی درس میخواندم؛ از آن مدرسهها که ساختمانی آجری دارند با سقفهای بلند و پنکههایی بزرگ که از سقف آویزانند. عموما، پشت این ساختمانها، در کنار راه فرعی زیرزمین، انباری است که طاق هلالیضربی دارد و خیلی سال قبل، انبار زغال بوده است. تابستانها تا خرخره از زغال پر میشده و زمستانها بخاری کلاسها را روشن نگه میداشته است؛ اما با اختراع و ترویج بخاریهای گازی و نفتی، انبار زغال به سیاهچالی تبدیل شد که وظیفهاش تنبیه بچههای تخس و سرتق بود. انبار زغال مدرسه ما دری نردهای داشت و تاریکیاش آنقدر غلیظ بود که هیچوقت خدا تهش را ندیدیم و همیشه گمان میکردیم «سیاهچال ته ندارد.» هیچوقت هم به ذهنمان نرسید که خاصیت انبار زغال در و دیوار سیاه است و نور هم که نباشد، تاریکی روی تاریکی میرمبد و به این شکل، سیاهچالی مخوف میشود. کابوس سیاهچال آنچنان در فکر ما نفوذ کرده بود که توی مدرسه به چیزی جز آن نمیاندیشیدیم و این ترس دائمی را با خودمان به خانه میآوردیم و وارد خوابهامان میکردیم.
برشی از رمان«گراف گربه» هادی تقیزاده
هر روز از مدرسه میآمد و مینالید. «بی جا کرده هرکی میگه بوی مدرسه نوستالژی داره. نمیدونی چه اعصابی میتراشن. امروز به گوشیم گیر دادن و با هم دم گرفتن چینیهچینیه. منم جری شدم و دست روشون بلند کردم.» برگهای انداخت جلوی روم. «تو هی میگی بچهها رو نزن. یه بچه رو سرکلاس راه ندادم، گفتم بگو [یکی از] والدینت بیاد. ببین معاون مدرسه چی برام فرستاده.» میخوانم: آقای معلم! با دعوت اولیای ایشان چیزی تغییر نمیکند. زیرا والدین اکثر این دانشآموزان از فرزندان خود بیسوادترند و هیچ نتیجهای از این ملاقاتها نخواهیم گرفت. من به این نتیجه رسیدهام که باید فاشیستی برخورد کرد تا اول نظمی حکمفرما شود آنگاه دمکراسی مستقر کرد.
برشی از کتاب «تخم پوچ» نوشته ناهید شمس
ساعت4 که مدرسه تعطیل میشود حسنآقا بهدنبالم میآید و سر چهارراه منتظر اتوبوس شمیران میایستیم. امروز بــرف میآید؛ بــرفهای بزرگ قد یک نعلبکی. همه جا سفیدِ سفید شده است و حسنآقا مثل شبحی محو پای دیوار ایستاده است. صورتش شبیه به تکه ابری شفاف است، از آن ابرهایی که من شبها توی آسمان میبینم... از اتوبوس شمیران خبری نیست. خوشحالم و وسط خیابان سُرسُره بازی میکنم. با لگد به تنه درختها میکوبم تا بارشی روی کلهام بریزد.... سالها تند و تند میگذرد و من برای خودم دوشیزه خانمی محترم میشوم. اتوبوسهای کهنه را جمع میکنند و جای آنها را ماشینهای کرایه با رانندههای جوان میگیرد؛ اما من، با وجود گذشت زمان، به دوست بزرگ و عهد قدیمیم وفادار میمانم. هر بار که دلم میگیرد یا غصهای از راه میرسد و گرهی در کارم میخورد، ناگهان از پشت خاطرههای کودکی، دهان معجزهآسای دوستم نمودار میشود و برق آن دندان طلا، مثل ستــاره زُهره، در تاریکی شــبهایم میدرخشد.
برشی از داستان «اتوبوس شمیران »کتاب «خاطرههای پراکنده»، گلی ترقی
آن سالی که دِه مدرسه میرفتیم، غروبهای پنجشنبه توی امامزاده پلاس بودیم. به بهانه زیارت و در اصل برای خوردن خیرات و هلههوله. گاهی مادر هم میآمد. بعضی وقتها من زودتر میرسیدم. مگر این دختر از مدرسه دل میکند؟ من، چند دقیقه قبل از خوردن زنگ، دفتر و کتابم را بسته و آماده بیرون زدن بودم. حالم از در و دیوارهای سیمانی و بدقواره مدرسه به هم میخورد. گاهی وقتها زودتر میآمدم اینجا و گاهی هم پشت در آن آلونک، منتظرش میماندم. از پشت پنجره اتاق آقای کامرانی، بوی خوبی میآمد. تینوش میگفت؛ بوی قهوه است. یکبار هم با تینوش رفتم تو و آقای کامرانی برای من هم قهوه ریخت. مزه زهرمار میداد. ولی تینوش دوست داشت. از همان اول هم عاشق چیزهای عجیب و غریب بود. مرا که عاشق گلدوزی و خیاطی بودم، مسخره میکرد و مدام میگفت: زندگی که همهش شوهر و بچه نیست. آخرش هم نفهمیدم زندگی او چه بود که تَهش اینطوری داشت تمام میشد.
برشی از رمان «سه سکانس از پاییز» نوشته مائده مرتضوی
حواس، اواسط فصل، به قعر گمی رسید. جز با وهم و پندار، روزگار نمیگذشت. به جای اوج، حضیض عزیز شد و پَست بر مسند بلند نشست. ماه بهمن، دَه من و بیشتر، بارِ عشق را، هموزن هما، هر روز از خانه به مدرسه میبردم و برمیگرداندم. دل و دست به درس نمیرفت. معلمِ لئیمِ املا، لای انگشت، به جای مداد، میل میگذاشت؛ و جباری، دبیرِ حساب و جبر(نماد حصبه و جَرَب) پس از معرفی خود، از همان روزِ اولِ مهر، این سالِ تحصیلی را سالِ سیلی اعلام کرده بود. من درسِ مندرسِ اینها را میخواستم چه کنم؟ رویِ یار، در صدرِ درس قرار گرفت. مروارید و لعل و لؤلؤ و یاقوت، و کمان و کمند و طوق و طاق، و صف بود و صف در صف، در هر دفتر، مُرغم رقم میخورد و نام او، از صمیم میم تا الفِ الفت و هویوهای نرگسِ خوابآلودِ لوده، به صبح سعادت گشوده میشد. دستکم، به قدر فتحعلیشاه، شاعری کردم. کارم شده بود سرودن سر و تن. چندی گذشت،دیدم به شعرهای عاشقانه قانع نمیشوم. گاه، در گلدانی، روی کاغذ، گلهای هماسان، به رنگ سرخ و زرد میکاشتم؛ زیرش، نامه مینگاشتم. بازی مدام با نام نگار، نامهنگاری را واجب کرد! یکباره فهمیدم چه بر سرم رفته.
تکهای از «هما»ی کاظم رضا
درس دادن و قیافههای بهت زده بچههای مردم برای مزخرفترین چرندی که میگویی... و استغناء با غین و استقراء با قاف و خراسانی و هندی و قدیمیترین شعر دری و صنعت ارسال مثل و رد العجز... و از این مزخرفات! دیدم دارم خر میشوم. گفتم مدیر بشوم. مدیر دبستان! دیگر نه درس خواهم داد و نه مجبور خواهم بود برای فرار از اتلاف وقت، در امتحان تجدیدی به هر احمق بیشعوری 7 بدهم تا ایام آخر تابستانم را که لذیذترین تکه تعطیلات است، نجات داده باشم. این بود که راه افتادم. رفتم و از اهلش پرسیدم؛ از یک کارچاقکن.
دستم را توی دست کارگزینی گذاشت و قولوقرار و طرفین خوشوخرم و یک روز هم نشانی مدرسه را دستم دادند که بروم وارسی، که باب میلم هست یا نه. و رفتم. مدرسه 2 طبقه بود و نوساز بود و در دامنه کوه تنها افتاده بود و آفتابرو بود.یک فرهنگدوست خرپول، عمارتش را وسطزمین خودش ساخته بود و 25ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود که مدرسهاش کنند و رفتوآمد بشود و جادهها کوبیده بشود و اینقدر از این بشودها بشود، تا دل ننهباباها بسوزد و برای اینکه راه بچههاشان را کوتاه بکنند، بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند و زمین یارو از متری یک عباسی بشود 100تومان. یارو اسمش را هم روی دیوار مدرسه کاشیکاری کرده بود. هنوز در و همسایه پیدا نکرده بودند که حرفشان بشود و لنگ و پاچه سعدی و بابا طاهر را بکشند میان و یک ورق دیگر از تاریخالشعرا را بکوبند روی نبش دیوار کوچهشان. تابلوی مدرسه هم حسابی و بزرگ و خوانا بود. از صدمتری داد میزد که توانا بود هر.... هر چه دلتان بخواهد! تا سهتیر پرتاب، اطراف مدرسه بیابان بود. درندشت و بیآب و آبادانی و آن ته رو به شمال. ردیف کاجهای درهم فرورفتهای که از سر دیوار گلی یک باغ پیدا بود روی آسمان لکه دراز و تیرهای زده بود.حتما تا 25سال دیگر همه این اطراف پرمیشد و بوق ماشین و ونگونگ بچهها و فریاد لبویی و زنگ روزنامهفروشی و عربده گل به سر دارم خیار! نان یارو توی روغن بود.
- راستی شاید متری 12-10 شاهی بیشتر نخریده باشد؟ شاید هم زمینها را همین جوری به ثبت داده باشد؟ هان؟
- احمق به تو چه؟»
بله این فکرها را همان روزی کردم که ناشناس به مدرسه سرزدم و آخر سر هم به این نتیجه رسیدم که مردم، حق دارند جایی بخوابند که آب زیرشان نرود.
کتاب «مدیر مدرسه» جلال آلاحمد